(«تذكرهالمقامات»، عنوان ستون زندهياد «ابوالفضل زرويي نصرآباد» در هفتهنامه «گلآقا» بود كه در آن با نام مستعار «ملانصرالدين»، به سبك و سياق تذكرهالاولياي عطار نيشابوري، درباره شخصيتهاي سياسي و فرهنگي كشور طنز مينوشت. انتشارات گلآقا در سال ۱۳۷۶ گزيدهاي از نوشتههاي اين ستون را به صورت كتاب منتشر كرد. منباب تيمن و تبرك، با اندكي تلخيص، تذكرهاي را بخوانيد كه مرحوم زرويي درباره شخص گلآقا، يعني مرحوم «كيومرث صابري فومني» نوشت. اين دو طنزپرداز حالا چندروزي است كه در عالم ديگري بههم رسيدهاند)
آن رونده راه صواب، آن زننده حرف حساب، آن طوطي وادي شكرخايي، آن صاحب منصب گلآقايي، آن منتقد طريقت جابري، مولانا «كيومرث صابري» -دامت توفيقاته- شيخالشيوخ طنازان عصر خود بود...
نقل است كه در جواني تعمير ماشين ميكرد. وقتي ماشين پيش او بردند كه تعمير كن. ساعتي نگذشت كه كرد. پس بر طريق «پُز» با ايشان گفت كه: «ما اينيم!» چون نظر كردند، سوپاپ در دستش ديدند و پنداشتند كه يعني گفت: «ما سوفافيم!» و اينكه او را سوپاپ ميگويند، هم از اين جهت است نه به جهات ديگر!
نقل است كه مولانا حبيبي، در زهد بدان درجه بود كه جز نان خالي نخوردي و نام كباب و غيره نبردي و از ذكر نام اينها نيز ابا داشتي، مگر شرح كباب خوردن گلآقا و مريدان با او گفتند. پس به گلآقا نامه برداشت كه: «لاف غمخواري مردمان ميزني و در خفا با اصحاب، كباب نيممتري ميخوري؟!» چون اين بر گلآقا و اصحاب خواندند، فرمود تا شاغلام جوابي بهقاعده دهد. مولانا شاغلام بر پشت آن رقعه نبشت: «حرف حساب را جواب نيست» و باز پس فرستاد.
او را گفتند: «حرف حساب چيست؟» گفت: «آن است كه قلّ است و دلّ است و اطنابش مُمِلّ نيست و ايجازش مُخِلّ نيست.» اين سخن پيش مولانا غضنفر بردند كه: «ترجمت كن!» گفت: «ترجمت ندانم، ليك آنقدر دانم كه حرف حساب، آن است كه بهواسطه آن، به نعل و ميخ ميزنند و از چپ و راست ميخوردند!»
نقل است كه مچگيري ميكرد و حالگيري ميكرد؛ چنانكه روزي به هيات دولت رفته بود، گفت: «بيانصافي راه بر محموله كاغذ ما بسته است.» مگر مولانا «وهاجي» كه وزارت بازرگاني داشت، آنجا بود. گفت: «ما كي چنين كردهايم؟» پس همگي دانستند كه كار كار اوست - حفظهالله-.
نقل است كه «تويوتا»يش دزديدند. شكايت به حاكم برد. به زندانش كردند، گفت: «مال من دزديدهاند. از چيست كه مرا به زندان ميبريد؟» گفتند: «از آنكه پيش از هر چيز، ميبايدت تا ثابت كني كه با اين مايه بيمايگي (!)، تويوتا چگونه خريده بودهاي؟!»
گويند: نفسش شيخ ما –سلمهالله- از جاي گرم درميآمد، چنانكه مريدي يك صبحدم تا شام در صف ايستاده بود، مگر با اخم بر زبانش رفت كه: «اين چقدر دراز است!» پس با مريد گفت: «برو كه تو صحبت ما را نشايي. از آنكه: خندهرو هر كه نيست از ما نيست/ اخم در چنته گلآقا نيست!»
وقتي ديگر گفت: «اگر معاون اول، بهجاي يكي، شش تن بودي، نان ما توي روغن بودي!»
نقل است كه وقتي تند رفته بود. به سرّش ندا كردند كه: «اي بنده خدا! هيچ از شاخ گربه ياد نكني و بدين تندي، نترسي كه نفست بگيرد.» گفت: «چرا.» باز به سرّش ندا كردند كه: «يا خائف من الشاخ الپيشي، اذهب بارتعاش و آتي يواشيواش!» يعني: «همينطور برو كه داري خوب ميروي!»
شبي در مناجات ميگفت: «خدايا، بر مشكلات مردم بيفزا.» گفتند: «اين چه دعاست؟» گفت: «ما به نوشتن مشكلات مردم نان ميخوريم، هرچه مشكل مردمان بيشتر، وضع ما بهتر!»
نقل است كه گفت: مرد آن مرد است كه چون جريده نويسد، چنان نويسد كه چپ را خوش آيد و راست را؛ موافق را خوش آيد و مخالف را؛ دوست را خوش آيد و دشمن را؛ ظالم را خوش آيد و مظلوم را؛ حاكم را خوشآيد و...» و با اينهمه، گفتي كه: «ما سوفاف! نباشيم و اين كنيت بر ما بستهاند!» والله اعلم.