• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4090 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۷ ارديبهشت

نگاهي به كتاب «در جست‌وجوي طبيعت»

انسان گر گ انسان نيست

هومان دورانديش

 

 

«در جست‌وجوي طبيعت» كتابي گرانسنگ و معرفت‌افزا به قلم ادوارد ويلسون است. ويلسون، زيست‌شناس برجسته امريكايي و بنيانگذار علم زيست‌جامعه‌شناسي يا زيست‌شناسي اجتماعي است. وي جزو دانشمندان بزرگ رشته حشره‌شناسي است و رياست بخش حشره‌شناسي موزه جانورشناسي دانشگاه هاروارد را بر عهده دارد. ويلسون تاكنون دو بار در 1979 و 1991 برنده جايزه پوليتزر شده و علاوه بر اين، جوايز متعدد و معتبر ديگري هم به دست آورده است كه يكي از آنها نشان ملي علوم دولت ايالات متحده امريكاست. او اكنون 89 ساله است. ويلسون در اين كتاب سهم ژنتيك و فرهنگ را در شكل‌گيري رفتارهاي انساني بررسي كرده است. اگر بخواهيم جان كلام وي را در يك جمله خلاصه كنيم، بايد گفت كه ويلسون معتقد است ژنتيك و فرهنگ در زندگي بشر در رابطه‌اي ديالكتيكي به سر مي‌برند. يعني ساختار ژنتيكي بشر، محدوديت‌ها و اقتضائات فرهنگي خاص خودش را در بر دارد ولي اين ساختار تحت تاثير فرهنگ متحول هم مي‌شود. در واقع فرهنگ فقط معلول ژنتيك نبوده بلكه علت تغييرات ژنتيكي هم بوده است. كتاب در واقع بحثي اساسي درباره طبيعت انسان است. اين البته دعوايي قديمي بين متفكران حوزه‌هاي گوناگون است. اينكه آيا چيزي به نام طبيعت انساني وجود دارد و اگر چنين چيزي در كار باشد، آيا تغييرپذير است يا خير. اينكه آيا رفتارهاي امروز ما انسان‌ها برآمده از طبيعت و ماهيت‌مان است يا از نحوه تربيت و چارچوب‌هاي فرهنگي و اجتماعي‌مان نشات مي‌گيرد، سوالات دشواري است كه ادوارد ويلسون با پرداختن به موضوعات و مثال‌هاي گوناگون در چارچوب زيست‌شناسي اجتماعي، مي‌كوشد پاسخي معقول و البته موقت براي آنها دست و پا كند.

زيست‌شناسي اجتماعي

ادوارد ويلسون در فصل پنجم كتابش مي‌نويسد: «زيست‌شناسي اجتماعي... بررسي نظام‌مند بنيان زيست‌شناختي رفتار اجتماعي در تمام انواع جانداران {است}... و از كنار هم گذاشتن يافته‌هاي زيست‌شناسي، روانشناسي و انسان‌شناسي تركيب مي‌شود... در زيست‌شناسي اجتماعي، بر مقايسه جوامع انواع مختلف جانوران و انسان تاكيد زياد مي‌شود، نه براي استنباط شباهت‌ها... بلكه براي ابداع و آزمون نظريه‌هايي درباره بنيان وراثتي رفتار اجتماعي. » پس مساله اصلي زيست‌شناسي اجتماعي، كشف بنيان وراثتي رفتار اجتماعي است. از اين منظر، رفتار اجتماعي صرفا واجد بنيا‌ن‌هاي فرهنگي نيست و زيست‌شناسي اجتماعي مي‌كوشد تكليف اين موضوع را روشن كند كه هر رفتار اجتماعي بشر، تا چه حد مباني ژنتيكي دارد. ويلسون در جايي از كتاب تصريح مي‌كند كه «تكامل اجتماعي انسان بيشتر فرهنگي است تا ژنتيكي. » اما چرا چنين است؟ چون تكامل فرهنگي بسيار سريع‌تر از تكامل ژنتيكي حادث مي‌شود. ويلسون در همين زمينه در فصل ششم كتاب مي‌نويسد: «اكنون خزانه رفتار اجتماعي انسان از طريق وراثت در مسيري دوگانه تكامل مي‌يابد: انتقال ژنتيكي متداول، كه با انتخاب طبيعي متداول دارويني تغيير مي‌كند؛ و انتقال فرهنگي، كه لاماركي... و بسيار سريع‌تر است.»

 

انسان صدهزارساله

درباره روند كند تكامل ژنتيكي و نقش اين كندي در شباهت انسان مدرن به انسان عصر شكارگري، ويلسون مي‌گويد كه يك ژن مي‌تواند ظرف 10 نسل در كل يك جمعيت جانشين ژن ديگري شود. يعني در يك دوره 200 تا 300 ساله. اما «الگوهاي پيچيده رفتار بر پايه چندين ژن شكل مي‌گيرند، كه تنها در دوره‌هاي بسيار طولاني‌تر، شايد صدها يا حتي هزاران نسل، مي‌توانند گرد هم آيند. به همين دليل انتظار نداريم ببينيم كه طبيعت انسان در طول دوران تاريخي تغيير زيادي كرده باشد، يا مردم جوامع صنعتي تفاوتي اساسي با مردم جوامع پيش‌نوشتاري و شكارچي-گردآور داشته باشند.» نتيجه‌اي كه ويلسون از اين نكات مي‌گيرد چنين است: «عناصر مهم رفتار انسان بايد ظرف 100هزار سال گذشته پديد آمده باشند.»

اينشتين و فرويد هم در اشتباه بودند

يكي از جنبه‌هاي معرفت‌افزاي كتاب ويلسون، تصحيح پندارهاي خطاي ما درباره خشونت در زندگي انسان است. از زماني كه توماس هابز جمله مشهور «انسان، گرگ انسان است» را وارد تاريخ انديشه كرد، تا به امروز كه هر كسي تريبوني دارد و در ضرورت پرهيز انسان‌ها از خشونت سخنراني يا قلم‌فرسايي مي‌كند، بسياري اين تصور نادرست را مطرح كرده و به آن دامن زده‌اند كه در ميان همه جانداران، اين فقط انسان است كه مي‌تواند در وسعتي فراگير و چشمگير، همنوعان خودش را به قتل برساند. اين روزها نيز در فضاي مجازي، بسياري اين پندار جاهلانه را ترويج مي‌كنند كه ما انسان‌ها از حيوانات درنده هم وحشي‌تريم و بايد فكري به حال خودمان بكنيم. ويلسون در نقد اين راي، به آراي كنراد لورنتس در كتاب «تهاجم» و اريك فروم در كتاب «آناتومي ويرانگري انسان» مي‌پردازد و مي‌نويسد: «لورنتس... گفته كه انسان در يك غريزه همگاني براي رفتار تهاجمي با جانوران شريك است و اين غريزه بايد به طريقي برآورده شود، حتي اگر در قالب رقابت‌هاي ورزشي باشد. اريك فروم... {نيز} اين ديدگاه تيره‌تر را ارايه مي‌كند كه رفتار انسان در معرض يك غريزه مرگ بي‌همتاست كه اغلب به تهاجمي آسيب‌شناختي فراتر از چيزي كه در دنياي جانوران ديده مي‌شود، مي‌انجامد.» ويلسون اين آرا را از اساس اشتباه مي‌داند و به اين واقعيت اشاره مي‌كند كه برخي از پرندگان يا پستانداران بسيار قلمروطلب هستند و رفتار تهاجمي شديدي دارند اما برخي ديگر چنين نيستند. بنابراين «چيزي به عنوان غريزه تهاجم فراگير وجود ندارد.» در نامه‌نگاري مشهور آلبرت اينشتين و زيگموند فرويد نيز، اينشتين اين راي را مطرح كرده است كه ظاهرا در انسان چيزي به نام غريزه پرخاشگري وجود دارد كه اين همه جنگ در تاريخ زندگي بشر رخ داده است. فرويد هم در پاسخ، راي اينشتين را تاييد كرده و مفصلا درباره غريزه پرخاشگري انسان توضيح داده است. اما ويلسون در اين كتاب با رد «غريزه تهاجم فراگير»، مي‌نويسد: «دليل نبود يك رانه عمومي كاملا روشن است. زيست‌شناسان... انواع رفتار تهاجمي را واكنش‌هايي اختصاصي به ازدحام جمعيت در محيط مي‌دانند. جانوران از تهاجم براي تسلط بر منابع ضروري- معمولا غذا يا پناهگاه- استفاده مي‌كنند كه در موردشان كمبود وجود دارد... بسياري از گونه‌ها... هرگز دچار اين كمبودها نمي‌شوند... چنين جانوراني معمولا در رفتاري كه نسبت به همديگر دارند آرام و صلح‌جو هستند. ظاهرا بشر يكي از گونه‌هاي مهاجم است. اما ما به هيچ‌وجه مهاجم‌ترين جانور نيستيم... وقتي شمارشي در مورد تعداد قتل به ازاي هر هزار فرد در سال صورت مي‌گيرد، انسان در پايين‌ترين فهرست جانداران مهاجم قرار مي‌گيرد. » در واقع ويلسون دو انگاره نادرست را رد مي‌كند. اول اينكه وجود چيزي به نام «غريزه پرخاشگري» در انسان قطعي است. دوم اينكه انسان بيش از ساير جانوران اقدام به قتل همنوعان خودش مي‌كند. وي مي‌نويسد: «در مقايسه با مورچه‌ها كه قتل و ترور، زدوخوردهاي اتفاقي و جنگ‌هاي منظم و سازمان‌يافته كسب‌وكارشان است، انسان را چيزي جز موجودي آرام و صلح‌جو نمي‌توان به شمار آورد... اگرچه بعضي رفتارهاي تهاجمي به اشكال گوناگون ويژگي شاخص تقريبا تمام جوامع انساني است...، من از وجود هيچ مدركي خبر ندارم كه نشان دهد اين رفتارها رانه‌اي را تشكيل مي‌دهند كه دنبال مفري براي خروج مي‌گردد.»

 

علمي در خدمت محافظه‌كاري؟

ويلسون دشواري مباحث زيست‌شناسي اجتماعي را ناشي از اين بلاتكليفي مي‌داند كه در شكل‌دهي به ويژگي‌هاي رفتاري انسان، عوامل ژنتيكي در برابر عوامل محيطي چقدر اهميت دارند. او مي‌گويد اين تصور كه ژن‌ها رفتار انسان را كنترل مي‌كنند، منشا پيدايش نوعي جبرباوري ژنتيكي است كه بر دفاع از وضع موجود و تداوم بي‌عدالتي اجتماعي دلالت دارد. در واقع مطابق اين نگاه، زيست‌شناسي اجتماعي نافي تغييرات اجتماعي مثبت و عادلانه در زندگي بشر است و تلاش در اين راستا را مصداق آب در هاون كوبيدن مي‌داند. ويلسون اين قبيل نگراني‌ها را ناشي از سوءتفاهم درباره ماهيت وراثت مي‌داند و براي اينكه خيال منتقدان را راحت كند، مي‌گويد: «چيزي كه ژن‌ها تعيين مي‌كنند لزوما يك رفتار خاص نيست بلكه ظرفيت ايجاد رفتارهاي خاص و فراتر از آن گرايش به ايجاد آنها در محيط‌هاي اختصاصي گوناگون است.» ويلسون در توضيح بيشتر اين نكته، مي‌گويد انسان‌ها مثلا در زمينه‌اي خاص، مي‌توانند ده نوع رفتار متفاوت داشته باشند. اين ده نوع رفتار بالقوه، ناشي از مقدورات و مقتضيات ژنتيكي انسان است اما اينكه هر فرد انساني كدام‌يك از اين ده نوع رفتار را انتخاب كند، محصول فرهنگ و تربيت اوست. يعني مثلا در برخي فرهنگ‌ها، غالبا رفتارهاي اول و دوم و سوم مشاهده مي‌شود و در فرهنگ‌هاي ديگر، رفتارهاي ششم و هفتم و هشتم. مطابق اين تبيين، اگرچه فرهنگ نقش موثري در شكل‌گيري رفتار بشر دارد ولي فرهنگ به كلي از قيد و بند ژنتيك رها نيست. موضوع تعيين سهم ژنتيك و فرهنگ در رفتارهاي انسان، چنان‌كه ويلسون توضيح مي‌دهد، از يك حيث شبيه همان بحث قديمي جبر و اختيار است. يعني نوع بشر در محدوده خاصي مختار است كه اين يا آن رفتار را بروز دهد. هر‌چند اين شباهت شامل افراد انساني نمي‌شود چراكه فرهنگ هم كم‌وبيش جبري بر دست‌و‌پاي اختيار هر فرد است. اما به هر حال افراد، اگر بخواهند، از چنگ جبر فرهنگ راحت‌تر مي‌توانند خلاص شوند تا از دست جبر ژنتيك. ويلسون معتقد است پس از مطالعات و مشاهدات فراوان و با غربالگري بسيار، مي‌توان پاره‌اي رفتارهاي ژنتيك‌بنياد را در انسان تشخيص داد. وي تمايل مقاومت‌ناپذير افراد به ساخت شكلي از زبان حقيقي و معنادار و نيز پرهيز از زنا با محارم را نمونه‌هايي از اين رفتارها مي‌داند.

 

خطر مردسالاري متكي به علم

اگرچه در بسياري از متون علمي آمده است در دوره شكارگري، مردان و زنان با هم به شكار مي‌رفتند و همين مشاركت برابر، منشا برابري ميان زن و مرد در آن دوران بود، ولي ويلسون مي‌گويد در جوامع شكارچي-گردآور، مردان به شكار مي‌رفتند و زنان در خانه مي‌ماندند و اين تقسيم كار در بيشتر جوامع كشاورزي و صنعتي هم برقرار بوده است و «تنها بر همين اساس به نظر مي‌رسد {اين رفتار} خاستگاهي ژنتيكي داشته باشد.» البته ويلسون مي‌افزايد كه معلوم نيست در تداوم تلاش براي توسعه حقوق زنان، اين تقسيم كار تا چه حد دوام بياورد اما او مي‌گويد: «حدس خود من اين است كه بنيان ژنتيكي آن به اندازه‌اي قوي است كه حتي در آزادترين و برابري‌خواه‌ترين جوامع آينده نيز موجب تقسيم كار چشمگير شود.» ويلسون همچنين مي‌نويسد: «شواهد قابل‌توجهي وجود دارد كه پسران همواره نسبت به دختران به طور ميانگين توانايي رياضي بيشتر و توانايي كلامي كمتري نشان مي‌دهند و از نخستين ساعت‌هاي بازي اجتماعي در دو سالگي تا زماني كه مردي بالغ مي‌شود نسبت به دختران مهاجم‌ترند. از اين رو حتي با آموزش يكسان و دسترسي برابر به تمام حرفه‌ها، باز هم به احتمال زياد مردان نقش پررنگ‌تري در سياست، تجارت و علم بازي خواهند كرد.» طنين مردسالارانه اين تبيين و تحليل‌ها به حدي پررنگ است كه ويلسون ضروري مي‌بيند، توضيح دهد كه «در زيست‌شناسي اجتماعي تله‌اي خطرناك هست كه تنها با هشياري مي‌توان در دام آن نيفتاد. اين تله مغالطه طبيعت‌باورانه اخلاق است كه چشم‌بسته نتيجه مي‌گيرد آنچه هست، بايد باشد.» در واقع ويلسون مي‌گويد علم اگر صد شگرد انگيزد/ بايد از هست برنمي‌خيزد. هم از اين رو مي‌نويسد: «از اثبات وجود بنيان ژنتيكي يك رفتار نمي‌توان براي توجيه تداوم آن در جامعه امروزي و جامعه آينده استفاده كرد.» وي با دو مثال سعي مي‌كند اين نكته را روشن كند كه علم زيست‌شناسي اجتماعي در خدمت تداوم وضعيت‌هاي نادموكراتيك و نااومانيستي نيست: «گرايش به جنگ عليه گروه‌هاي رقيب در شرايط خاص به احتمال زياد در ژن‌هاي ما است، زيرا به سود نياكان ما در دوره نوسنگي بوده، اما اكنون مي‌تواند به خودكشي جهاني منجر شود يا پرورش بيشترين تعداد ممكن از بچه‌هاي سالم هميشه راه منتهي به امنيت بوده، اما اكنون كه جهان لبريز از جمعيت انساني است، اين استراتژي راهي به فاجعه زيست‌محيطي است.» بنابراين سوگيري‌هاي ژنتيكي را مي‌توان نقض كرد و اخلاق را مي‌توان تغيير داد و «طبيعت انسان مي‌تواند به به اشكال فراگيرتر فداكاري و عدالت اجتماعي سازش يابد.» نكته‌اي كه ويلسون به آن نمي‌پردازد، ديوار كشيدن بين علم و حقوق است. برخي از منتقدان حقوق بشر در شكل دموكراتيك و امروزي‌اش، به اين نكته اشاره كرده‌اند كه اگر تمدن پيشرفته كنوني بشر محصول رشد علم است و اگر بنا بر مديريت علمي جوامع بشري است، ايدئولوژي‌هاي مدافع حقوق بشر نمي‌توانند به اقتضائات احكام علمي بي‌تفاوت باشند يا حتي عليه آنها قيام كنند. مثلا فمينيسم، با رويكردي دموكراتيك به رابطه زن و مرد، درصدد ايجاد زن نويني است كه از امكان برابري حقوقي با مرد برخوردار است. اما اگر زيست‌شناسي اجتماعي، چنان‌‌كه ويلسون مي‌گويد، خانه‌نشيني زنان را واجد خاستگاهي ژنتيك مي‌داند، چرا بايد فرهنگ بشر عليه طبيعت او قيام كند؟ و اگر چنين شود، سهم مديريت علمي در جوامع انساني چه مي‌شود؟ ويلسون اين سوالات را بي‌پاسخ مي‌گذارد. پاسخ احتمالي او البته مي‌تواند اين باشد كه زيست‌شناسي اجتماعي، ايجاد زن تراز نوين را، هر‌چند دشوار، ولي ناممكن نمي‌داند و ديگر اينكه، شايد زيست‌شناسان اجتماعي در آينده متوجه شوند كه تقسيم كار بين زنان و مرداني كه با هم زندگي مي‌كنند، رفتاري ژنتيك‌بنياد نيست و احكام امروزين زيست‌شناسي اجتماعي در اين زمينه، مثل احكام علمي نادرست قرون هجدهم و نوزدهم درباره تفاوت‌‌هاي ذاتي سياه‌پوستان و سفيدپوستان است.

 


ظاهرا بشر يكي از گونه‌هاي مهاجم است اما ما به هيچ‌وجه مهاجم‌ترين جانور نيستيم. وقتي شمارشي در مورد تعداد قتل به ازاي هر هزار فرد در سال صورت مي‌گيرد، انسان در پايين‌ترين فهرست جانداران مهاجم قرار مي‌گيرد. در مقايسه با مورچه‌ها كه قتل و ترور، زدوخوردهاي اتفاقي و جنگ‌هاي منظم و سازمان‌يافته كسب‌وكارشان است، انسان را چيزي جز موجودي آرام و صلح‌جو نمي‌توان به شمار آورد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون