پاك كردن زمين از من بودن انسان
گلبو فيوضي
روز از تاريك- روشن قبل از طلوع شروع ميشد، از كبودي محوي در آسمان كه پا ميگرفت و زردنارنجي خورشيد را از دل دريا بالا ميكشيد. تصويري كه پيش از آن دستاورد ادبيات بود و شعر و هرگز بهچشم نديده بودم. هواي مرطوب سنگين بود و دلبهدلش ميدادي سنگينتر هم ميشد. آمده بودم تعطيلات آخر هفته در جزيره باشم. يك روز بيهوا چشم باز كردم ديدم وسط آشرام سرگردانِ بوي عودها و صداي كاسهها از خودبيخود پي چيزي ميگردم. گفتند دوره تزكيه است و اگر بيايي بايد مطيع محض شوي و تسليم بودن را تمرين كني. گفتند سهماه بايد بماني بيچون و چرايي. آمدم بيرون. اول ترم دانشگاه بود. بين دوراهي مانده بودم. همه زندگي وظيفه خودم ميدانستم درس بخوانم و كار كنم و حواسم به همهچيز باشد. حالا صدايي از جنگل و دريا و رطوبت مرا ميخواند؛ سبك و مداوم. نصف روز بيقرار چرخيدم و فكر كردم تا آخر زنگ زدم به مسوول آموزش و گفتم ميشود يك ترم مرخصي بگيرم؟ پرسيد همهچيز خوب است؟ گفتم ميخواهم سه ماه ساكن آشرام شوم. خنديد و گفت نگران نباش مشكلي نيست. بيمعطلي رفتم و خودم را معرفي كردم. چون دانشجو بودم پول بسيار ناچيزي را پرداختم و شدم يكي از ساكنان. وسايل شخصي مثل بالشت و ليوان و مسواك دادند. و كمد ديواري كوچكي كه در آن مدت ميتوانستم وسايلم را آنجا بگذارم بيقفل و كليدي. روز اول در سكوت شروع شد. بيدار شدم و ديدم يك سطل و يك برس كنارم گذاشتهاند. و برگهاي كه رويش نوشته بود: توالتها را بشور. چهار روز تمام شستن توالتها ادامه داشت. غروب روز چهارم مردي حدودا چهلساله كه مثل من مشغول شستن همانجا بود فرياد زد: «خسته شدم. سيزده روز است مدام ميآيم اينجا. من براي آرامش و تزكيه پول دادهام و آشرام را انتخاب كردهام. شما كلاهبرداريد. من ميخواهم مديتيشن كنم. در خانه خودم هم توالت نميشورم چرا بايد اينجا چنين كاري را انجام دهم؟» درها را بستند و سه نفر از مسترها وارد سالن شدند. در سالن سرويسهاي بهداشتي فقط ما دو نفر بوديم. نگران شده بودم. ميخواستم بروم گوشهاي اما توان هيچ حركتي را نداشتم. بعد از چهار روزِ بيكلمه شاهد دعوا و اعتراض بودم. يكي از مسترها جلو آمد زل زد در چشمهاي مرد و برس را از دستش گرفت و روي زمين نشست و شروع كرد به شستن. مرد مبهوت نگاه ميكرد. يكي ديگر جلو آمد و گفت: مگر ما كي هستيم؟ سمت من آمد و برس را از من گرفت و سراغ سنگ توالتي كه درش باز بود رفت. مرد زانو زد روي زمين. مستراعظم جلو آمد دستش را روي شانه او گذاشت و گفت: «آنقدر بايد بشوري تا ديگر فكر نكني اين كار در شأن تو نيست.» مرد آشفته و عصباني و مستاصل از سالن خارج شد. من نميدانستم داستان چيست. فقط ايستاده بودم. بعد از چند دقيقه باز همهچيز به حالت اول برگشت و آرام گرفت. شب را نخوابيدم و هزار بار مرور كردم كه براي من چهقدر كار سختي است و من چهقدر دوست ندارم اين كار را انجام دهم؟ اما پاسخي نداشتم. بهنظرم كار سختي نبود. قبل از طلوع در رطوبت و بوي خوش جزيره چشمم سنگين شده بود و خوابم برد. صبح كه بلند شدم جاي سطل و برس جاروي بلندي بود و اين نوشته: مرحله بعد: زمين را جارو بزن. سه ماه بيحرفي هر چند روز يكبار وارد مرحلهاي ميشدم و آن را به تمامي تجربه ميكردم. آنجا فهميدم خود نبودن و تن دادن به انرژي جهان و سر تسليم فرود آوردن گاهي چهقدر دور ميشود از ما وقتي پا ميكوبيم كه من اين هستم و اين را ميخواهم. سكوت را به زندگيام اضافه كردم تا بتوانم بعضي وقتها وسط اين همه صدا و ميل، بيخواستي را تجربه كنم. جايي براي پاك كردن زمين از من بودن انسان.