با سه لنگه دمپايي پاره پوره سوار اتوبوس شدم.
داد زد: طرحش مال كي بود؟
صداي ِ خر خر ِ بلندگو توي كوچه پيچيد. از اگزوز پوسيده، دود بيرون ميزد.
وانت دور نشده بود كه گفت:
من كه راضي نيستم.
گفتم: چرا؟
گفت: مرتيكه اومده، يه كيسهِ ازم گرفت، يه كتاب لاغر داد دستم، بهش ميگم راضي نيستم.
ميگه بيا كيسه تو وردار برو. چي بهش ميتونستم بگم؟ ميگه سراسريه.
يعني چي سراسريه؟
برگشت. همه با هم گفتيم: برگشت.
وانت سفيد دوباره روبهروي همه ايستاد. بلند گوي قرمزش را درآورد و گفت:
نون ِ خشكيه، نمكيه، كتابيه، لباس ِ كهنه، كتاب، كتاب، كاغذ باطله.
بلندگو را پشت ِ فرمان روي صندلي انداخت. همسايهها با كتابي در دست دور ِ راننده حلقه زدند. راننده لاغر و سياه مثل مارگيرهاي هندي وسط جمعيت ايستاد.
از دختري كه كنارم ايستاده بود و حرفي نميزد، پرسيدم: اجازه هست؟
گفت: بفرماييد.
كتاب را ورق زدم و روي يكي از شعرها مكث كردم:
٭
دخترم
جلوتر از فردا بيا
زيبايي تو ادامه زندگيست
ادامه بده
تو كهنسالترين جواني كه با هيچ تبعيضي
از جا كنده نميشوي
زني با چادر سفيدِ گُل گلي، گفت: آخه اين چه صيغه ايه؟ شايد كسي سواد...
مرد نان ِ خشكي گفت: برگشتم كه هر كي راضي نيست، بياد كيسه شو ورداره بره.
جوانكي با سيبك برجسته، زير لب گفت: انگاري خله، اول با پا رفته روي نوناي فرانسوي ما، يه كيسه باگت خشك وتر و تميز، آره عمو تو حق داري. و بلندتر ادامه داد:
اينم دُكونِ جديده؟ گاگول خودتي، ميدوني چيه من يكي، كتاب متاب حاليم نيس، ميخوام يه نخ سيگار از نوع حلال بخرم. همين.
مرد كيسه نان ِ خشكها را ول كرد. پيراهن ِ سفيد ِ جوانك را توي مشتش پيچاند و كشيدش وسط جمعيت و داد زد: بزنم چك و چونه توُ خورد و خمير كنم؟ من دكون وا كردم؟ گفتم سراسريه، شيش دهنه مغازه كه نيست، يه وانت قراضه است. خُل خودتي، تا دستم نيومده پايين، بگو گاگول كيه با كي بودي؟
مرد ِميانسال عينكش را روي بيني محكم كرد و جوانك را از دست مرد رها كرد و گفت: آقا خوبيت نداره، ولش كنيد. جوونه، بچه است خامه، پخته كه نيست حالا يه چيزي گفت. همينجوري از دهنش پريد، جوونا ميگن، شاسكول، تو مگه چي گفتي پسرم؟
پسر، ميان جمعيت گم شد و مرد ِ نان خُشكي هنوز غُر ميزد:
آخه به من چه كه نون خُشكِت فرانسويه، لواشه يا سنگك. پدر وُ جد پدريم اينكاره بودند. آقا، منم مثل شما، به ما دستور دادن، حالا چند وقته چار ورق كاغذ دست مون دادن وُ گفتن جاي نون ِ خشك حق نداريد پلاستيك بديد دست مردم. راستش شما، بله آقا، معلومه شما مرد با سوادي هستين، از وقتي يه زن سر ِ چونه زدن با نون ِ خشكي درگير شد و كشته شد و عمرشو داد به شما، لابد ياد تونه، بله آقا دستور دستوره. حالا گفتند ديگه نمك بينمك. نه سبدي، نه پولِ كوفتي، بايد كتاب بدين دست مردم. خلاص.
مرد ميانسال از وسط دايره، كتابها را از دست جمعيت گرفت و كتاب شعري كه دست من بود از دستم كشيد. به دختري كه صاحب كتاب بود، نگاهي كردم.
مرد عذر خواهي كرد. پشت ِ جلدها را بلند بلند ميخواند: صد تومن، صد و پنجاه تومن، هزار تومن، دو هزار تومن، بگو سه هزار تومن.
و ادامه داد: اگر دعوا سر همين دو يا سه هزار تومنه، بفرماييد پولِ تونو از من بگيريد.
خانم، نونِ خشكتون چهقدر شد؟ برادر شما؟ مادر شما؟ بفرماييد پول نون خشك تون و از من بگيريد، دعوا كه نداره.
همه سكوت كرديم. هر كس از طرح ِ جلد ِ كتاب، كتاب ِ خودش را شناخت و آرام كتابها را از دست مرد ميانسال گرفتند. جمعيت مثل بعد از خورشيد گرفتگي، با تكان دادن كتاب پوزخندي زدند و چفت درها آرام بسته شد.
دختر ِ جواني از بالا داد زد: آقا طرحش مال كي بود؟ پلاستيك هم ميخري؟ آقا داستان كوتاه هم داري؟
مرد سري تكان داد: آره دارم.
دختر داد زد: وايسا اومدم.
منم گفتم: آقا وايسا همين الان بر ميگردم...
يه مشت لباس كهنه به بغل با سه لنگه دمپايي لنگه به لنگه، زرد و قهوهاي و سياه دادم به دستش و گفتم: بفرما.
انداخت پشت ماشينش و گفت: دويست تومني چيزي نداريم.
گفتم: پس اين كتابها چيه؟
دكمه جيب پيراهنش را پيچاند. بليت اتوبوس توي منقار دستش گرفت و گفت: بگير.
گفتم: اين طرح مال كي بود؟
جواب نداد.
آخر پاييز بود. هواي اتوبوس گرم بود. راننده منتظر و بيحوصله دست دراز كرد. با منقار دستم بليت را دادم و با سه لنگه دمپايي پاره پوره سوار اتوبوس شدم.