هاشمي به روايت هاشمي (52)
اگر از خوانندگان ثابت روزنامه باشيد ميدانيد كه از ماههاي پاياني سال گذشته بهصورت دنبالهدار، خاطرات آيتالله هاشمي را در اين ستون چاپ كردهايم و چاپ و انتشار قسمتهاي بعدياش ادامه دارد. آيتالله هاشميرفسنجاني در شماره قبلي به ماجراي دستگيري خود در قم و پس از تظاهرات دوم شوال اشاره ميكند. همچنين در شماره قبل ماجراي بازجوييها مطرح شد. در اين شماره ادامه اين گفتوگو و ماجراي شكنجه
ايشان را ميخوانيم.
شكنجهگران، چاقو را در چه محلي از سر شما قرار ميدادند ؟
گردن، سرمان را ميگذاشتند به ديوار چاقو ميگذاشتند، ميگفتند ببريد. چيز ميكردند اين طوري، اين خيلي صحنه عجيبي بود، اين صحنه. خب، ماه اسفند بود ديگر، حالا يا موقع مغرب يا بعد از نماز مغرب شايد نماز را من همانجا خواندم فكر ميكنم نماز نخوانده بودم، چون يادم است كه وسطش اجازه گرفتم كه نماز بخوانم، نمازي خواندم آنجا. حتما اين بوده كه نماز نخوانده بودم. اين شكل ادامه داشت تا سه و نيم، چهار نصف شب. بعدا اين طور كه آن موقعها يادم بود نه ساعت ده ساعت متوالي چنين وضعي طول كشيده بود تا ديگر همه بدنم سياه شده بود. خب، اين شلاقهايي كه ميزدند سر شلاق از اينجا كه ميخورد، اينجا خب، گوشت و همه اينها را برده بود رسيده بود به استخوان كه استخوان هم شكسته بود. بعد از اينكه اين مرحله بازجويي تمام شد ما را با لباس مبدل بردند بيمارستان. فكر ميكنم همين چهارراه حسنآباد يك بيمارستاني بود. چشم بسته آوردند، عكسبرداري كردند كه ببينند كجاي استخوان شكسته و معالجه كردند و دو سه بار هم از بالا شايد مولوي، نصيري، ديگران تلفن ميكردند كه نتيجه بازجويي من را بگيرند. اينها ميگفتند هيچي نميگويم[نميگويد] آخر آنچه برايشان مهم بود اين بود كه ميخواستند از ما بفهمند كه برنامه ترورهاي آينده نسبت به نصيري و شاه و ديگران كجاست و دست كيست و چه كساني دنبال اين كار هستند يا اسلحه از كجا ميآورند اينها، يا چه كسي فتوا داده، چه كسي اجازه داده از اين طور چيزها، پولش را اينها از كجا ميآورند. اينها دنبال اين طور مسائل بودند. خب، من نميدانستم اصلا. بالاخره نزديكهاي ساعت چهار و اينها بود كه ما ديگر از حال رفتيم. تقريبا ديگر وقتي كه قلم ميدادند دست من بنويسم ديگر نميشد بنويسم، فقط انگشت كشيده ميشد. اينكه من ميگويم كاغذها مهم هستند اگر آن كاغذها مانده باشد آنها آثار خون و قلمخوردگي و كج نوشتن.
دليل نگه نداشتن؟
حالا ميگويم، يك دليل هم دارد كه نگه نميدارند [كاغذها را]، كه دنبالش ميگويم، بعد آن وقت آمديم ما را كشاندند روي يك چيزي گذاشتند. اين كف پاي آدم، من نميدانم شما شلاق خورديد يا نه؟
نه...
آدم كه شلاق ميخورد كف پا يك طوري ميشود. وقتي كه راه ميرفتم آدم اين طور خيال ميكند كه ده سانت، بيست سانت گلاي چيزي كف پاي آدم بسته شده، آدم خودش را بالاتر از زمين احساس ميكند و خون، زخم و اينها هم بود كه روي زمين هم راه رفتنش خيلي دشوار بود. من نميدانم الان يادم نيست من را روي پاي خودم آوردند تا چيز، سلول يا با برانكاردي چيزي آوردند من يادم نيست.