اي شفتالو، اي آلبالو خوش آمدي
غلامرضا طريقي
عارضم به محضرتان كه يكي از معضلات جماعت شاعر پاسخ دادن به خواستههاي عجيب و غريب ديگران است. اغلب مردم گمان ميكنند كه وقتي فلاني شاعر است يعني يك كيسه پر از شعر همراهش دارد و بايد در شرايط مختلف به داد ديگران برسد.
سادهترين نوع اين توقعها توقع نوشتن شعر براي سنگ قبر و كارت عروسي است. اغلب درخواستكنندگان اين نوع شعرها هم آنقدر به تو نزديك هستند كه اصلا رويت نميشود به آنها نه بگويي. من به شخصه به تخمين حدود دويست شعر براي كارتهاي عروسي و سنگهاي قبر نوشتهام.
اين شعر نوشتنها يا انتخابكردنها ماجراي جالبي است اما عجيبتر و جالبتر از آن توقع مديران و رفقاي مديراني است كه ميخواهند در سخنرانيها يا نوشتههايشان با به كار بردن شعر اظهار فضل كنند. اين گروه اغلب به واسطه مسوولان روابط عموميشان جماعت شاعر را گير ميآورند. به آنها زنگ ميزنند يا دعوتشان ميكنند و بعد از دادن يك چاي دبش درخواستشان را مطرح ميكنند. مثلا از فلان سازمان زنگ ميزنند كه آقا من فلانيام. وقتي نميشناسي كلي نشاني چپاندرقيچي ميدهند تا تو تسليم شوي و وانمود كني كه آنها را به جا آوردهاي. بعد ميگويند حاجآقا كه همان مسوول محترم بوده باشد، قصد دارد درباره فلان موضوع در بهمان اختتاميه يا افتتاحيه صحبت كند و دوست دارد حتما شعري هم در سخنرانياش بخواند. به خاطر اين ما مزاحم شما شدهايم كه شعري از شما بگيريم. حالا يا از خودتان يا ديگران به تناسب موضوع براي ما انتخاب كنيد. حالا موضوع چيست؟ مثلا تاثير بهرهوري در ساختار شركتهاي دانشبنيان. يا مثلا سمينار بررسي معضلات طلاق. يا مثلا افتتاحيه كشتارگاه بهمان. بيا و براي اين موضوع شعر گير بيار.
راستش اوايل من عصباني ميشدم و جوابهاي بدي به آنها ميدادم. بعد كمكم برايم عادي شد و فهميدم كه تصور اين دوستان از شاعر همين است و آنها به خيال خودشان دارند در حق شاعر محبت هم ميكنند كه اجازه ميدهند او شعر سخنراني فلان مدير را انتخاب كند.
يكي دوباري هم به آنها گفتم بابا جان فلان مدير دندش نرم، اگر دوست دارد اظهار فضل كند خودش زحمت بكشد و برود دوتا كتاب بخواند و شعر انتخاب كند. اما هيچ كدام از اينها كارساز نبود. بدي ماجرا اين بود كه حتي اگر در رودربايستي شعري هم انتخاب ميكردي مدير محترم پدر شعر را درميآورد و آن را غلط و غلوط تحويل مخاطب ميداد.
از بين درخواستها عتيقهترين آنها درخواست يك مديركل بود كه گفت فلان وزير ميخواهد به شهرمان بيايد و من ميخواهم دختربچهام جلوي او در فرودگاه شعري بخواند لطفا شعري درباره او بگوييد و اسمش را هم توي شعر بياوريد. عصباني شدم و گفتم خب صد سالسياه نيايد. او هم تلفن را قطع كرد و بعد پيام داد كه ماجراي وامي كه خواسته بودي كنسل شد.