• ۱۴۰۳ شنبه ۱۲ خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4327 -
  • ۱۳۹۷ دوشنبه ۲۰ اسفند

روايت «اعتماد» از زندگي ساكنان كوره‌هاي آجرپزي جنوب غرب تهران

«كوره‌اي‌ها»

بنفشه سام‌گيس

 

 

روبه‌روي «كوره‌اي‌ها» نشسته بودم. مردم، همين طور صداي‌شان مي‌كردند؛ «كوره‌اي‌ها». شيرين، دخترش، عروسش، نوه‌هايش. پسرش؛ تنها پسرش، گوشه حياط، پشت تيغه اتاق‌هاي كارگري چمباتمه زده بود و مي‌لرزيد از خماري و سرما. 8 نفر آدم ريز و درشت، ناهار، نفري يك پياله اسفناج آب پز خورده بودند با يك چهارم نان لواش. سبزي فروش محل، دلش سوخته بود و دور ريز اسفناجش؛ ساقه‌ها و خرده برگ‌ها و پلاسيده‌ها را مجاني داده بود شيرين. بقال محل، حلقه حلبي شيرين را بابت يك بسته نان لواش گرو برداشته بود. حالا، ساعت 8 شب بود و باز هم گرسنه بودند. از اسفناج، چيزي نمانده بود. شيرين، نوه كوچك‌تر را، ابوالفضل را فرستاد اتاق همسايه چند حبه قند قرض بگيرد. ابوالفضل با 5 حبه قند برگشت. شيرين با همان 5 حبه، آب قند رقيقي درست كرد و باقي‌مانده نان لواش را 12 تكه كرد؛ هر تكه كمي بزرگ‌تر از كف دست. هر تكه را لوله كرد و در شيره قند مي‌زد و دست نوه‌ها مي‌داد. به هر نوه، دو لقمه نان لواش آب قند خورده رسيد؛ هر لقمه قد يك انگشت. به بزرگ‌ترها؛ دختر و عروس و پسر، يك لقمه رسيد. شيرين يك كف دست نان خالي خورد؛ آخرين تكه نان لواش ... .

نبض حيات

زمين‌هاي خلازير و نعمت‌آباد، پر است از گودهاي رها شده و قميرهاي متروك. از نيمه دهه 80 و ابتداي دهه 90 كه رونق آجر سنتي، جاي خود را به نماي بد ريخت سنگ و سيمان و رو‌پوش‌هاي نورسيده داد، شعله آتش كوره‌هاي جنوب و جنوب شرقي تهران، يك به يك خاموش شد اما آن همه زمين كه تا آن موقع كلي مي‌ارزيد چون كاربري تجاري داشت، بلاتكليف ماند. زمين كوره‌ها، تا وقتي ارزش داشت كه بازدهي گود رُس، آجر بود. وقتي كوره‌ها خاموش شد، صاحبانش، ورشكسته و مال از كف داده، باقي مانده سرمايه‌شان را به بانك سپردند و خانه‌نشين شدند و گودها و ايوان كارگري نشين مافوقش، بي‌خريدار، همان‌طور رها‌شده ماند تا صاحبان كوره‌ها، راه ديگري براي درآمد‌زايي از ملك‌شان پيدا كردند؛ كارگران قديمي آجرپزي كه 50 سال و 60 سال قبل، خودشان را از خراسان و سمنان رسانده بودند تهران، بابت طلب‌هاي 700 هزار توماني و يك ميليون توماني كه وثيقه ماندگاري بود، نانوشته، صاحب همان دخمه‌ها شدند. تعدادي از اتاق‌هاي كارگري‌نشين هم كه در فاصله ارديبهشت تا مهر هر سال و ايام خشت‌زني، خانه مجاني كارگران فصلي آجرپزي بود، رفت براي اجاره. اجاره‌ها به تناسب تورم، قد كشيد تا امروز كه اجاره ماهانه هر اتاق 6 متري، 200 هزار تومان است. مستاجران اين اتاق‌ها امروز، آنهايي هستند كه كل وسع ماهانه شان، از 400 و 500 هزار تومان بالاتر نمي‌رود. فرقي ندارد؛ افغان، ايراني، رفتگر شهرداري، دستفروش، مسافركش، هر كه نمي‌تواند اجاره « خانه » بدهد، راه كج مي‌كند سمت كوره‌ها و آن دخمه‌هاي 6 متري. امروز، شهرداري منطقه 19، فهرستي دارد از ساكنان 21 كوره محدوده نعمت‌آباد، دولتخواه و اسماعيل آباد كه كنار اسم هر كوره، تعداد خانواده‌هاي نيازمند را به تفكيك نوع نيازشان؛ مواد غذايي، آموزش و درمان نوشته. 137 خانواده نيازمند در 21 كوره تعطيل شده زندگي مي‌كنند كه 57 خانواراز اين تعداد، اگر كمك ارزاق از شهرداري نگيرند يا مردم نيكوكار، براي‌شان مواد غذايي نياورند، از گرسنگي مي‌ميرند.

زندگي به رنگ رُس

از اين بالا، از كنار دروازه ورودي كوره كه به گود نگاه كني، انگار يك غول، زمين را گاز زده و جاي دندان‌هايش، دالبرهايي است كه سال‌ها قبل، لودرها و دست‌ها بر ديواره گود رس انداختند تا خشت بسازند و آجر بپزند و خانه بسازند و حسرت خانه‌هايي كه با دسترنج بي‌مايه صدها زن و مرد و بچه ساخته مي‌شد، انگار آهي بود كه دامن كوره‌دارها را گرفت و تا حالا هم رهاي‌شان نكرده. گود رُس كه زماني شلوغ از همهمه حيات بود، حالا مثل پيرمردِ ايستاده پاي گور، زبان فروبسته و بوي مرگ مي‌دهد و كوره‌اي‌ها هم، مثل نگهبان قبرستان، انگار خوگرفته به اين دورافتادگي. گودها، اغلب، رو به يك عرصه خالي است، رو به ناكجايي كه انتهايش حتي در روشنايي روز هم نامعلوم؛ ترسناك، مهيب، بي‌جنبش. آفتاب كه از تب مي‌افتد و ‌آسمان دم غروب، به كبودي مي‌زند، اول، لامپ كم نور آويخته به سردر ورودي منتهي به ايوان رديف اتاق‌هاي كارگري روشن مي‌شود. بعد از قطع جريان برق صنعتي كوره، كوره‌اي‌ها كه بي‌درآمد شده بودند، نگاه‌شان را دوختند به تير سيماني برق كه از جدول خيابان اصلي سبز شده بود. حالا، ده‌ها سيم برق، لاغر و پهن، حاشيه سرتاسري بالاي سردر اتاق‌ها درهم پيچيده و رد اين كلاف غير قابل تفكيك را بايد تا جعبه تقسيم تير برق حاشيه پياده روي خيابان اصلي گرفت. بعد از تعطيلي كوره‌ها، جريان گاز هم قطع شد و كوره‌اي‌ها، هر 10 روز، 20 ليتر نفت مي‌خرند و كپسول 11 كيلويي گاز پر مي‌كنند كه با چراغ علاءالدين يا شعله پيك‌نيكي، اتاق‌هاي‌شان را گرم كنند و غذا بپزند. آب حمام مشترك بين ده‌ها خانوار در هر كوره، با آبگرمكن كم قوه‌اي گرم مي‌شود كه اگر يك نفر رفت حمام، نفر دوم بايد به آب سرد رضا دهد. لوله آب؛ آب سرد، فقط به حمام و دستشويي رسيده و به كاسه مستطيل لعابي بدون سقف و حفاظ پشت اتاق‌ها كه روشويي و ظرفشويي و محل شستن لباس مشترك است براي ده‌ها زن و مرد و بچه. اتاق ها؛ دخمه‌ها، يك چهار ديواري 6 يا 8 متري خالي است بدون هيچ امكان اضافه كه سوراخي اندازه كف دست، در ديوار رو به كوچه كنده‌اند و اين سوراخ، «پنجره» و «نورگير» است. دخمه‌ها هيچ هوايي براي تنفس ندارد و هيچ وسيله سرمايشي هم ندارد و معلوم نبوده كه در آن روزگار فعاليت كوره‌ها و در گرماي تند تابستان كه به دليل فعاليت شبانه‌روزي كوره، تندتر هم مي‌شده، اين همه آدم، زن و مرد و ريز و درشت، چطور زنده مي‌ماندند. مستاجران امروز كوره‌ها، هنوز هم بايد زير تندي آفتاب جنوب شهر، محروم از خنكاي كولر و پنكه تاب بياورند چون شير آبي به دخمه‌ها نرسيده كه به كار كولر آبي بيايد و ارتفاع سقف در حدي نيست كه پنكه نصب شود و پولي نيست كه كسي كولر گازي بخرد. حد آخر تجمل همه اتاق ها؛ يك تلويزيون 20 اينچي سياه و سفيد كه آن هم از صدقات مردم رسيده وقتي ماهي و سالي، مي‌آيند احوال ‌«كوره‌اي‌ها» را بپرسند .اگر خانواده‌اي، توان داشته، يك گوشه همين اتاق 6 يا 8 متري، يك كابينت زده كه 4 تكه ظرف داخل آن بگذارد. آنهايي هم كه بي‌توان بوده‌اند، كاسه بشقاب‌شان را داخل سبد و كارتن موز و جعبه‌هاي پلاستيكي، گوشه اتاق روي هم سوار كرده‌اند و 6 متر و 8 متر جا، همزمان، اتاق خواب است و مهمان‌خانه است و آشپزخانه است براي 4 نفر و 3 نفر و 6 نفر. اين دخمه‌ها هيچ‌وقت قرار نبود «خانه» باشد. 60 سال و 50 سال قبل كه كوره‌ها روشن مي‌شد، ساكنان اين دخمه‌ها، مردان مهاجري بودند كه بعد از پايان فصل خشت‌زني، برمي‌گشتند روستا. اما بعدها وقتي بازار آجر رونق گرفت و توان مردها ته كشيد براي قالب‌زني و حمالي روزي 1000 خشت، داماد كه شدند، عروس‌شان را هم آوردند خشت‌زني و پدر كه شدند، بچه‌شان را هم آوردند براي حمالي قالب‌ها. و اينطور شد كه دخمه 6 متري، شد خانه كه خانه هم نبود و خانه هم نيست اما حالا هم كه كوره تعطيل است، تنها سرپناه ناتوان‌ترين آدم‌هاست كنج جنوب اين پايتخت؛ آدم‌هايي مثل زهرا كه به پيشنهاد مادر شوهرش مستاجر كوره شد وقتي نصف وديعه خانه مستاجري «مرتضي‌گرد» را براي خريد خدمت سربازي شوهر بيكار دادند و باقي وديعه هم رفت بابت 10 ماه اجاره عقب افتاده و با يك ميليون تومان پس‌انداز، آمدند «كوره» و دو اتاق اجاره كردند به ازاي ماهي 400 هزار تومان و 500 هزار تومان وديعه. اتاق‌هاي زهرا، دو دخمه 6 متري تو در تو بود كه صاحب كوره، يك سوراخ داخل ديوار اتاق درست كرده و راه كشيده بود به دخمه كناري. براي رفتن به «اتاق» دوم، در حدي بايد دولا مي‌شدي و سرخم مي‌كردي كه انگار، روي زانو راه مي‌روي. حجم اكسيژن اتاق دوم، در حد صفر بود و چراغ علاءالدين هم در همين اتاق بي‌هوا پت‌پت مي‌كرد و اتاق، پر بود از بوي نفت و سوراخ وسط ديوار را با يك پتوي كهنه و تكه‌اي موكت پوشانده بودند و زهرا مي‌گفت شب‌ها كه «در» خانه را مي‌بندند، پتو و موكت را كنار مي‌زنند كه گرماي چند ساعته، و البته، بوي نفت، در هر دو اتاق پهن شود.

جاي غريبه‌ها نبود

صديقه كه پاي كاسه لعابي، رخت مي‌شست و دست‌هايش از چنگ زدن لباس زير آب سرد، قرمزتر از رنگ تشت لباس چرك شده بود، همانطور كه پيژامه مردانه را زيرِ شير و كفِ مستطيل لعابي، زير و رو مي‌كرد كه جريان آب، بقاياي پودر رختشويي را از لباس پاك كند، با نگاه دوخته به پيژامه، پر از خشم، با جمله‌هاي كوتاهي جواب سوالاتم را مي‌داد. كوتاهي جمله‌ها، از خشم بود؟ از سرماي آب بود؟ از گرسنگي بود؟ از درد يادآورده تحمل شوهر فلج زمين‌گير اتاق 6 متري بود؟ از پر شدن ظرف حوصله فقر بود؟

«47 سالمه ... يه پسر 29 ساله دارم. با موتور مسافركشي مي‌كنه ... شوهرم از بالاي وانت پرت شد كمرش شكست ... ميرم نظافت خونه‌هاي مردم .... 20 تومن، 30 تومن ميدن .... كار، هميشه نيست. گاهي دو ماه يه بار، سه ماه يه بار ... بشكه 200 ليتري نفت رو 100 تومن مي‌خريم .... كپسول رو 18 تومن مي‌خريم ... هر كپسول براي 10 روز كافيه ... يه وانت مياد كپسولا رو مي‌بره مرتضي‌گرد، اونجا پر ميشه ... اين پايين، يه درمونگاهه، 30 تومن ويزيت مي‌گيره .... قبلا بيمه سلامت بوديم .... الان بيمه نداريم .... بايد نفري 200 تومن حق بيمه مي‌داديم .......»

صديقه، جمله‌هاي كوتاه را گفت و گفت و گفت، يك‌باره، سيلاب سرازير شد و همه عمق گود را پر كرد و رسيد به زبان صديقه و صديقه، پيژامه مردانه را پرت كرد داخل تشت آبي‌رنگ لباس‌هاي شسته شده و براي اولين و آخرين بار، چشم در نگاه خجالت زده و مبهوت من دوخت و حالا هرچه مي‌گفت با فرياد بود، با اشك بود، با لرزش صدا بود و با كوبيدن مشت بر سكوي سيماني و درهم پيچيدن انگشتان دست بود. انگار مي‌خواست با دست‌هايش، خودش را در آغوش بگيرد كه آن همه خشم و اندوه و حسرت را يك جا، در يك لحظه، در گرماي جاري آغوشش، تنها گرماي اين محوطه سرد استخوان‌سوز تسلي داده باشد.

«دو روز ديگه قراره برم خونه يه خانمي رو تميز كنم كه وضعش خيلي خوبه. از الان غصه‌ام شده چون نمي‌خوام اون همه مبل و ميز و فرش قشنگ و تميز و سالم رو ببينم. الان به مرگم راضي‌ام. الان از پا درد و دست درد نمي‌تونم راه برم اونقدر كه توي سرما لباس شستم. كي اينجا رو دوست داره؟ اينجا جاي آدميزاده؟ تو بيا اينجا جاي من زندگي كن ببينم اينجا رو دوست داري؟ اين زندگي رو دوست داري؟ چرا يه عده خوشبخت باشن و ما توي كوره زندگي كنيم؟ من يه تلويزيون دارم كه لامپ تصويرش 7ماهه سوخته و نمي‌تونم تلويزيون جديد بخرم. همينم كه الان خراب شده، كهنه و صدقه مردم بود. يعني من حق ندارم تلويزيون داشته باشم؟ مگه چه تفريحي دارم غير برنامه تلويزيون؟ گناه بچه‌هاي ما چيه كه بايد با بوي نفت چراغ علاءالدين زندگي كنن؟ كي دوست داره مستراحش با 30 نفر آدم غريبه مشترك باشه؟ چرا ديگه سوال نداري؟»

از فريادهاي عصبي صديقه، در اتاق‌ها يكي در ميان باز شد و چند زن و چند بچه آمدند بيرون. زن‌ها و بچه‌هايي انگار بازمانده قحطي چند‌ساله؛ نحيف و پيچيده در لباس‌هاي كهنه و بدگِلي كه به تن لاغرشان زار مي‌زد. حرف‌هاي صديقه، انگار از هر زبان و هر جفت چشم هر زن و هر بچه، يك تكه كنده بود و به هم دوخته بود و همه‌شان در آستانه لته فلزي ميخكوب شدند جز دختركي نحيف، شايد 4‌ساله كه موهاي بلندش، از شدت سوءتغذيه، بور شده بود و از شدت كثيفي، تكه‌تكه به هم چسبيده بود و نان خشكيده‌اي در دست داشت و با قدم‌هاي محتاط، تا كنار پاي صديقه آمد و با دست كوچكش، گوشه دامن صديقه را گرفت. صديقه، سر كه پايين گرفت و دخترك را كه ديد، ساكت شد، ثانيه‌اي به من نگاه كرد و تشت آبي رنگ را زير بغل زد و رفت. من ماندم و آسمان خلازير كه در بازتاب غروب غرق مي‌شد و سوز هوايي كه پر بود از بوي نفت و خاك و پياز داغ و سنگيني نگاه ده‌ها جفت چشم خيره به من، كه در سكوت انگار مي‌پرسيدند من كه شبيه آنها نيستم و از دنياي آنها، فاصله دوري دارم، از دنيايي كه پر از درد است اما دردهايش در هيچ واژه‌نامه پزشكي تعريف نشده و براي درمان دردشان هم هيچ علاجي نياورده‌ام چون براي التيام فقر و سرمازدگي و بي‌پولي و حسرت و بيكاري، هنوز هيچ دارويي كشف نشده، من، آنجا، كنار گود، با «كوره‌اي‌ها» چكار دارم؟

تعريف فقر در اتاق 6 متري

وقتي به كوره خيابان پيروز رسيدم، هوا آنقدر تاريك بود كه چراغ اتاق‌هاي كارگري هم روشن شده بود و بوي تند زردچوبه تفت خورده با پياز داغ كه با جريان هواي سرد از گودي دالان كوتاه قبل از محوطه اتاق‌ها به بيرون رانده مي‌شد، اعلام مي‌كرد كه وقت شام «كوره‌اي‌ها» نزديك است. محوطه اتاق‌ها، حياطي مربع بود كه اتاق‌ها، در سه ضلع مربع نشسته بودند و ضلع چهارم، ديوار كوتاهي بود رو به گود و كمي پايين‌تر از قد ديوار، روي سكوي سيماني به درازاي عرض ديوار، لگن مستطيل لعابي روشويي و ظرفشويي و لباس شويي مشترك كاشته بودند. لامپ كم‌نوري، بالا سر لگن لعابي روشن بود و يكي از شيرها، چكه مي‌كرد و چكه‌هايش، داخل آبكش پلاستيكي فراموش شده زير شير تقه مي‌داد. دورتادور حياط، درهاي زنگ زده اتاق‌ها بسته بود. از روشنايي جهيده روي زمين موزاييك فرش بيرون اتاق‌ها و دايره‌هاي نور كه شمردم، 12 خانواده در خانه‌هاي كارگري اين كوره ساكن بودند. پشت همه درها، توده درهم كفش‌ها و دمپايي‌هاي مردانه و زنانه و بچه گانه، كلاف حجيمي از بعد خانوار ساخته بود...

پا كه به اتاق 6 متري شيرين گذاشتم، نوه‌ها خوابيده بودند. كنار ديوار و روي موكت قهوه‌اي رنگي كه تنها فرش زمين بود، چند بالش انداخته بودند و بچه‌ها زير هر پوششي كه دست‌شان رسيده بود؛ تكه‌اي پلاستيك، تكه‌اي موكت، پشم‌شيشه‌اي كه حتما پيش از اين داخل يك لحاف بوده، لحاف نازكي كه گوشه‌اش سوخته بود، چشم بسته بودند. شيرين گفت خوابيدند كه نفهمند گرسنه‌اند. تلويزيون 20 اينچ سياه سفيد گوشه اتاق، هر چند دقيقه، برفك پخش مي‌كرد و بعد از چند ثانيه، مجري خوشبخت مسابقه تلويزيوني، لبخند زنان به صفحه تلويزيون برمي‌گشت و حرف‌هاي خوب مي‌زد. پيك‌نيكي، گوشه اتاق روشن بود و هواي گرم، بوي گاز مي‌داد و كرخت مي‌كرد. شيرين، دو اتاق اجاره كرده بود؛ يكي براي خودش، دختر و دو نوه‌اش، يكي هم براي پسر، عروس و دو نوه‌اش، اما حالا همگي در اتاق شيرين زندگي مي‌كردند چون پيك‌نيكي پسر شيرين دو ماه قبل خراب شده بود و پسر شيرين كه با جمع كردن ضايعات، خرج اعتياد خودش و «نان» خانواده‌اش را تامين مي‌كرد، پولي نداشت كه براي تعمير پيك‌نيكي كهنه هزينه كند. در اين سرما هم كه همه‌چيز در آن اتاق 6 متري يخ مي‌بست، خانه شيرين، شد خانه همان پيرزن داستان مهمان‌هاي ناخوانده، با اين تفاوت كه سفره شيرين، خالي خالي بود حتي از ذره‌اي نان خشك.

«سه‌ساله كوره ميشينم. ما افغاني هستيم. كارگر كوره نبوديم. وقتي طالبان اومد، شبونه از كابل فرار كرديم. شوهرم 18 سال پيش موتور به تنش خورد و فوت كرد. بعد از اون، خودم كار مي‌كردم. كارگري كردم. هويج پاك كني رفتم. 6 سال آبكاري ماشين رفتم كه دستام سوراخ سوراخ شده بود به خاطر اسيد. 7 سال رفتم خونه‌هاي مردم، پرستاري مريض. 2 سال مي‌رفتم زباله‌هاي هواپيما رو جدا مي‌كردم، همين پس مونده غذاي مسافرا رو. صاحب‌كار اجازه مي‌داد كره و مربا و پنير دست نخورده رو براي خودم بردارم. سه سال قبل، ديگه مجبور شدم بيام كوره. خرج زندگي در نمي‌اومد. اجاره، بالا بود. كار خيلي كم شده بود. تا كار مي‌كردم خوب بود. اجاره خونه رو مي‌تونستم بدم. يه ميوه يا پفك مي‌تونستم براي بچه‌ها بخرم. پول دكتر و دوا مي‌تونستم بدم. ولي حالا ديگه هيچي. امسال فقط دو ماه كار كردم. نتونستم. ديگه توان ندارم. مريض از دستم بيفته زمين چطور جوابگو باشم؟ پسرم هم كه دو‌ساله معتاد شده، جون كار كردن نداره. ميره كنار فلكه براي كارگري. ظاهرش رو كه مي‌بينن، بقيه رو مي‌برن. زباله مگه چقدر پول داره؟ بره كل سطلاي اين محل رو هم خالي كنه، خرج مواد خودش در مياد. ديگه به نون نمي‌رسه، به اجاره نمي‌رسه. اجاره اتاق اونم، با منه. هر اتاق، ماهي 200 تومن. ديشب تا صبح خوابم نبرد از فكر اينكه اين ماه، اجاره اين دو تا اتاق رو چه كنم؟ ششم هر برج، وقت اجاره است. يه روز اجاره پس بيفته، صاحب ملك مياد ميگه خالي كنين. تابستون امسال، چند روز رفتم بسته‌بندي پودر لباسشويي. 30 كيلو ،50 كيلو، 100 كيلو پودر خالي مي‌كردن روي پلاستيك، مي‌گفتن اينا رو 3 كيلويي بسته‌بندي كنين. ماسك مي‌زدم و با بيل مي‌ريختم توي گوني. بابت هر روز كار 30 هزار تومن مي‌دادن. الان، دو روز در هفته ميرم انبار ضايعات، اونجا بايد پلاستيك رو از آشغالا جدا كنم. بابت هر روز، 5 هزار تومن ميدن ....»

از نجواي خميده شيرين، نوه‌ها بيدار مي‌شوند و كنار ديوار مي‌نشينند؛ نحيف و خسته با چشم‌هاي گود افتاده. دختر و عروس شيرين، خيره به صفحه برفكي تلويزيون، لب‌ها به هم فشرده، حرف‌هاي شيرين را كلمه به كلمه، هضم مي‌كنند تا باورشان بشود هنوز زنده‌اند. پسر، از اتاق بيرون مي‌رود تا باور نكند تبديل به يك تكه گوشت بي‌مصرف شده.

«دخترم زندگي خوبي داشت. شوهرش كارگاه داشت. 7 سال پيش، كارگاهش آتيش گرفت. تو همون مصيبت، با ماشين تصادف كرد. به خاك سياه نشست. هنوز داره طلب مردم رو ميده. دخترم مجبور شد بياد اينجا، پيش من.»

بصيره؛ دختر شيرين، 30 ساله است اما نگاهش، 30سال پيرتر، 30 سال خسته‌تر، نگاهي كه هنوز و بعد از 7 سال شوك زده است و پر از ناباوري.

«اينجا رو ديده بودم. مادرم اينجا بود. ولي هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم خودم هم كوره‌اي بشم. وقتي پيش مادرم مي‌اومدم، دلم براش مي‌سوخت. شوهرم مي‌گفت نرو كوره. بچه‌ها مريض ميشن. ما توي دولتخواه مستاجر بوديم. شوهرم ماشين داشت. پول جمع كرده بوديم خونه بخريم. وقتي اين اتفاقات افتاد، رسيديم آخر خط. همه پول رفت بابت بدهي. صاحبخونه، وسايل زندگي‌مون رو برداشت بابت اجاره‌هاي عقب افتاده. دو سال قبل، با يه موكت و چهارتا بالش و لحاف و دو تا قابلمه، اومديم كوره. ديگه همه‌چيز تموم شد. هر آينده‌اي كه براي بچه‌هام مي‌خواستم. مي‌خواستم مادرم رو از كوره ببرم. همه چي تموم شد ...»

ادامه در صفحه 13

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون