داستان شوخطبعانه با پايان خوش
سيد احمدبطحايي
يك داستان شوخطبعانه است كه يكي در به در دنبال تاسيس فراش بود و هر كاري ميكرد زوجه دندانگيري نصيبش نميشد. بعد مصايب بسيار، به او ميگويند كه برو از امام رضا بخواه. اين برادر هم ميرود حرم امام و از آنجايي كه خيلي محجوب و مأخوذ به حيا بوده، رويش نميشده بگويد زن ميخواهم و سرش را پايين انداخته و با شرم و خجالت گفته: «آقا يه بچه قسمتم كن.» كه شرطِ لازمِ بچه و اخذ زوجه هست را هم ضمنش گفته باشد. از حرم نيامده بيرون كه يك غريبه ميآيد كنارش و يك قنداق بچه مياندازد توي بغلش و خدا نگهدار. برادر دعاگو هم نميداند در اين موقعيت چه كار كند. رو ميكند به گنبد طلايي حرم و ميگويد: «آقا اين چه كاري بود؟! من بيسواد، شما كه فصاحت بلاغت خوانده بوديد!» جدا از اين داستان طنز يكي از مصايب ما ايرانيها همين تعارفات و آداب و رسومي است كه با حقيقت رابطه نزديكي ندارند. اين استثنا ندارد از پير و جوان و زن و مرد در جشن و عزا درگيرش هستيم.
اينها را كه تازه فارسي را ياد گرفتهاند را ديدهايد لابد. اصلا همه كساني كه تازه با واژگان زباني آشنا ميشوند. شروع ميكنند به صحبت با واژگان زبان مقصد براي رساندن معنا. تمامِ تلاششان همان رساندن معناي خالص است. بدون ذرهاي توجه نسبت به آداب و رسوم و سنتهاي زباني و فرهنگي دنياي تازه. مثلا اگر توي صف نوبتت را بهشان تعارف كني با كمال ميل ميپذيرند و ميآيند جايت. يا ميهمانتان باشند و غذا باب طبعشان نباشد بيرعايت چيزي با همان كلماتي كه ياد گرفتهاند ميگويند: «چه غذاي بدي!» ساده و خالص. بيرنگ و لعاب. بياعتنا به قوانين نانوشته فرهنگي آن جغرافيا. اينها را بيشتر دوست دارم. اينها كه هنوز چيزهايي براي فاصله ياد نگرفتهاند. عين عاشق و دلبر كه به هم شما و ايشان نميگويند. درگير الفاظ نيستند و از موانع كلامي رابطه گذر كردهاند. حتي براي رساندن معنا گاهي از واژگاني استفاده ميكنند كه در فرهنگ عمومي معناي مناسبي ندارد. واژگاني كه با لحن و هيجانِ آميخته؛ معنايي كاملا متفاوت از معناي موضوع له را ميرساند. ميگويد ازت متنفرم و اين ابراز تنفر در حقيقت يك علاقه و حب شديد و هيجان افروخته و داغ است. همين جاست كه اتفاق جدي ميافتد. مثل اتفاقي كه براي خيلي از ما افتاده. وقتي زردِ گنبدِ امام رضا را ميبينيم. چشممان بعد كلي فرقه و دلتنگي ميافتد به گلدستههاي حرم. نميخوانيم: السلام عليك يا علي ابن موسي الرضا. همه تعارفات و فاصلهها را ميگذاريم كنار و با بغض ميگوييم: «رضا جون اين بود رسمش.» يا وقتي صورتِ نمدار به ضريح ميچسبد ندايي كه تركيبي از عصبانيت و علاقه دارد، ميگويد: «ازت نميگذرم اگر فلان كارو نكني.» گمانم ذرهاي هم نميشود اسمش را بيادبي گذاشت. اصلا كانتكس ادب و بيادبي اينجا معني ندارد. گفتمان عاشق است و دلبر؛ و عاشق روبهروي حرم ايستاده. عين بچهها بيپيرايه همه آنچه در دلش هست را ميگويد. فكر نميكند اين كلمات و لحن ممكن است صاحبخانه را ناراحت كند. ميهمان و ميزبان جدا از هم نيستند اصلا. آنجا را خانه خودش ميداند و چه كسي نزديكتر از صاحب آن خانه براي حرفهايش. و آن امير- درود خدا بر او و فرزندانِ ماه و عزيزش- چه خوب گفت كه: «تسْقُطُ الْآدابُ بين الْأحْبابِ.» دمش گرم. دم همهشان گرم.