تلفن زنگ خورد و دكتر مكس گريتزر بيدار شد. ساعت روي ميزعسلي يك ربع به هشت را نشان ميداد. زيرلب گفت: «كي صبح به اين زودي زنگ زده؟» گوشي را برداشت و صداي زني از آن طرف خط گفت: «دكتر گريتزر، عذر ميخواهم اين ساعت تماس گرفتم. ليزا نستلينگ مرد.»
«خدايا!»
«امروز ساعت يازده مراسمه. فكر كردم شايد بخواهيد بدونيد.»
«حق با شماست. ممنون. ممنون. ليزا نستلينگ نقش پررنگي تو زندگي من داشت. ميتونم بپرسم با كي صحبت ميكنم؟»
«مهم نيست. من و ليزا بعد از جداييتون با هم دوست شديم. مراسم ختم توي سالن تشييع جنازه گاتگستالت برگزار ميشه. آدرس را ميدونيد؟»
«بله، مرسي.»
زن گوشي را گذاشت.
دكتر گريتزر مدتي آرام دراز كشيد. پس ليزا مرده است. دوازده سال از جدايي آنها ميگذشت. او عشق زندگياش بود. عمر زندگي مشتركشان به پانزده سال ميرسيد- نه، پانزده سال نه، سيزده سال. دو سال آخر فقط به سوءتفاهم و دعواومرافعه گذشت، با كلي ديوانهبازي، در واقع اين كلمات توانايي توصيف آن را ندارد. همان نيرويي كه اين عشق را ساخت، خودش هم از ريشه خشكاندش. پس از جدايي، دكتر گريتزر و ليزا نستلينگ هرگز همديگر را نديدند. حتي نميدانست ليزا هنوز ساكن نيويورك است.
دكتر گريتزر آنقدر از اين خبر بد بهم ريخته شد كه يادش نميآيد آن روز صبح چطور لباس پوشيد و سر از مراسم ختم درآورد. وقتي رسيد، ساعت توي خيابان بيستوپنج دقيقه به 9 را نشان ميداد. در را باز كرد. پذيرش گفت زود رسيده است. مراسم تا يازده شروع نميشود.
مكس گريتزر پرسيد: «امكانش هست ببينمش؟ من يكي از دوستان نزديكشم و...»
«بگذاريد ببينم آمادهاس.» دخترك پشت دري ناپديد شد.
دكتر گريتزر منظورش را فهميد. قبل از اينكه مرده را نشان خانوادهاش و مهمانان ختم بدهند آراستهاش ميكنند.
دخترك خيلي زود برگشت و گفت: «آمادهاس. طبقه چهارم، اتاق سه.»
مردي كه كتوشلوار مشكي به تن كرده بود او را با آسانسور بالا برد و در اتاق شماره 3 را باز كرد. ليزا در تابوت خوابيده بود. صورتش را با تور پوشانده بودند. دكتر گريتزر او را شناخت چون ميدانست در آن تابوت خوابيده است. موهاي مشكياش از رنگ شدن زياد خشك شده بود. گونههايش را سرخاب زده بودند و چروكهاي دور چشمش را زير آرايش مخفي كرده بودند. روي لبهاي قرمز شدهاش نشانهاي از لبخند بود. مكس گريتزر مانده بود كه اين لبخند را چطور درست كردهند؟ يك بار ليزا به او تهمت ماشيني بودن زده بود، رباتي كه هيچ احساسي ندارد. در آن زمان اين تهمت اشتباه بود اما حالا به طرز عجيبي واقعيت به نظر ميرسيد. دكتر گريتزر نه افسرده شد، نه ترسيد.
در اتاق باز شد و زني وارد شد كه شباهت وهمآلودي به ليزا داشت. مكس توي دلش گفت: «خواهرش بِلاست.» ليزا از خواهر كوچكترش كه در كاليفرنيا زندگي ميكرد حرفهايي زده بود اما دكتر گريتزر هرگز او را نديدهبود. دكتر كنار رفت تا زن به تابوت نزديك شود. اگر زن زير گريه ميزد دكتر گريتزر آنقدر نزديكش ايستاده بود تا آرامش كند. زن احساسات ويژهاي بروز نداد و دكتر تصميم گرفت او را با خواهرش تنها بگذارد اما به ذهنش رسيد كه ممكن است از تنها ماندن با جنازه، حتي جنازه خواهرش، زهرهترك شود.
بعد از چند لحظه، زن برگشت و گفت: «بله، خودشه.»
مكس گريتزر فقط براي اينكه حرفي زده باشد، گفت: «انتظار داشتم با هواپيما از كاليفرنيا بيايي.»
«از كاليفرنيا؟»
خواهرت گاهي از تو حرف ميزد. اسمم مكس گريتزره.»
زن ساكت ايستاد و ظاهرا حرفهاي او را حلاجي ميكرد. بعد گفت: «اشتباه ميكني.»
«اشتباه ميكنم؟ تو خواهرش بلا نيستي؟»
«نميدوني مكس گريتزر مرده؟ آگهي درگذشتش را روزنامهها چاپ كردند.»
مكس گريتزر سعي كرد لبخند بزند. «لابد يك مكس گريتزر ديگر بوده. » لحظهاي كه اين كلمات را ادا ميكرد، حقيقت دستگيرش شد: او و ليزا هر دو مرده بودند؛ زني كه با او حرف زد بلا نبود بلكه خود ليزا بود. حالا فهميد كه اگر زنده بود داشت از غموغصه به خودش ميلرزيد. فقط كسي كه در آن سوي زندگي قرار دارد ميتواند مرگ كسي را كه زماني عاشقش بوده با چنين بيتفاوتياي بپذيرد. از خودش ميپرسيد چيزي كه تجربهاش ميكند جاودانگي روح است. اگر ميتوانست حتما حالا ميخنديد اما توهم جسم رخت بربسته بود؛ او و ليزا ديگر مادي نبودند. با اين وجود هر دو حضور داشتند. بدون صدايي پرسيد: «امكانش هست؟»
شنيد كه ليزا با آن شيوه هوشمندانهاش گفت: «اگر اينجوري باشه، بايد امكانش هم باشه.» در ادامه گفت: «محض اطلاع شما، اينجا هم جسد شما خوابيده.»
«چطوري اتفاق افتاد؟ ديشب وقتي خوابيدم يك آدم سالم بودم.»
«ديشب نبود و تو هم سالم نبودي. يكم فراموشي تو اين روند دخالت داره. براي من ديروز اتفاق افتاد و در نتيجه...»
«حمله قلبي بهم دست داد؟»
«شايد.»
دكتر پرسيد: «چه اتفاقي براي «تو» افتاد؟»
ليزا گفت: «براي من، همهچيز خيلي طول و تفصيل داشت. در هر حال، چطور خبر مرگم را شنيدي؟»
«گمان ميكردم توي تختم دراز كشيدم. يك ربع به هشت تلفن زنگ خورد و زني بهم خبر را گفت. اسمش را هم نگفت.»
«يك ربع به هشت، قبلش جسدت را آورده بودند. ميخواي يك نگاه به خودت بيندازي؟ من ديدمت. توي اتاق پنجي. يك مرد «كراساوتز» ازت ساختند.»
سالها بود كلمه كراساوتز را نشنيده بود. يعني مرد خوشقيافه. ليزازاده روسيه بود و گهگاه اين كلمه را ميگفت.
«نه. كنجكاو نيستم.»
كليسا ساكت بود. پدر روحاني تميز و اصلاحكردهاي كه موهاي فرفري داشت و كراواتي پرزرقوبرق زده بود از ليزا ميگفت: «او به معناي حقيقي كلمه زن روشنفكري بود. وقتي به امريكا آمد، كل روز را در فروشگاه كار ميكرد و شبها ميرفت كالج. بعد هم با نمرههاي ممتاز فارغالتحصيل شد. شانس نياورد و يك سري اتفاقهاي غيرقابل كنترل افتاد؛ اما او همچنان يك خانوم با كمالات باقي ماند. »
ليزا پرسيد: «تو تمام عمرم اين مرد را نديده بودم. چطوري اينها را فهميده؟»
گريتزر گفت: «خانوادهات استخدامش كردند و اينها را بهش گفتهاند.»
«از اين تعريف و تمجيدهاي غير كارشناسانه حالم بهم ميخورد.»
مكس گريتزر پرسيد: «دوست داشتي كجا بروي؟»
«شايد به مراسم تو.»
«مطلقا نه.»
ليزا پرسيد: «اين چه وضعيتيه؟ من همه چي را ديدم. همه را شناختم. او عمهام ريزله. پشت سرش دختر خالهام بكي نشسته. يك بار هم تو را بهش معرفي كردم.»
«آره، درسته.»
«نصف اين كليسا خاليه. حقمه، چون منم ختم كسي نميرفتم. مطمئنم كليسا براي تو پر ميشه. ميخواي صبر كنيم و ببينيم؟»
«يك ذره هم علاقه ندارم بدونم.»
پدر روحاني حرفهايش را تمام كرد و مراسم شروع شد: «خداوند رحيم است. » خواندنش بيشتر شبيه زار زدن بود و ليزا گفت: «پدرم هم چنين عزايي نميگرفت.»
«اشكهاي پولكي.»
ليزا گفت: «ديگر كافيه برام. بريم.»
آنها از مراسم ختم به خيابان روانه شدند. آنجا، سه ليموزين پشت نعشكش ايستاده بود. يكي از رانندهها موز ميخورد.
ليزا پرسيد: «به همين ميگن مرگ؟ همان شهر، همان خيابانها، همان فروشگاهها. من هم همانم. »
«بله، اما بدون جسم.»
«پس من چيام الان؟ يك روح؟»
مكس گريتزر گفت: «واقعا نميدونم چي بهت بگم. گرسنه نيستي؟»
«گرسنه؟ نه.»
«تشنه؟»
«نه. نه. به اين علائم چي ميگي؟»
مكس گريتزر گفت: «باورنكردني، پوچ، خرافاتيترين موهومات عوامانه درست از آب درآمدند.»
«در اين مقطع احتمال هر چيزي هست.»
«بعد از دفن، تو آسمان ما را به دادگاهي احضار ميكنند و به خاطر اعمالمون حساب پس ميديم؟»
«حتي اين هم ميشه.»
«چطوره كه ما با هميم؟»
«لطفا ديگر سوال نپرس. من هم مثل تو چيزي نميدونم.»
«يعني آن همه كارهاي فلسفي كه خوندي و نوشتي يك دروغ بزرگ بود؟»
«بدتر؛ چرنديات محض.»
در اين وقت، چهار نعشكش تابوت ليزا را برداشتند. تاجگلي بالاي آن بود كه نوشتهاي با حروف طلايي روي آن بود: «به ليزاي فراموشنشدني كه در خاطرات دوستداشتنيمان است.»
ليزا پرسيد: «اين تاجگل كيه؟» و خودش جواب داد: «براي اين خساست به خرج نداده.»
مكس گريتزر پرسيد: «دوست داري باهاشون بري قبرستون؟»
ليزا به صداي درونش گوش كرد. هيچ چيز نميخواست. چه حالت غريبي، يك آرزو هم نداشت. به خاطر ميآورد كه تمام اين سالها، ارادهاش، تمايلاتش، ترسهايش او را بيوقفه زجر دادند. روياهايش سرشار از نوميدي، وجد بيحدوحصر و شوروحالهاي مهارنشدني بود. بيش از هر مصيبت ديگري، از روز آخر بيم داشت، وقتي همهچيز رو به خاموشي ميرفت و تاريكي قبر را دربرميگرفت اما او حالا گذشته را به خاطر ميآورد و مكس گريتزر بار ديگر با او بود. ليزا به او گفت: «فكر ميكردم آخر داستان دراماتيكتر باشه.»
مكس گريتزر گفت: «باورم نميشه اين آخر داستان باشه. شايد گذري ميان دو هستي باشه.»
«اگر اينطوري باشه، چقدر طول ميكشه؟»
«از آنجايي كه زمان اعتباري ندارد، طول زمان بيمعناست.»
ليزا گفت: «خب پس، تو با همون معماها و تناقضها ماندهاي. بيا، اگر نميخواي عزادارايات را ببيني نميشه اينجا بمونيم.»
«كجا بايد بريم؟»
«تو راهنما شو.»
مكس گريتزر دست خيالي او را گرفت و بدون هدفي، بدون مقصدي بالا رفتند. مثل وقتي كه سوار هواپيما ميشوند به زمين نگاه كردند و شهرها، رودخانهها، زمينها و درياچهها را ديدند؛ همهچيز را غير از بشر.
ليزا پرسيد: «چيزي گفتي؟»
و مكس گريتزر جواب داد: «حالا كه از همه توهماتم رها شدم، جاودانگي عاليه.»
دوستاني كه مايل به انتشار داستان و شعر اعم از ترجمه يا تاليف هستند ميتوانند آثار خود را از طريق ايميل
rasool_abadian1346@yahoo.com يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.