آفتابه دزدها !
آلبرت كوچويي
گاه حادثهها و اتفاقهايي مسير آينده آدمي را رقم ميزنند و اين حادثه براي نسلي از دانشآموزان آباداني در دهههاي 30 و 40 رقم خورد. تبعيد دو دبير فرهيخته، محمود مشرف آزادتهراني دركسوت دبير ادبيات و حسن پستا، دبير تاريخ جغرافيا به سبب نگرش سياسي آن هنگام آنها كه به گونهاي چپ بودند به آبادان، چنين حادثهاي را براي آبادانيهاي سياه سوخته دبيرستان آن هنگام، اميركبير، فرخي، سپهر و... رقم زد. محمود مشرف آزادتهراني شاعري با تخلص م.آزاد در آن اقامت نه چندان بلند در آبادان نسلي از شاعران، نويسندگان و روزنامهنگاران را پروراند و حسن پستا، نسلي ميهنپرست و آزاده را به ميهن نثار كرد. چنين بودند اين دو شخصيت بالنده و شيداي آموزش.
م.آزاد خستگيناپذير جز ارايه شعر نو كه براي نسل آن هنگام آبادانيها پديدهاي غريب، شگفتيساز و پر از ابهام و ايهام بود، درس زندگي را آموخت. خود دلباخته ادبيات كلاسيك ايران بود. جز گلستان و سعدي و كليلهودمنه و آثار سترگ نامدارانمان شعر نو را شناساند، دانستيم نيمايي هست، شاملويي هست، اخوان ثالثي و... نسلهايي كه از پي نسلهاي ديگر آمدند و براي ما، م.آزاد پرچمدار آن هيابانگ بود. به راستي دريغي است براي آن دوست... بي تو مهتاب تنهاي دشتم/ بي تو مهر سرد غروبم/ بي تو اي دوست. جداي از اين جذبه و فريبندگي، حادثهاي ديگر هم در آن هنگام رقم خورد كه براي ما بچههاي دبيرستان اميركبير آغازي شيرين و طنزآميز داشت.
با آن حادثه آقاي شكري آمده بود «بورسيهاي» براي راهي شدن به آكسفورد كه آماده نشدن اسباب سفر سبب شد تا يك، دو سال تحصيلي را در شهري بد آب و هوا به تدريس بگذراند و بعد آب خنك آكسفورد را نوش جان كند. ما در آن هنگام در دبيرستان، كتاب روش مستقيم دوره انگليسي ميخوانديم با گفتمانهايي از خانواده مشهور به «براون»، پدر و مادري و دختري و پسري كه از گپ و گوي آنها ما هم انگليسي بياموزيم. آقاي شكري آمد و گفت كتاب را باز كنيد و كسي كه ميداند، درس نخست را بخواند. «داراب» عرب بومي آباداني دست بلند كرد و آقا گفت بخوان و خواند.
داراب با لهجه غريب عربي- آباداني و لري خواند. جورج= مامي ميوي هو، ريديو آن؟ كه يعني مادر اجازه ميدهيد راديو را روشن كنيم؟ گويش غريب «داراب» لرزه بر تن دبير انگليسيمان انداخت، به طعنه و نيشخند گشاده گفت: خب، اين از گويش آكسفوردي... چشمتان نزنند! حالا ترجمه كنيد و داراب سينه سپر كرده، گفت: ننه، اجازه ايدي راديونو چالو كنم؟ و ترجمه دقيق و صحيحي بود، اما آقا، كلمهاي از آن را نفهميد، گفت: اين چي بود؟ و داراب گفت: خو، ترجمهاش آقا... و آقا خندهكنان گفت به فارسي بگو، سليس و شمرده. اين چي بود؟
داراب دو زارياش افتاد، گفت: خو، اي فارسي بود... آقا... ما طهراني نه بلديم حرف بزنيم ما آبادانيام آقا...اي زبان ننه، بابامونه. همينه بلديم و شليك خنده بچهها كلاس را به هوا برد و شكري از جان مايه گذاشت كه به راستي همه سياه- سنبوها، فلوهاي آباداني- حتي داراب- عرب آباداني با گويش آكسفورد، سال تحصيلي را به پايان ببرند و برديم. سالها بعد با پايان دبيرستان، همه بچهها پراكنده شدند. عدنان غريفي، مترجم و نويسنده تا به انگليس و بعد آكسفورد راه يافت و من به دانشكده ادبيات و زبان مدرسه عالي پارس رفتم.
از سد كنكور آن گذشتم و شاگرد استاداني چون آريانپور، عبدالحسين زرينكوب، فولادوند و غولهاي ادبيات آن هنگام شدم. البته دكتر طرفه براي گويشهاي انگليسي و روز اول كه متن پيرمرد و دريا از ارنست همينگوي را خواندم با شگفتي پرسيد: چه سالهايي آكسفورد بودي؟ ميدانستم آكسفورد من، دبيرستان پاپتيهاي آبادان، فلوهاي بولكوم جشميدآباد، اميركبير بودم با لات و لوتهايي كه يك فصل بعد شدند آكسفوردي. به خاطر آن بولكومها- قلدرها- دبيرستان ما مشهور بود به آفتابه دزدها !