مجتبی احمدی
اشاره: چند روز مانده به نهمین سالمرگِ مردِ تاثیرگذارِ طنزِ ایران، زندهیاد استاد «منوچهر احترامی»، با استاد «ابوالفضل زرویی نصرآباد» به گفتوگو نشستم، تا از ویژگیهای طنزپردازِ کمنظیری بشنوم که با تمام وجودش معلم بود و به قولِ آقای زرویی، از بازماندگان یک نسلِ در حال انقراض.
حدوداً نُهسال از درگذشت استاد منوچهر احترامی میگذرد. ایشان در بهمن 1387 از دنیا رفتند. من خبرهای آن سال را مرور کردم. شما در مراسم تشییع و یک برنامه دیگر، دو تعبیر درباره آن زندهیاد داشتهاید؛ هم با تعبیرِ استوانه طنز معاصر ایران از ایشان یاد کردهاید و هم اینکه، معلمِ همه طنزپردازان پس از خودش بوده است. چه ویژگیهایی در کار استاد احترامی و خود او بود که شما ایشان را با چنین تعبیرهایی توصیف کردهاید؟
ببینید؛ غالباً وقتی بزرگان از دست میروند، عدهای با هدف اینکه میخواهند آنها را مصادره کنند یا به تعارف برگزار کنند، یکسری تعریفات میکنند. اما درباره آقای احترامی، اگر من آن موقع این تعبیرها را بهکار بردم، شاید از این جهت بوده که اولین چیزهایی بوده که به ذهنم میرسیده، وگرنه شأن ایشان خیلیخیلی ورا و فرای این مسائل بود. من برای هر دو تعبیر، دلیل دارم. حتی گفتم ایشان بازمانده یک نسلِ در حال انقراض است. درباره دیگرانی هم شاید این را به زبان آوردهام. مثلاً درباره آقای صابری یا عزیزان دیگر. چون واقعاً این آدمهای نازنین، بعد از خودشان هیچ جایگزینی باقی نگذاشتند، علیرغم اینکه معلم بودند؛ ولی ما الان در این روزگار کسی را نداریم که مثلاً بگوییم اگر آقای احترامی یا صابری نیست، جایش را فلان شخص پر کرده است؛ حالا نه یک مقلد صِرف، بلکه کسی با همان میزانِ تأثیر، یا با همان جایگاه، یا کسی که همان شأن را بین طنزپردازان داشته باشد. آقای احترامی جزو همان نسل بود. درباره استوانه بودن عرض کنم؛ بههرحال وقتی میگوییم استوانه، تعریفمان از این جهت است که میخواهیم بگوییم طنز ایران اگر سقف و سرپناهی دارد، بر یکسری ستون استوار است که این سقف فرود نمیآید، و افرادی که پناه میآورند زیر سقف طنز، طبیعتاً دلگرمیشان به این ستونهاست. آن ستونها را هم، وجود فیزیکی و زندگی ظاهری آنها نساخته؛ کمااینکه مثلاً مرحوم ابوتراب جلی هم، کماکان و هنوز که هنوز است از ستونها و استوانههای طنز ایران است و هرکس بخواهد بیاید زیر این سقف، چه بخواهد و چه نخواهد، بخشی از این سقف را ستون وجود نامرئی ایشان برپا داشته. درباره استاد احترامی هم چنین است؛ با آن سبک خاص و روشی که او داشت.
و وجه معلمی ایشان چطور؟
بله، از طرف دیگر، اینکه از معلم بودن ایشان گفته بودم؛ معلمی در وهله اول نیازمند مطالعه است. آقای احترامی از کسانی است که روی هرکدام از آثارشان که دست بگذارید، میتواند به شما اطلاعات منتقل کند و راه و شیوه طنزآوری را به شما نشان بدهد؛ از سوی دیگر، اگر با خود ایشان در ارتباط بودی، از جهات مختلف میتوانستی از ایشان تعلیم بگیری؛ هم از جهات اخلاقی... –اینها که میگویم واقعاً تعارف نیست؛ چون اگر میخواستم تعارف کنم چیزهای دیگری میگفتم؛ مثل این تعریفهای کلی که شعرش شیرین بود و خودش نمکین بود، که هیچ متر و معیاری هم ندارد- ولی واقعاً شما کسی را نمیبینید که حتی یک جلسه، احترامی را دیده باشد و از او حتی راهرفتن را یاد نگرفته باشد؛ آداب معاشرت را، ولو در حد کاربرد یک کلمه، فرانگرفته باشد؛ افتادگی و تواضع را از ایشان نیاموخته باشد؛ اینها چیزهایی است که شأن ایشان را در حد یک معلم بالا میبرد. وقتی میگویم معلم، البته شأنِ بسیاربسیار والایی را در نظر میگیرم؛ چون گاهی بزرگترین هنرمندان ما در هر شاخهای، واقعاً استادند ولی معلم نیستند؛ نمیتوانند بیاموزند؛ و کار کسانی که معلمی میکنند، خیلی سختتر است.
از جهت دیگر، من فکر میکنم کسی مثل احترامی و امثال او، مرغان بلندپروازی بودند که خفض جناح و شکستهبالی و تواضعشان را جدی میگرفتند. یعنی منِ جوان، وقتی با ایشان مواجه میشدم و مثلاً میگفتم استاد، فلان کار شما در اوج زیبایی است، من فلان قسمتش را دیدهام، چقدر صنعت ادبی در آن بهکار بردهاید، چقدر خوب است؛ ایشان مثلاً میگفت که آقا! اینها که یکمشت کاغذپاره است، اصلاً خواندن ندارد؛ شما کتابِ فلانی را خواندهای؟ یا مثلاً طنزِ آثار عطار را دیدهای؟ سریع حواس مرا پرت میکرد و من شاید گاهی اوقات اگر یکمقدار کمظرف بودم -که غالباً هم ما یکمقدار کمظرف هستیم- میگفتم خودِ ایشان هم دارد میگوید که چیزی بلد نیست و اساساً طنزهای بهتر مالِ دیگران است! متاسفانه در طولِ حیات ایشان، خیلیها این تواضع و شکستهبالیاش را جدی گرفتند. فکر کنید؛ این آدمی که وقتی از دنیا رفت، اگر اشتباه نکنم تازه شصتسالش بود...
67 سال، متولد 1320 بودند.
67سال؟ بله. در آن دهه که به آن، دهه میشومه عمر میگویند، یا دهه مشئومه که شئامت دارد؛ خدا رحمت کند استاد باستانی پاریزی را که ایشان میگفت دهه میشومه؛ دههای که شوم است و خیلی از بزرگان در این دهه از دنیا میروند؛ ولی فکر کنید آن آدم –استاد احترامی- در آن سنوسال، کسی که حداقل بیستسال قبل از آن، جراحی قلب کرده بود، و طبیعتاً افراد اینچنینی هزارویک مشکل دارند؛ اما مثلاً به منِ نوعی میگفت اگر از کنار کوچه ما رد شدی، خودت را غریبه ندانی، حتماً بیا به من سر بزن. حالا من یکمقدار پروا داشتم و خجالتی بودم و نمیرفتم، ولی واقعاً خیلی از دوستان جوانی که عاشق این آدم بودند، از سر علاقه، بدون اینکه بدانند ایشان در چه وضعیتی است، مثلاً یکدفعه ساعت یازده شب میرفتند خانه ایشان و تا دمِ صبح مینشستند، و ایشان هم با پذیرایی و با لبخند، بدون اینکه حتی به رویش بیاورد که دارم اذیت میشوم یا خسته میشوم، مهمانداری میکرد و تازه اصرار هم میکرد که باز هم بیایید.
گفتید ایشان بازمانده یک نسل در حال انقراض بود. این انقراض را در هر دو وجه میبینید؟ یعنی هم وجوه انسانی و اخلاقی، و هم وجوه هنری و ادبی؟
من فکر میکنم شاید در هر دو زمینه این اتفاق افتاده است. متاسفانه فضای فعلی، فضایی است که هیچکس خودش را محتاج آموختن نمیبیند. علم مردم شده این تلفنهای همراهشان! که از جهتی برکت است ولی از جهتی هم آفت است. شما به محض اینکه درباره موضوعی برایت سوال پیش بیاید، میگویی چرا بروم زنگ بزنم و از کسی بپرسم؟ میروم توی گوگل و ویکیپدیا مثلاً اسم طرف را میزنم و همه اطلاعاتش میآید. فارغ از اینکه اطلاعات ویکیپدیایی چقدر میتواند محل اعتبار باشد. قبلاً بزرگان ما در کارهای پژوهشیشان، واقعاً هیچوقت به یک منبع و دو منبع –ولو منابع خیلیبزرگ و قابلاعتنا- اکتفا نمیکردند؛ اما نسل جدیدتر –حالا فاصله نمیاندازم؛ خودِ من هم صددرصد جزو همانهایم- نسلِ آمادهخوری شدهایم که خودمان را درواقع، بینیاز از تعلیم میدانیم، و هرچقدر هم آدمی معلم باشد، احساس میکنیم چیزی ندارد که بخواهد به ما بدهد؛ اگر نوشتهای دارد و ما آن نوشته را خواندهایم، ولو سرسری، حتماً دیگر چیزی بیش از این برای ارائه ندارد و دیدنش و حضورش هم برکتی ندارد.
قدما میگفتند که ما مسیری طولانی را میرفتیم؛ مثلاً طرف از بلخ میرفته سمرقند، از سمرقند میرفته تا شوشتر، که یک عارفی را زیارت کند، آن عارف هم ظرف آن شش-هفت روز، شاید سه کلمه حرف نمیزده؛ دائم مشغول کارهای خودش بوده؛ ولی اینها میرفتند از آن آدم، نفس میگرفتند. البته بحث من، آن عوالم معرفتی به معنای خاص نیست؛ کسی هم توقع ندارد ما آنقدر متحول بشویم؛ ولی من واقعاً معتقدم که خیلیها حتی دیدنشان برکت است و میتواند باعث تحول آدم شود و کسی واقعاً اگر این توفیق را داشته باشد که در روزگاران جوانیاش، ولو در حد درک محضر، حتی با اینکه سوال مناسبی هم برای پرسیدن نداشته باشد، فقط این آدمها را ببیند، میتواند کلی چیز ازشان بیاموزد. این فرهنگِ رفتاریِ معرفتیای بوده که متاسفانه فراموش شده است. خودِ آقای احترامی از کسانی بود که بهشدت به این فرهنگ اعتقاد داشت. یا آقای عمران صلاحی؛ ما میگوییم چون اینها طنزپرداز بودند، پس آدمهای شوخوشنگی بودند که چیزی برایشان جدی نبوده؛ احتمالاً اگر به شب شعری هم میرفتند، مثلِ این بچههای شیطان، آن عقب میایستادند و ادای پیرمردهای شعرخوان را درمیآوردند؛ ولی واقعیت امر اینطور نیست؛ در خاطرات آقای صلاحی بخوانید؛ میگوید من سالها شب شعرهایی را میرفتم و افتخار میکردم که آنجا مثلاً عباس فرات هم هست؛ حتی یکبار وقتِ بیرون رفتن، آقای فرات مرا صدا زد و یک متلک به من گفت؛ یا یکنفر از ته سالن مرا صدا کرد و گفت جوان، مثلاً این دو تومان را بگیر و برو سر خیابان، فلان چیز را برای من بگیر و بیار؛ این را بهعنوان افتخار نقل میکرد. شما چند نفر از جوانها، آدمهای مستعد، آنهم در حد احترامی و صلاحی را میبینید که تن بدهند به حضورهای اینچنینی؟ یا دیدارهای اینچنینی؟ منظورم این نیست که کاری که آن آدم کرده و صلاحی را فرستاده که مثلاً برایش سیگار بگیرد، کار خوبی بوده؛ میخواهم بگویم اگر صلاحی تعریف میکرد، با افتخار نقل میکرد؛ چون این همنفسیها را افتخار میدانستند. کمااینکه مثلاً بوستان سعدی را که شما میخوانید، یکی از حکایاتش این است:
شنیدم که پیریاست پاکیزهبوم
شناسا و رهرو در اقصای روم
من و چند سالوکِ صحرانورد
برفتیم قاصد به دیدار مرد
منظورش از «روم» در اینجا، روم شرقی است، ترکیه امروز؛ و حالا سعدی که رفته به بغداد و در نظامیه درس خوانده و بعد هم به لبنان رفته و بعلبک و آن جاهایی که خودش گفته؛ فکر کنید با چند نفر دیگر، برای اینکه محضرِ آدم بزرگی را درک کند، مثلاً از بغداد یا از لبنان، یا از حلب، از یکی از این شهرها برای درک محضرِ –به تعبیر خودش- یک آدمِ پاکیزهبوم، مسیری طولانی را طی میکند که فقط نفس آن آدم را درک کند. در صورتی که مثلاً اگر به من بگویند سهتا کوچه پایینتر در فلان فرهنگسرا، امشب همان شخصی میآید که برایش احترام قائلی و دوستش داری، باید ببینم اصلاً چقدر همتم یاری میکند که بروم تا آنجا و آن بزرگوار را ببینم؛ نه اینکه بخواهم تا روم بروم! قصه این است که اگر کسی مثل آقای احترامی به آن مدارج میرسد، یکمقداری ریشه در این مسائل هم دارد. اینها آبشخور معرفتیشان با چیزهایی که ما داشتیم خیلی متفاوت بود. این بزرگواران، بودشان بیش از نمودشان بود. برخلاف خیلیهای دیگر. حالا شاید مثال خوبی نباشد؛ مثل کوه یخ که در اقیانوس دیده میشود، با اینکه آن حجم برآمده از آب هم چشمگیر و خیرهکننده است، ولی قسمت اعظم وجودش کشفنشده است. هم ایشان و هم خیلیهای دیگر. مثلاً عمران صلاحی، قبل از انقلاب در زمانهای که هیچکس به شعر آیینی جایزه نمیداد، آنهم نه در شعر کهن و کلاسیک، بلکه در شعر نو، ایشان یکی از بهترین سرودههای عاشورایی را خلق کرد.
همان شعرِ «بادها، نوحهخوان/ بيدها، دسته زنجيرزن...»؟
بله بله، همین شعر؛ یکی از زیباترین تصویرهای عاشورایی مدرن است، و اتفاقاً با زبانی هم هست که نمیتوانید بگویید این را گفته برای مردم کوچه و بازار تا مثلاً بگوید ما هم با شماییم؛ اتفاقاً به زبان روشنفکرانه گفته است که به روشنفکران، تعلق خاطرش به باورهای قلبی و دینیاش را منتقل کند. آنهم نه در دورهای که افراد به این واسطه میتوانند به نان و نوا برسند؛ چون در آن دوره، نه حکومت تحویل میگرفت کسانی را که بهدنبال ادبیات دینی باشند، نه روشنفکران زیاد دغدغه این مسائل را داشتند؛ یعنی از دوسو، اگر مغضوب نبود، چندان مورد توجه هم قرار نمیگرفت. ولی میبینید که ایشان این کار را کرده؛ برای کسی نکرده، قرار نیست به کسی جواب بدهد...
باورش بوده...
بله دقیقاً. از این جهت است که میگویم باید این بزرگواران را دوباره شناخت. یا مثلاً همین وجود آقای احترامی؛ با آن سبیل و صورت تراشیده، هیچکس باورش نمیشد که ایشان خواهرزاده علامه ابوالحسن شعرانی باشد که یکی از ستونهای معرفتیِ شیعه بوده است حداقل در سده گذشته. یا مادر ایشان –میرزاوالده- فردی بوده با دنیایی از محفوظات شعری؛ که میگوید من هنوز بچه بودم، ایشان آمد دوتا کتاب گذاشت جلوی من، یکیاش رباعیات خیام بود و دیگری گلستان یا بوستان سعدی؛ به من گفت یکی را بردار؛ گویا کسی آمده و کتابها را برای فروش آورده بوده و ایشان میخواسته برای او بخرد، ولی گفته یکی از اینها؛ و آقای احترامی میگوید من یادم نمیرود که کتاب سعدی را برداشتم؛ و میگفت ایشان لبخند زد و گفت خب، دیگر فهمیدم قرار است چهکاره شوی!
میخواهم بگویم اینها آبشخورشان، آبشخورهای معرفتیِ پاکیزهای است.
یکی دوجا حرف سعدی به میان آمد. گویا آقای احترامی در جایی گفته بودند که من در شعر و اخلاق ادبی، دلبسته سعدیام، اما در گردآوری و تدوین آثار، راه و رسم و شیوهام حافظانه است؛ شاید، هم گزیدهکاری را بشود از این حرف برداشت کرد و هم اینکه خیلی به تدوین و انتشار آثارشان اهتمام نداشتند. این وجه آقای احترامی را چگونه میبینید؟
ببینید؛ غالباً آدمهای اینچنینی، زمان را خیلی کم میبینند؛ جایی یک مطلبی درباره آقای احترامی نوشتم، نوشته بودم «جامه کوتاه زندگی بر قامت بلند احترامی»؛ با این تیتر چاپ شد اگر اشتباه نکنم. مثلاً آقای احترامی همیشه آرزو داشت که طنز در آثار عطار را منتشر کند؛ خیلی هم خوانده بود و خیلی هم کار کرده بود؛ ولی هیچوقت مجال برایش فراهم نشد و زمان پیدا نکرد. این است که میگویم بعضی از آدمها حتی اگر در 160سالگی هم از دنیا بروند، واقعاً ناکاماند؛ چون عمرشان قد نمیدهد آن کارهایی را که دوست داشتهاند...
و توانش را هم داشتهاند...
احسنت، و توانش را هم داشتهاند، اما فرصت نکردهاند به سرانجام برسانند.
همیشه حسرت میخورم که کاش خواهرزادههای آقای احترامی که وصی ایشاناند، برای آثار بهجایمانده او کاری میکردند، که متاسفانه آنها هم خارج از کشورند. کاش حداقل هدیه میکردند به یک نهاد علمی، مثل کتابخانه مجلس یا دانشگاه، که بعدها روی آنها کار شود. واقعا دریغ است.
گویا ایشان در زمینه چاخان هم کار کرده بودند، یا در زمینه مرحوم ابوتراب جلی. راستی، آن کتاب «طنز در ادبیات تعزیه» چه شد؟ چرا توزیع نشد؟ کجفهمی و تنگنظریای در میان بود، یا دلیل دیگری داشت؟
من بعید میدانم تنگنظری باشد، از این جهت که به هر حال اگر آن کتاب در اختیار دوستان انتشارات سوره مهر بود و آنها چاپش نمیکردند، میگفتیم آن را پشت در نگه داشتهاند و از کاغذش دارند برای کار دیگری استفاده میکنند، یا دوست ندارند چنین کتابی منتشر شود. اما اینطوری نبوده و این کتاب چاپ شده است. با یک تیراژ مشخص، در حد همین تیراژهای معقول؛ البته معقول که نیست، همین تیراژهای معمول و مرسومی که دارند چاپ میکنند، هزار یا هزاروپانصد نسخه یا کمتر، ولی چاپ شده؛ اما گویا هیچوقت مجوز پخش نگرفته؛ مثل این بدسلیقگیهایی که گاهی صورت میگیرد؛ مثلاً در یک دورهای یک بزرگواری مسئول مجوز است، ایشان یک کاری را تایید میکند، ناشر سرمایهگذاری میکند و کتاب را چاپ میکند، به محض اینکه چاپ میشود گروه دیگری میآید و میگوید دست نگهدارید!
سالها پیش، وقتی مسئولیت سالنامه گلآقا را به من دادند، با استاد احترامی صحبت کردم و چون میدانستم که در زمینه طنز و تعزیه و این موضوعات کار کرده، خواهش کردم که اگر میشود یک مقاله بدهند که فکر میکنم دوسال پیدرپی هم ایشان نوشت و در سالنامه گلآقا چاپ کردیم. بعدها که رفتم به حوزه هنری، اگر اشتباه نکنم در سال 78، از آقای احترامی خواهش کردم همان طرح را به یک کتاب تبدیل کنند. چون وقتی وارد حوزه شدم، در پژوهشگاه به ما جایی دادند که مرکز پژوهش طنز باشد؛ اولین پیشنهاد من همین کتاب بود که تا سال 83 که خودم آنجا بودم، نمیدانم به چه دلیل، ولی اقدامی رویش انجام نگرفت؛ با اینکه آقای احترامی کار را انجام داده بودند. بعد که من رفتم، خداراشکر کتاب چاپ شد، اما با اینکه همه از این اتفاق خوشحال شدند، هیچوقت نشر عمومی پیدا نکرد.
طبیعتاً حیف است؛ آنهم کتابی که بزرگواری مثل آقای احترامی، زیت فکرت برایش سوخته. من هم البته چیز زیادی نمیدانم؛ تا همین حد میدانم که حداقل خود حوزه هنری کوتاهی نکرده و کتاب را لااقل چاپ کرده؛ میتوانست این کار را نکند و برایش هزینه نکند، ولی مجوز پخش نگرفت. امیدوارم باز دوستان آنجا پیگیر شوند، با توجه به تحولات و تغییراتی که شکل گرفته، با یک تلاش دیگر بتوانند مجوز پخش و انتشارش را بگیرند. چون واقعاً حیف است، از کتابهایی است که هم بار تحقیقی ارزشمندی دارد و هم خود موضوعاتش موضوعاتی است که حاصل پژوهش است، آنهم پژوهشهای میدانی و حضوری.
شاید هم جلوگیری از پخش و توزیع این کتاب، به این برمیگشته که اصلاً عنوان و موضوع پژوهش دچار کجفهمی شده؛ با خود گفتهاند که طنز یعنی خنده و شوخی و اینها، پس طنز کجا و تعزیه کجا که عموماً با سوگ و اندوه پیوند دارد. شاید با چنین برداشتی گفتهاند این کتاب عبور از خط قرمز است. نظر شما چیست؟
شاید، ولی این دیگر کجسلیقگی را چندبرابر میکند و نداشتن مطالعه را نشان میدهد؛ چون بههر حال آن بزرگوارانی که میخواهند مجوز بدهند، اگر صرف عنوان باشد که احکام جنسی بانوان هم نباید منتشر شود، چون اسمش غلطانداز است! یعنی پس اینجور موارد هم باید سوالبرانگیز باشد، در صورتیکه نیست و خیلی راحت هم مجوز میگیرد و منتشر میشود. بههر حال باید کتاب را بخوانند؛ نهایتاً میتوانند بگویند چون عنوان یکمقدار شبههانگیز است، شما بهجای این، یک عنوان دیگر را انتخاب کنید.
غالب شوخیها و خندهناکیهای تعزیههای ما مربوط به اشقیاست؛ مثلاً مربوط به متلکهایی است که دختر خولی به پدرش میگوید، یا زن یزید یه یزید میگوید. اتفاقاً وقتی تعزیهخوان موفق میشد بعد از اینکه مخاطب را خندانده، او را بگریاند، جزو قدرتهای کلامی او بوده. این نکات اصلاً از نقاط قوت یک ادبیات دینی است؛ هم از حیث مضمون این پژوهش تاریخی و دینی و هنری، و هم از حیث ارزشمندی ادبی بعضی از اشعار، صحه میگذارد بر قدرت این فن ادبی عاشورایی.
یک وجه دیگر کار استاد احترامی هم، نوشتن برای کودکان است. این وجه را چگونه میبینید؟
اتفاقاً اگر به طنز کودک در آثار استاد احترامی که متاسفانه خیلی هم به آن کمتوجهی شده، نپردازیم، جفا به شأن احترامی است. غالباً شده همان حرفهای تعارفی که مثلاً ما بچگیمان را با «حسنی نگو یه دستهگل» شروع کردیم و با آن زندگی کردیم؛ از این حرفهایی که میشود درباره هرکدام از شاعران کودک زد. ولی واقعیت امر این است که خوشحالم که هم به خود آقای احترامی گفتم و هم جاهای دیگر که صحبت از طنز کودک شده، عرض کردهام؛ چون طنز بر پایه انتقاد است، نه مثل فکاهی که صرفِ خنداندن است؛ من میگفتم یک بچه، از وقتی که به دبستان میرود و کمکم بزرگ میشود، خودش میفهمد که یکسری واقعیتهای تلخ در دنیا هست که آدمها خواهناخواه با آنها روبهرو میشوند؛ پس چه دلیلی دارد که ما به فکر طنز کودک باشیم؟ معتقد بودم که چیزی به اسم طنز کودک وجود ندارد. اما تنها کسی که دیدم اتفاقاً ثابت کرد که برای کودکان هم میشود طنز نوشت، منوچهر احترامی بود. ضرورتی ندارد ما برای بچهها نقد سیاسی طرح کنیم، اتفاقاً میشود از خودشان انتقاد کرد، به شیرینترین زبان، طوریکه حتی خودشان هم آن را بخوانند. بچهها از نصیحت هم خوششان نمیآید. ولی ببینید چه معجزهای در کلام احترامی است که با وجود اینکه خیلی از بچهها از حمام گریزاناند، یا از گرفتن ناخنشان یا از سلمانی رفتن، ولی همه «حسنی نگو یه دستهگل» را با عشق و علاقه میخوانند. قصهای که دقیقاً در آن طنز رخ میدهد؛ یعنی به بچهها در حد رفتاریِ خودشان انتقاد کرده. یا آن کتاب «خروس نگو یه ساعت»، یا آن کتاب «یه بچه بود تو کرمون/ اسمش چی بود، سلیمون»؛ نقد دیرخوابی و دیر از خواب بیدار شدنِ بچههاست. یعنی استاد احترامی ثابت کرده که اتفاقاً طنز کودکانه هم میشود نوشت؛ آنهم طنزی که خود بچهها هم حفظ کنند و بخوانند. حالا شما فکر کن چند نفر از ما چنین قدرتی داریم که مثلاً طنزی درباره پزشکان بنویسیم که هر پزشکی حفظش کند یا برای دیگران بخواند. خیلی کار سختی است. در ارتباط بچهها که اتفاقاً کار سختتر هم هست و خیلی باید غیرمستقیم با او حرف بزنی. اینجا هم باز شأن آقای احترامی ناشناخته مانده؛ متاسفانه نه از جانب مافیایی که در حوزه کودک هست؛ یعنی گروه خاصی که در این زمینه کار میکنند و بقیه را هم زیاد به رسمیت نمیشناسند، نه از طرف آنها اقبالی شد و پژوهشی درباره آثارش انجام شد و نه از جانب طنزپردازان که میگفتند اینها آثار کودک است و ربطی به کار طنز ندارد.
ممنونم بابت پاسخهای شما. پرسش آخر را درباره اوضاع طنز و طنزپردازان بپرسم. در روزگار ما، هم جلسات طنز فراوان شده و هم افرادی که عنوان طنزپرداز را یدک میکشند. گفتید نسل امثال استاد احترامی در حال انقراض است. اوضاع ادبیات و طنز امروز را چگونه میبینید؟
در مورد ادبیات واقعاً هیچوقت نمیشود در یک زمانه، همان دوره تاریخی ادبی را قضاوت کرد. در قرن هفتم، مجد همگر بود که وزیر هم بود و افرادی داشت که شعرهای او را نسخهبرداری میکردند و آثارش را به شهرهای دیگر میفرستادند، یا ملکالشعرایی مثل امامی هروی که شعرش سر چهارراهها توسط قوالها و حافظان آن عصر خوانده میشد؛ پس طبیعتاً شاید کسی به این توجهی نداشت که مثلاً سعدی کجا مینشیند. اینقدر گستره شاعران زیاد میشود، که حتی مردم نمیتوانند انتخاب کنند؛ ولی در هر حال هر دورهای یکسری سنگِ تهِ جوب دارد. مثلاً در قرن نهم بهقدری شاعر زیاد داریم که واقعاً هولآور است؛ در آن وضعیت اما جامی مانده. یا اگر به ما بگویند طنزآوران قرن هشتم؛ طبیعتاً کسی جز عبید به ذهنمان نمیرسد، بعد در قرن نهم و دهم هم، تنها کسی که هست فخرالدین علی صفی است، گردآورنده کتاب لطایفالطوائف.
در دوره و روزگار ما، توقع خیلی بیشتر است. الان اگر بهفرض صدهزارتا شاعر داریم، از این صدهزارتا حداقل باید صدنفرشان طنز کار کنند و از این صد نفر، حداقل باید بیست نفرشان کارهای ماندنی و خواندنی داشته باشند. این توقع ماست و توقع بیراهی هم نیست. اما چیزی که واقعیت روزگار ماست، اگر در کل این دورهای که ما در آن زندگی میکنیم، به تعداد انگشتان یک دست هم طنزآورانی داشته باشیم که کارشان را سال دیگر هم بشود خواند و باز لذت برد، فکر میکنم خیلی موفقیم.
ضمن اینکه یکی از آفتهای آزارنده در روزگار ما، همان ابزارهایی است که در گذشته تصور میکردیم اگر به خدمت گرفته شود، میتواند باعث بالندگی همه گونههای هنری و ادبی شود. الان آدمهایی را میشناسیم که صفحات یا کانالهایی دارند که چندین هزار عضو دارد؛ بیش از خیلی از روزنامههای این کشور، یکنفره تیراژ دارند؛ ولی واقعاً شما برای آن چندین هزار نفر چقدر ارزش قائلید؟ چندنفرشان آدمهای هنرشناساند؟ یا تعریف و بدگفتنشان چه تاثیری دارد؟ اینها باعث شده که ما غالباً بیشتر در سطح حرکت کنیم و مطابق تمایل همان افراد قلم بزنیم. اینها متاسفانه ما را فروکشیده؛ نمیخواهم بگویم بقیه را فروکشیده و من را نکشیده با دو نفر دیگر، نه، همه ماها؛ به یکنوعی وقتی کار میکنیم در ذهنمان است که اگر این اثرم را مثلاً در تلگرام یا اینستاگرام بگذارم، چندتا لایک میخورد؛ یا آنوریها چقدر خوششان میآید! دیگر اینطور نیست که بگوییم اگر یک استاد ببیند چقدر خوشش میآید یا اگر در روزنامهای که مخصوص آدمهای پیگیر است، منتشر شود... قبلاً اگر حتی کسی روزنامه میخواند کسی بود که اینقدر برایش ادبیات یا اساساً نوشته، اهمیت داشت که از خانهاش باید پامیشد و میرفت دم یک دکه روزنامهفروشی، پول میداد و یک روزنامه میگرفت و میرفت در صفحات ادبیاش تا ببیند فلان شاعر، شعر تازه چه دارد. اما الان شما برای اینکه آثار خیلی از اصحاب قلم را ببینید، یکقران هم نباید هزینه کنید؛ کافی است در فضای مجازی باشید، تازه قربانتان هم میروند اگر بروید اثرشان را بخوانید!
متاسفانه برخلاف اینکه تصور میکردیم اینها باعث ارتقای سطح شعور جمعی میشود و از طرفی موجب پرش ادبیات میشود، فقط عده بیشماری مدعی بار آورده است. یعنی یک دختر یا پسر جوان، الان میتواند با اتکا به میزان لایکی که در شبکه اجتماعی دارد، خودش را مثلاً برتر و فراتر از مجموع امتیازات امثال آقای احترامی و آقای صابری و آقای صلاحی بداند و بگوید بیش از اندازه تیراژ مجله شماها، من لایک دارم! و این طبیعتاً به او یک اقتدار میدهد و فکر میکند که مستند به نظرات افرادی که کار او را لایک کردهاند، به همان اندازه هم کارش ماندگار است. طبیعتاً اینجور جاها اصلاً نمیشود بحث هم کرد چون حمل بر حسادت میشود یا حمل بر اینکه ما درک نداریم، یا اینکه اگر مردی تو هم بیا و کارت را بگذار، تو ببین چقدر لایک میگیری! یعنی آدم باید وارد بازی بیربطی بشود.
ولی من فکر میکنم نباید زیاد ذهنمان را مشغول این موضوعات بکنیم و اجازه بدهیم گذشت زمان همهچیز را مشخص کند. کمااینکه اگر در دوره حافظ کسی به او میگفت تو ماندگارترین شاعر قرن هشتم میشوی، بعید میدانم حتی خودش هم باورش میشد، چون خیلیهای دیگر هم بودند که هم از او معروفتر بودند در روزگار حافظ، هم نان و آب بهتری داشتند، هم ارتباطات گستردهتری داشتند، و چهبسا شعرهاشان خیلی بیشتر دستبهدست میشد؛ کمااینکه سعدی میگوید:
همانا که در پارس، انشای من
چو مشک است بیقیمت اندر ختن
میگوید همانطور که مشک در ختن زیاد است و زیر دستوپا ریخته و هیچ ارزشی ندارد، انشا و نوشته من هم در پارس هیچ ارزشی ندارد، چون همه اهل نوشتن و اهل قلماند؛ حالا با این تفاوت که آن موقع تلگرام و اینستاگرام نداشتند.
آقای احترامی از کسانی است که روی هرکدام از آثارشان که دست بگذارید، میتواند به شما اطلاعات منتقل کند و راه و شیوه طنزآوری را به شما نشان بدهد؛ از سوی دیگر، اگر با خود ایشان در ارتباط بودی، از جهات مختلف میتوانستی از ایشان تعلیم بگیری.
قبلاً بزرگان ما در کارهای پژوهشیشان، واقعاً هیچوقت به یک منبع و دو منبع –ولو منابع خیلیبزرگ و قابلاعتنا- اکتفا نمیکردند؛ اما نسل جدیدتر –حالا فاصله نمیاندازم؛ خودِ من هم صددرصد جزو همانهایم- نسلِ آمادهخوری شدهایم که خودمان را درواقع، بینیاز از تعلیم میدانیم.
من واقعاً معتقدم که خیلیها حتی دیدنشان برکت است و میتواند باعث تحول آدم شود و کسی واقعاً اگر این توفیق را داشته باشد که در روزگاران جوانیاش، ولو در حد درک محضر، حتی با اینکه سوال مناسبی هم برای پرسیدن نداشته باشد، فقط این آدمها را ببیند، میتواند کلی چیز ازشان بیاموزد. این فرهنگِ رفتاریِ معرفتیای بوده که متاسفانه فراموش شده است. خودِ آقای احترامی از کسانی بود که بهشدت به این فرهنگ اعتقاد داشت.
غالباً آدمهای اینچنینی، زمان را خیلی کم میبینند؛ جایی یک مطلبی درباره آقای احترامی نوشتم، نوشته بودم «جامه کوتاه زندگی بر قامت بلند احترامی»؛ با این تیتر چاپ شد اگر اشتباه نکنم. مثلاً آقای احترامی همیشه آرزو داشت که طنز در آثار عطار را منتشر کند؛ خیلی هم خوانده بود و خیلی هم کار کرده بود؛ ولی هیچوقت مجال برایش فراهم نشد و زمان پیدا نکرد.
چیزی که واقعیت روزگار ماست، اگر در کل این دورهای که ما در آن زندگی میکنیم، به تعداد انگشتان یک دست هم طنزآورانی داشته باشیم که کارشان را سال دیگر هم بشود خواند و باز لذت برد، فکر میکنم خیلی موفقیم.