غذاي اسب غذاي سوار نباشد
اهورا جهانيان
مقاله هفتم از كتاب مستطاب فيهمافيه، كوتاه و دلنشين است. مولانا در اين مقاله ميگويد: «تو را غير اين غذاي خواب و خور غذاي ديگر است كه: ابيتُ عند ربّي يطعِمُني و يسقيني. در اين عالم آن غذا را فراموش كردهاي و به اين مشغول شدهاي و شب و روز تن را ميپروري. آخر اين تن اسب توست، و اين عالم آخُرِ اوست، و غذاي اسب غذاي سوار نباشد. او را به سر خود خواب و خوري است و تنعمي است. اما به سبب آنكه حيواني و بهيمي بر تو غالب شده است تو بر سرِ اسب در آخُرِ اسبان ماندهاي و در صف شاهان و اميران عالم بقا مقام نداري. دلت آنجاست اما چون تن غالب است حكم تن گرفتهاي و اسير او ماندهاي. همچنان كه مجنون قصد ديار ليلي كرد، اشتر را آن طرف ميراند تا هوش با او بود. چون لحظهاي مستغرق ليلي ميگشت و خود را و اشتر را فراموش ميكرد، اشتر را در ده بچهاي بود فرصت مييافت بازميگشت و به ده ميرسيد. چون مجنون به خود ميآمد دو روزه راه بازگشته بود. همچنين سه ماه در راه بماند، عاقبت افغان كرد كه اين شتر بلاي من است. از اشتر فروجست و روان شد. هوي ناقتي خلفي و قُدّامي الهوي/ فاِنّي و اِياها لمُختلِفان»
حديثي كه مولانا در ابتداي مقاله به آن استناد كرده، معنايش اين است: «من شب را نزد پروردگارم به سر ميآورم. او مرا خوراك كيدهد و سيرابم ميكند.» استاد محمدعلي موحد در پاورقي اين مقاله، درباره اين حديث نوشته است: «اين روايت به چند صورت وارد شده كه ظاهراً رسول اكرم روزه وصال ميگرفتند و روزه وصال آن است كه دو يا سه روز بدون افطار روزه بدارند. در روايات آمده است كه برخي از صحابه نيز ميخواستند از آن حضرت پيروي نمايند و او منع فرمود و گفت: من با شما فرق دارم من شبها نان و آب از خدا ميگيرم.»
جان كلام مولانا در اين جمله خلاصه شده است: «آخر اين تن اسب توست و اين عالم آخُر اوست.» تنافر تن و روح در زندگي انسان، امري است كه بسياري به آن باور دارند. از هنرمندان سكولار گرفته تا عالمان ديندار. فيالجمله به نظر ميرسد كه وقتي تن در ميهماني التذاذ است، روح در غربت به سر ميبرد و وقتي كه روح در حال صعود است، تن زير بار تحمل و تعب است.
كمتر پيش ميآيد كه تن و روح توامان و همزمان خوشي و لذت و كمال را تجربه كنند. ظريفي گفته است كه رقص يكي از معدود فعاليتهاي زندگي بشر است كه در آن تن و روح به همنوايي و هماهنگي ميرسند و هر دو در يك جهت پيش ميروند و از اين پيشروي لذت هم ميبرند. احتمالاً مولانا نيز به اين نكته نازك واقف بود كه پس از ديدار شمس، هيچگاه دستش از دامن رقص كوتاه نشد و هماره ميكوشيد به منزلگه خورشيد رسد رقصكنان.
سماع براي مولانا و ساير صوفيان نوعي عبادت بود؛ عبادتي كه روح و تن توامان در آن خوشي و پرواز و رهايي را تجربه ميكردند. اينكه مولانا ميگويد اين تن اسب توست، البته نافي هماهنگي تن و روح نيست. حرف او اين است كه اسب بايد در خدمت سوار باشد. اما اينكه ميگويد «غذاي اسب غذاي سوار نباشد»، قاعدهاي است كه البته شايد استثنايش همان رقص و سماع باشد. در سماع تن و روح هر دو بر سر يك سفره نشستهاند. اما اگر اين استثنا را ناديده بگيريم، در نگاه اخلاقي-ديني رايج به دوگانه تن و روح، گوهر وجود آدمي وقتي كمال مييابد كه تنپروري نكند.
به ديگر سخن، آدميزاد نبايد روحش را به جسمش بفروشد. او بايد سهم تن را بدهد تا جسم دست از روح بدارد و سوار بتواند از اسب، سواري بگيرد. اما لازمه چالاكي اسب و سوار اين است كه اسب آخورش را داشته باشد و سوار خواب و خورش را. هر يك غذاي خود را ميخورند و كار انسان را پيش ميبرند. چنين ديدگاهي البته خالي از ايراد نيست. يعني در مواجهه با اين دوگانگي، اين سوال پيش ميآيد كه انسان بالاخره كدام يك از اين دو پديده است؟ روح يا جسم؟ اين سوال امروزه، در اثر رشد تفكر علمي، جديتر از قرون ماضيه ذهن آدمي را ميخلد. اما پاسخ مولانا به اين سوال روشن است. وقتي ميگويد «آخر اين تن اسب توست»، معنايش اين است كه «تو» همان روح است. بنابراين بايد گفت كه اسب و سوار هر يك غذاي خود را ميخورند تا سوار بتواند به مقصد برسد. مهم مقصود و مقصد سوار است و سوار چيزي جز انسان و انسان چيزي جز روح نيست.
مولانا در مثنوي نيز چندين بار تن آدمي را به خر تشبيه كرده است. مثلاً در قصه كنيزك و خر و خاتون ميگويد: اين بود اظهار سرّ در رستخيز/اللهالله از تن چون خر گريز. در قيامت هيچ سواري ديگر با اسب يا خري كه به او سواري ميداد، كاري ندارد. اسب و خر تاريخ مصرف اينجهاني دارند و جاودانگي از آن سوار است.