صدها هزار تن از مردم اندوهگين، پيكر آتشنشانان قهرمان را تشييع كردند
اشك شهرتو را بدرود گفت
فرزانه قبادي
خيره شده به تابوت كه پيچيده شده در پرچم سه رنگ ايران. زير لب خطاب به تابوت چيزي ميگويد و سرش را تكان ميدهد. بغض امانش نميدهد. شانههايش تكان ميخورد. اشكش را با دستهايش پنهان ميكند و روي تابوتي كه تصوير دوستش بر آن نقش بسته خم ميشود، حالا حرفهايش را بلندتر ميگويد، حرفهايي كه بين اللهاكبرهاي مردم گم ميشود. آخرين لحظاتي است كه با دوستانشان هستند. لباس عمليات پوشيدهاند، همان لباسي كه اين روزها از آنها تصويري آشنا براي مردم ساخته است. حلقه زدهاند دور دوستانشان. دور آنهايي كه سالها كنار هم بر خطرات رنگارنگ غلبه كردند. اما كمر پلاسكو كه شكست، آنها هم داغ بر دلشان نشست. روزهاي بيخبري، شبهاي تلاش. بالاخره آوار تسليم شد. يك به يك پيكرهاي دوستانشان را از چنگ سمج آوار پلاسكو بيرون كشيدند. با اشك و اندوه و احترام. حالا فرصت دارند تا آتش دلشان را با باران اشك بر پيكر دوستانشان مهار كنند. 12 روز پيش بود. ياغيگري آتش، شهر را به هم ريخت. دود. تلاش. آوار. آوار. آوار. 9 روز آوار حرف اول را زد. اما عشق و تلاش بالاخره تسليمش كرد. بالاخره انتظارها تمام شد. انتظارها به اشك گره خورد. و هنوز هم دامنه دارد اشك. هنوز هم شهر ميگريد. مادران و پدران، عزادار بهترين فرزندان اين ديارند. هشت صبح است. 12 روز بعد از حادثه. در فاصلهاي نسبتا دور از چهارراه استانبول. محدوده عباسآباد ميعادگاه مردم شهر شده. محوطه مصلي پر از مردمي است كه آمدهاند تا از قهرمانانشان تقدير كنند. همان مردمي كه در شب مبهم و بيخبر 30 دي ايستگاههاي آتشنشاني را گلباران كردند. همان مردمي كه پا بهپاي خانوادههاي داغدار آتشنشانها اشك ريختند. حالا در روز مياني هفته آمدهاند. با تمام سختي كه آمدن براي بعضيشان داشته. فشار مترو و اتوبوس را تحمل كردهاند و خود را به موقع رساندهاند براي وداع با قهرمانان شهر. مترو وضعيت فوقالعاده دارد. ايستگاههايي كه در تقاطع خطوط قرار دارند لبريز از جمعيت است. ساعت برنامه دقيقا منطبق است بر ساعات شلوغي مترو. حالا جمعيت حاضر در ايستگاهها چندبرابر شده. از گفتوگوهاي دو نفره و چند نفره كه در واگن شكل ميگيرد، ميتوان تخمين زد كه نيمي از مسافران مقصدشان مصلي تهران است «ما به اين شهدا مديونيم، جونشون رو دادن، مگه كار كمي كردن؟ من امروز مرخصي گرفتم، براي اينكه فكر ميكنم اين كمترين كاريه كه ميتونم انجام بدم.» در ازدحام جمعيتي كه داخل قطار به سختي روي پا بند شدهاند، خانومها براي شادي روح شهداي آتشنشان صلوات ميفرستند و حادثه را مرور ميكنند. قريب به اتفاق مسافران معتقدند «اين برنامه با اين تصور طراحي شده كه به دليل قرار گرفتن در روز مياني هفته، جمعيت چنداني در مراسم شركت نخواهند كرد.» اما اين مردم عادت دارند به بر هم زدن تصورات و معادلات ديگران. آنها كه راهي محل كارشان هستند كلافه و نگران به مديران مترو اعتراض دارند كه به جاي ارايه خدمات رايگان بهتر بود چند قطار به خطوط اضافه ميشد يا برنامه حركت قطارها به گونهاي تعريف ميشد كه اين ازدحام و همهمه در ايستگاهها ايجاد نشود. بيرون ايستگاه مترو تبليغات شروع شده. ارگانهاي خاص پوسترهايي را چاپ كردهاند و در اختيار مردم ميگذارند. پرچمهاي سياه اهدايي ارگان ديگري است. برخي پوسترها هم نشانههاي قدرداني دارند و تصوير شهدا را همراه جمله «خداحافظ رفيق» كردهاند. عدهاي هم تبليغ كمپين تحريم چهارشنبهسوري را ميكنند و در متن پلاكاردشان از مردم ميخواهند تا به حرمت آتشنشانهاي شهيد، چهارشنبهسوري امسال را آرامتر برگزار كنند. برخي هم پلاكاردهاي دستنويسي ساختهاند و شعار و پيامشان را روي آن نوشتهاند و روي دست بالا بردهاند. محتواي بيشتر اين پلاكاردها تذكر به مسوولان است و درخواست پاسخگويي. اما افرادي پيدا ميشوند كه پلاكاردهاي كوچك روي دست مردم را كه بيشتر از باقي پوسترها جلبتوجه كردهاند، پاره ميكنند. زمان نماز رسيده است. بلندگو نام شهدا را ميگويد. مردم بعد از شنيدن هر نام اللهاكبر ميگويند. حالا قهرمانانشان را ميشناسند. نماز. خط به خط ميايستند به احترام. سكوت. اشك. بغض. اللهاكبر. اشك. باران اشك. آتش دل. زني از عمق جان ميگريد. اللهاكبر. اشك امان نميدهد. اللهم اولئك محبوبون. اللهم انا لانعلم منه الا خير. امامي كاشاني بغض ميكند. صداها ميلرزند. بغضها اشك ميشوند و گريهها هق هق. عفوك عفوك. گريهها بلند است. اللهاكبر. آنها مادرند. پدرند. براي فرزندانشان اشك ميريزند. براي فرزندان ايران. زن توان ايستادن ندارد. كمكش ميكنند روي سكوي كنار محوطه بنشيند. بيتاب ميشود: «بميرم براي دل مادراتون. بميرم براتون كه اينجور مثل پروانهها سوختين. بميرم براي دل مادرتون» گويي روضه ميخواند. اطرافيانش به هقهق ميافتند. اشك فرمانروايي ميكند. پيكرها پس از اقامه نماز از شبستان خارج ميشوند. هر گوشه سر بگرداني چشمي گريان است. اما دلها آرام نميگيرد. بر مظلوميت آتشنشانهاي بيدفاع ميگريند. اين مردم كارشان را بلدند. وقتش كه برسد خوب ميدانند كجا بايد بايستند. صداي عزاداري بلندگوهايي كه هر كدام يك مداح مستقل دارند و در فاصلهاي كم از يكديگر به عزاداري ميپردازند فضا را پر كرده. صداي سنج و دمام هم اضافه ميشود. مردم اما به راه چشم دوختهاند. منتظرند. آنسوتر بلندگوها تلاش ميكنند. پوسترها هم. خانم مسني خطاب به چند نفري كه كنارش ايستادهاند با عتاب ميگويد: «يك امروز رو نميشد حرمتداري كنند؟» مادر شهيد است. نام پسرش در فتحالمبين جاودانه شده. دل پري دارد. ميگويد: «پلاسكو يك حادثه نبود، پلاسكو نتيجه كوتاهيها بود. داغ دل اين مردم و خانوادهها هنوز تازه است. مسوولان بايد پاسخگو باشند.» و از 12 روز گذشته ميگويد. از اينكه به خانه يكي از آتشنشانها كه در نزديكي محل زندگيشان بوده رفته تا با مادرش همدردي كند: «گفتم پسر من هم براي اين كشور رفت. سرم را بالا گرفتم. من براي پسر خودم گريه نكردم. اما اين بچهها خيلي مظلوم بودند. آدم دلش آتيش ميگيره.» هقهق گريه سخنش را ناتمام ميگذارد. مسوولان بعد از اقامه نماز به ميان مردم آمدهاند. وزير بهداشت و وزير اطلاعات در حلقه مردمي كه از آنها درخواست رسيدگي به موضوع پلاسكو را دارند قرار گرفتهاند: «شهداي آتشنشان بايد شهيد ايثار باشند نه شهيد خدمت»، «مسببين اين اتفاق بايد پاسخگو باشند.» زني روي يك برگه A4 نوشته: «پاسخگويي در شهر ما رسم فراموش شدهايست» اما عمر برگه كوچكش چندان بلند نيست. مردم به هر كسي كه لباس فرم آتشنشاني دارد، صميمانه تسليت ميگويند. يكي از مصدومين حادثه پلاسكو هم با لباس عمليات در ميان جمعيت تشييعكنندگان آرام حركت ميكند، به ماشينهاي حمل پيكر شهدا نگاه ميكند، هر كس متوجه حضورش ميشود شروع ميكند به دعا كردن براي سلامتياش، به گردنش آتل بسته و پيشانياش پانسمان شده است. توان صحبت كردن ندارد. گلهاي سفيدي كه مردم اهدا كردهاند را در دست دارد. گويي هنوز مبهوت است. انگار هنوز باور نكرده آن پنجشنبه، آخرين ماموريت مشترك را با دوستانش تجربه ميكرده. انگار هنوز باور ندارد پيكرهايي كه از دل آوار بيرون آمدند همان دوستاني بودند كه پا به پايشان به جنگ آتش رفت. ماشينهاي عمليات براي آخرين بار آتشنشانها را همراهي ميكنند. كاميونهاي قرمز كه از ضلع شمالي مصلي وارد محوطه اصلي ميشوند، صداي گريهها بلندتر ميشود. «ياحسين»گويان به استقبال ميروند. گلايلهاي سفيد روي تابوتها آرام ميگيرند. به جاي نيروهاي دژبان ارتش آتشنشانان بخشي از تشريفات مراسم تشييع را به عهده گرفتهاند. راننده يكي از ماشينها از پشت پرده اشك به جمعيت خيره شده. عجلهاي براي رسيدن ندارد. گويي اينبار دوست ندارد به مقصد برسد. دوست دارد راه كش بيايد. ميان جمعيت به آرامي حركت ميكند. بغض همسفرش شده. قرار است چند قدم آنسوتر براي هميشه با آنها خداحافظي كند و تنها بماند با خاطراتي كه تا دنيا هست، ذهنش را ميگزند.