• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4303 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۸ بهمن

رويا

سروش صحت

عقب تاكسي نشسته بودم و پيغام‌هايم را بالا و پايين مي‌كردم. تاكسي ايستاد، مسافري در را باز كرد و كنارم نشست. سرسري نگاهي به مسافر انداختم و خشكم ‌زد. رويا بود. همان رويايي كه پانزده سال پيش، تكان نخورده بود، چرا فقط كمي، فقط كمي چروك گوشه چشم‌هايش نشسته بود.

باورم نمي‌شد. بهمن صميمي‌ترين دوستم عاشق و واله و شيدا و ديوانه و بي‌قرار رويا بود. رويا زيباترين دختر دانشكده بود و خيلي‌ها عاشقش بودند، اما بهمن از همه عاشق‌تر بود يا خودش فكر مي‌كرد از همه عاشق‌تر است. رويا هم بهمن را دوست داشت، اما رضا را بيشتر دوست داشت و زن رضا شد. بهمن باورش نمي‌شد، من هم باورم نمي‌شد، قبل از اينكه با رضا ازدواج كند از طرف بهمن رفتم و با او صحبت كردم.

از رويا پرسيدم: «مگه بهمن را دوست نداري؟» رويا گفت: «چرا، دوست دارم.» پرسيدم: «پس چرا داري با رضا عروسي مي‌كني؟» گفت: «چون رضا را بيشتر دوست دارم...» حالا بعد از پانزده سال دوباره رويا را مي‌ديدم و چه همه خاطره برايم زنده شد. رويا هم من را شناخته بود. رويا هم گيج بود. احوالپرسي كرديم، بعد رويا پرسيد: «بهمن حالش چطوره؟» گفتم: «بهمن شش سال پيش فوت كرد.» رويا ناباورانه نگاهم كرد. پرسيد: «چرا؟» گفتم: «تصادف.» من حال رضا را پرسيدم. «رضا هم سه سال پيش رفت.» «كجا؟» «فوت كرد.» «چرا؟» «مريضي.» «مگر مي‌شود؟»... باورم نمي‌شد. حالا ديگر نه بهمن بود و نه رضا... آن همه عشق، آن رقابت، آن رفاقت، آن گريه‌ها، آن دلداري‌ها... پياده شدم. تاكسي و رويا رفتند و دور شدند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون