• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۳۰ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4394 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳۰ خرداد

همان هميشگي

احسان رضايي

چندي پيش دو گزارش در حوزه كتاب منتشر شد كه هم عجيب و غريب بودند و هم نبودند. از اين بابت عجيب بودند كه خب خواننده از حوزه فرهنگ توقعات ديگري در ذهنش دارد و وقتي چنين مطالبي را مي‌خواند حيرت مي‌كند كه اينجا ديگر چرا؟ و از اين حيث غريب نبودند كه چرا توقع ديگري داشته باشيم؟ مگر در باقي امور همه‌ چيز سر جايش است كه اينجا باشد؟ مي‌گويند: «همه ‌چيزمان به همه‌ چيزمان مي‌آيد.» حكم حوزه كتاب هم همين است. اينكه روزنامه «فرهيختگان» گزارش مي‌كند هيات انتخاب و خريد كتاب وزارت ارشاد كه وظيفه‌اش كمك به ناشران از طريق پرداخت يارانه و نيز تامين بخشي از نياز كتابخانه‌هاي سراسر كشور است، در خريدهايش انگار بيشتر به سمت چند ناشر دولتي و خصوصي خاص غش كرده، البته چندان چيز تازه‌اي هم نيست. اين از آن دست حرف‌هايي است كه بين اهالي نشر و كتاب قبلا هم گفته مي‌شد. كسي هم جوابي نمي‌داد. همان‌طور كه گزارش روزنامه «جام‌جم» درباره ماجراي كاغذ و ناشراني كه با سهميه دولتي كاغذ وارد مي‌كنند و با قيمت خصوصي مي‌فروشند و باقي قضايا هم چندان حكايت ناشنيده و مستوره‌اي نيست و حداقل يك سالي است كه اهالي فرهنگ دارند دادش را مي‌زنند. همه اينها را بارها و بارها نوشته‌ايم و گفته‌ايم و كسي هم توجه نكرده است و ظاهرا توي سال جديد هم باز در بر همان پاشنه مي‌چرخد و ماجراي كاغذ و خريد كتاب و باقي امور همچنان بر همان پاشنه قديم مي‌چرخد و روزنامه‌ها گزارشش را مي‌روند و ما هم همچنان همان حرف‌هاي قديمي را تكرار مي‌كنيم و دوستاني هم هستند كه منكر ماجرا هستند و زير بار هم نخواهند رفت و ما مي‌مانيم كه ديگر چطور بايد گفت كه حال كتاب خوب نيست و صد سال بعد هم اگر مثل عزير پيامبر دوباره زنده شويم، باز وضع‌مان همين است. نمي‌دانم داستان عزيز و عزير را بلديد يا نه؟

اگر نخوانده‌ايد، در كتاب «قصه‌هاي تفسير طبري» مي‌توانيد پيدايش كنيد. خلاصه‌اش اين‌جوري است كه دو برادر دوقلو بودند، هردو مرد خدا و پيامبر و عالي‌مقام كه اسم‌هاي‌شان هم با همديگر فقط يك نقطه فرق داشت. يك وقتي يكي از اين دو نفر، يعني عزير داشت سوار بر خرش از دهكده متروكي مي‌گذشت كه يك مريضي واگير كلك همه اهالي را كنده بود. همين‌طور كه صف مردگان را تماشا مي‌كرد، يك لحظه به ذهنش خطور كرد كه در روز قيامت اين ‌همه آدم مختلف دهكده چطوري مي‌خواهند زنده شوند؟ چطوري ذرات تن اين آدم با آن يكي قاطي نمي‌شود؟ اگر بعدا خاك اين بابا گل و گياه شود و آن گياه هم خوراك حيوان و آن چرنده هم نصيب و قسمت درنده‌اي ديگر و... همين‌طوري الي آخر چي مي‌شود؟ و خلاصه از اين فكرها. خداوند متعال هم براي اينكه قدرتش را نشان پيامبرش بدهد، او و خرش را به خواب مرگ برد. صد سال گذشت و خداوند دوباره زنده‌اش كرد. بعد، فرشته‌اي آمد و از او پرسيد مي‌داني چقدر خوابيده بودي؟ عزير نگاه كرد و ديد خورشيد وسط آسمان است. گفت لابد دو، سه ساعت. فرشته گفت پس بيا و خرت را نگاه كن. ديد كه خرش تبديل به اسكلت شده و از اسكلتش هم يكي، دوتا تكه بيشتر نماده است. با عمليات فرشته، اجزاي بدن خر دوباره از اين طرف و آن طرف جمع شدند و خر هم زنده شد. عزير نكته را فهميد. شكر خدا به جا آورد و برگشت به شهر خودشان كه به برادرش عزيز هم بگويد، اما وقتي كه رسيد برادر را ديد كه صدسالي پير و فرتوت شده است. ديد كه تنها فرق، همين است. وگرنه آسمان هنوز آبي است، شهر هنوز شلوغ است، اوضاع كتاب هنوز نابسامان است، روزنامه‌ها همچنان گزارش‌هايي مي‌روند كه هم عجيب و غيرمنتظره است و هم نيست، آنها كه مي‌خواهند در مورد اين مسائل يادداشت بنويسند هنوز نمي‌دانند ديگر چي بايد گفت، ... و گره قيمت كاغذ همچنان كور و لاينحل باقي مانده است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون