نگاهي به اولين ساخته عليرضا معتمدي
راضيام به رضاي...
احسان صارمي
هنرمندان در برهههاي مختلف تاريخي در پي آن بودهاند تا تصويري ابدي از خود به جاي بگذارند. ميل به ابديت آدمي، هنرمند را واميدارد با آفرينش هنري، خود را در قالب كتاب، نقاشي يا تصوير سينمايي ماندگار كند. او سراغ پرترهنگاري از خويش ميرود و در اين ميان تلاش ميكند تصويري هرچند انتزاعي از درونياتش ارايه دهد. اين تصوير عموما كاملا متفاوت از وجه بيروني و آشكار اوست.
Self-Portraitها (خودنگاره) در تاريخ هنر جايگاه ويژهاي دارند. تصاويري هستند كه با بازتاب حقيقت هنرمند، ادراك ما را نسبت به گذر تاريخ تقويت ميكنند. از خودنگارههاي ديهگو ولاسكوئز كه در آن شيطنتهاي درونياش را به هنرمندانهترين شكل عرضه ميكند تا «هشت و نيم» فليني كه اميال و روياهاي دستنيافتنياش را با صداقت خاصي عرضه ميكند.
«رضا» ساخته عليرضا معتمدي هم قرار است يك خودنگاره باشد؛ تصويري از رضا با تمام مشكلات اطرافش. او همسرش را با رضايت خاطر طلاق ميدهد و پس از تنهايي كوتاهي تصميم ميگيرد خلوتش را با زني ديگر سهيم شود. او در مسيري شبهروحاني، با زنان مختلفي روبهرو ميشود، اما درنهايت همسر سابقش را در وضعيت رواني نامساعدي روي تخت اتاقش مييابد. «رضا» براي روايت خويش قرار است در اصفهان سپري شود، جايي كه كارگردانش در آن متولد شده است و احتمالا علقههاي ويژهاي نسبت به زادگاهش دارد. نوعي رمز و راز ميان او و خاكي كه در آن رشد كرده است؛ اما اين رمز و راز به چيزي شبيه اسرار زندگي تراويس «پاريس/تگزاس» بدل نميشود. رمز و رازي كه تراويس را بر آن ميدارد چرا بايد نطفهاش در نقطهاي مبهم بسته شده باشد. در «رضا» اصفهان متظاهر است. ميتواند هر جاي ديگري باشد. اصفهان چيز تازهاي به فيلم نميدهد و اساسا چيزي براي ارايه كردن ندارد. نگاهي كه شايد بخواهد خودش را به پرسهزنهاي بودلر بچسباند، اما نميداند پرسهزن بودلر مدرندوست و شيفته بشر مترقي است. در عوض «رضا» خود را در جنسي تصنعي از سنت خفه ميكند. در مسجد گاهي
در قالب خوانش كتابي ادبي روي سنگهاي سرد مسجد جامع متجلي ميكند و گاهي در صف نمازي با حضور مومنان. گاهي در عشق ورزيدن به دختر ترسا شكل ميگيرد و گاهي در ردوبدل كردنهاي نگاههاي شيطنتآميز با دخترعمه. پس كل فيلم ميشود خلسههاي رضا در ميان ابنيه تاريخي اصفهان كه بدل به شخصيت نميشوند. تنها لوكيشنهايي ميشوند كه در آن رضا بيكاري خودش را در آن سپري ميكند. هر چند گفته ميشود رضا در كار مرمت بناهاي تاريخي است، اما او بيش از آنكه مرمتكننده باشد، در حال ريكاوريهايي است كه اساسا طبقه متوسط شاخص ايران درگيرش ميشود؛ نوعي از سنتزدگي مبتذل كه دركش از سنت، چيزي شبيه زيور و زينتهاي مرسوم است؛ ابتذالي كه ناشي از گمگشتي و گيجي تمايز ميان سنت و مدرنيته است؛ جايي كه براي نفي مدرن بودن زندگي، لباس سنت را بر تن مدرنيته ميكنند و به مدرنيته فحش ميدهند. «رضا» تصويري از همين وضعيت است؛ جامعهاي كه نميداند چه ميخواهد. هم خدا را ميخواهد و هم خرما و درنهايت هيچ چيزي هم ندارد. بماند اين ميان «رضا» قرار است تجلي آنيموس شخصيتش هم باشد، آن هم در قالب يك خودنگاره، اما كليتش بر پايه يك آنيما شكل ميگيرد و شايد براي همين باشد كه رضا در ارتباط گرفتن با زنها ناموفق است.