به ياد عاشقان فوتبال در دهههاي 50 و 60 خورشيدي
در زمين فوتبال عشق باريده بود
محسن پاكپناه
در سالهاي نه چندان دور - دهههاي 50 و 60 شمسي - كه بنده به خاطر دارم، اين ما مشتاقان و طالبان فوتبال بوديم كه از صبحدم «كوچه به كوچه كو به كو» در پي مربيان فهيم، نجيب و كاربلد ميگشتيم و تا غروب پاي دل به جادوي توپ گرد ميايستاديم و مادامي كه معلم مشفقي نمييافتيم و از آموزههايش سيراب نميشديم از پاي نميافتاديم. شبها هم غرق در شهود و مكاشفه چنين گوهرهاي گرانمايهاي نظير آقا مدد نوعي، نايبخان روييندل، برادران پر مغز حبيبي، منصورخان اميرآصفي، اردشيرخان لارودي و ملاقات با هممسلكان آقا فكريها قند در دلمان آب ميشد و سحرگاه به قول عاليجناب سعدي، سنگ سراچه دل به الماس آب ديده ميسفتيم كه امروز ديگر قرار است كدامين بزرگمرد فوتبالي اين سرزمين را ملاقات كنيم؟!
صبحگاهان رخت بخت بر تن ميكرديم و «قل هوالله احد»گويان با دليل متقن شوق پاي به كوچه مهري مينهاديم كه خواجه شمسالدين حافظ شيرازي فرمودهاند:
به كوي عشق منه بيدليل راه قدم
كه من بخويش نمودم صد اهتمام و نشد...
القصه به زمين چمن راه آهن تهران كه ميرسيديم، گويي عشق ميباريد و چندان كه در صحرا باران نازل ميشود و پاي در گل فرو ميشود، پاي ما نيز در ميدان به عشق فروميرفت، نه در چمن و گل و لاي زيرين آن...!
رختكن كه نداشتيم و اگر هوا مساعد بود به روي سكوهاي پولادين صعب الصعود! جايگاه تماشاچيان ميرفتيم و رخت برميكنديم و اگر هم باران و برف ميباريد، به زير درختان ضلع شمالي ورزشگاه پناه ميبرديم و مهياي رقص دلنشين فوتباليمان در آن مكان مقدس ميشديم! لحظاتي دگر آقا مدد نوعي، متخصص پرورش نوجوانان مستعد و استعدادياب بيبديل و پرورشدهنده نخبگاني نظير محمدرضا شكوريزاده، مرتضي يكه، ناصر محمدخاني، فرشاد پيوس، امير (اردشير قلعهنوعي) و... به سمت زمين ميآمد و ما به دست و پا بوسش ميشتافتيم... تمرين كليد ميخورد و ادامه مييافت و به بازي دستگرمي كه مشغول ميشديم، غريو تشويقهاي آقامدد نيز در گوشهايمان ميپيچيد كه با لهجه شيرين آذرياش ماشاءالله و آفرينگويان، هر حركت ما را اصلاح ميكردند.
در پايان نيز به اتاق تماشاخانه ميرفتيم و توسط آپارات، فيلمهايي از شگردهاي پله، جرزينهو و توستائو به نمايش درمي آمد و تا به خود ميآمديم، گرسنگي غالب شده و با يك دستافشاني و پايكوبي مختصر به استقبال ناهار در كافه دوستان آن سوي خيابان ميرفتيم و با يك پرس املت مشدي با پياز و دوغ، دلي از عزا درميآورديم...! تمرين هر روز ادامه داشت تا روز جمعه فرا ميرسيد و گاه نبرد اصلي در چارچوب مسابقات باشگاههاي تهران.
اين چرخه هر روز ميگرديد و تكرار ميشد تا آنجا كه باشگاه راهآهن آن روزگاران را «ماشين بازيكنساز فوتبال» ميناميدند. يك تيم كامل فوتبال براي آقا مدد كم بود و تيمهايي نظير «لوكوموتيو» و پس از انقلاب اسلامي ايران، «طلاچي» با مربيگري بيژن جعفري عزيز كه خدوم مادرش بود و مجرد ماند و با توپ فوتبال پيوندي ازلي - ابدي- دلي بسته و متاهل كه نه، اما متعهد شده بود نيز از دل آن ظهور يافت كه همچون شاهين، دارايي، بانك ملي، استقلال، تهرانجوان و آرارات نابترين استعدادهاي اين مرز و بوم در آنها پيشرفت ميكردند. سر برج هم يكي از بزرگان تيم نفري نفري 20 تومان (200 ريال) از بازيكنان مياستاند تا هزينه ناهار و سرويس مينيبوس جهت اياب و ذهاب بازيكنان در روز مسابقه را كه سر جمع 500 تومان در ماه ميشد بپردازد! آري، ما نسلي بوديم كه دو دستي مبلغي هم ميپرداختيم تا بتوانيم به علاقهمان بپردازيم و عاشقانه و آگاهانه به توپ ضربه ميزديم و براي دريافت مبالغ نجومي دستمزدمان، چمن را لگدمال و توپ را ناجور و زخم زانوهايمان را ناسور و مخ بينندگان تلويزيوني و تماشاگران حاضر در استاديوم را مورمور نميكرديم. اركستر فوقالعادهاي بوديم كه تكتك اعضاي آن «بزرگي» مينواختند و ساز دل مردممان را ناكوك نميكرديم كه «آقاي آسيا» بوديم.