در حاشيه روايت محمد رضاييراد از والتر بنيامين
غيرانقلابي و افسرده؛ فيگور روشنفكر زمانه ما
رفيق نصرتي
«عمق كلا آدم را به جايي نميرساند، عمق يك بعد جداگانه است. فقط عمق است و هيچ چيز ديگري در آن ديده نميشود»
برتولت برشت
«فرشته تاريخ» آقاي رضاييراد، فخيم، محترم و گرامي است، يك مثال از آنچه تئاتر بايد باشد. هفت، هشت ماه تمرين، با بازيگراني متمركز(نه بازيگراني كه صبح آفيش فيلماند، ظهر سريال و غروب هم روي صحنهاند. اين پركاري را همين جماعتي به ارزش بدل كردند كه خودشان پُركارند وگرنه ارزش نبود). با مدت زماني كه تماشاچي تفنني را پيشاپيش از ديدن منصرف ميكند و با موضوع و نحوه پرداختي كه به هيچ يك از عادتهاي تماشاچي آسانپسند و همه چيز خوار پا نميدهد. با سوژهاي كه اساسا از چنگ ابتذال ميرهد.
«فرشته تاريخ» درباره شب آخر زندگي والتر بنديكس شونفليس بنيامين فيلسوف، مترجم، نويسنده و زيباييشناس ماركسيست آلماني است در بازداشتگاه بندر پورتبو در اسپانيا. بنيامين فيلسوفي آلماني بود كه در پروژه پاساژها...(ايراد از همين جا شروع ميشود، تماشاچي هدف اجرا مشخص نيست. براي همين اثر مملو از اطلاعاتي است كه هم به تماشاچياي كه بنيامين را با گلزار ميشناسد، قصد دارد بنيامين را به شكلي كلي معرفي كند، هم براي تماشاچي نخبه، حرفهايي بديع بزند. در نتيجه اولي همان نيم ساعت اول ميفهمد، آدرس را اشتباه آمده و از سالن فرار ميكند و دومي هم اين همه اطلاعات ويكي پديايي را تاب نميآورد). اين ترديد در مورد قاطبه تماشاگران اجرا در سويههاي ديگر اجرا نيز وجود دارد و يك دوگانگي ماهوي را باعث شده است. مورد مهمتر از قبلي، ترديد در مورد فيگور بنيامين است. «فرشته تاريخ» از يك سو ميخواهد فيگور بنيامين را همان فيگور الهياتي/اسطورهاي يهودي سرگردان بازبنماياند كه از شهري به شهري ديگر و از انديشهاي به انديشهاي ديگر نقب ميزند و گريزي از دياسپوراي محتوم سرنوشتش ندارد و از سوي ديگر او را متفكري راديكال و جسور بازبنماياند كه خوشباشانه مرگ را پذيرا ميشود و به همه امكانهاي پيش رو پشت پا ميزند. به رغم وجود اين ترديد هستيشناختي، رضاييراد هيچگاه نميخواهد يا نميتواند هاله قدسياي كه بنيامين را فرا گرفته، بشكند و او را از قاب منبتكاري شدهاي كه خودش برايش ساخته رها كند حتي با وجود آن سيگار حشيشي كه بنيامينش كل آن شب جانفرسا را با آن تاب ميآورد. بنيامين رضاييراد آنقدر در انقياد فيگور گفتماني بنيامين است كه هيچگاه نميتواند خودش را برهاند و براي لحظهاي در اكنون ما در نوعي اتصال كوتاه رستگار شود. برههاي كه اتفاقا به نظر من امكانش وجود داشت، آنجا كه دو ساعت كه از اجرا گذشته بود، دو ساعتي كه تماما در خدمت بازتوليد فيگور گفتماني شده بنيامين است در قالب واگويههايش با همسرايان، برشت، آسيه و دكتر اوتو و گفتوگوهايش با ملاحان و حنّا(هانا؟) ماير و بعد از آن ملاحان و هانا ميروند و تنها كولي/ سگ(با بازي عجيب درخشان سينا بالاهنگ كه به نظرم بهترين بازيگر اين اجراست) و بنيامين ميمانند. اينجا بهترين جايي بود كه رضاييراد همان كاري را با اجرا و درامش بكند كه بنيامين در كار برشت تحسين ميكرد، ايجاد وقفه در روند درام. در اين يكي ترديد هم رضاييراد نميتواند تصميمي بگيرد. سگ نه تنها ميتوانست بنيامين رضاييراد را رستگار كند كه خود اجرا هم از اين حُناق روايت برهاند. اين وقفه بيش از اندازه مهم است و نبايد به سادگي همچون نوعي تفاوت سليقه تلقياش كرد يا بر اساس نوعي ايده ليبرالي امكان خوانشهاي گوناگون بدان مشروعيت بخشيد. بياعتنايي به اين وقفه است كه پاشنه آشيل «فرشته تاريخ» ميشود و نه تنها بازنمايي بنيامين را به محاق ميبرد كه خود فرآيند اجرا را به استعارهاي مرده از فيگوري كه ميخواهد بسازد، بدل ميكند. براي تاكيد بر اهميت اين وقفه به نوشتهاي از خود بنيامين در مولف به مثابه توليدكننده با ترجمه ايمان گنجي و كيوان مهتدي ارجاع ميدهم كه مينويسد:«انقطاع كنش كه الهامبخش برشت براي نام تئاتر اپيك بوده است، پيوسته با تصور تئاتري عامه مخالفت ميكند. در حقيقت چنين تصوري به هيچ وجه به كار تئاتري نميآيد كه تلاش ميكند با المانهاي واقعيت به مثابه دنبالهاي از تجربيات مواجه شود اما وضعيتهايي كه تئاتر اپيك عرضه ميكند در انتهاي اين تجارب قرار دارند و نه در ابتداي آنها. [...] بنابراين تئاتر اپيك موقعيتها را بازتوليد نميكند بلكه آنها را افشا ميسازد. كشف وضعيتها به وسيله انقطاع كنش محقق ميشود. با اين تفاوت كه اينجا انقطاع و گسيختن به جاي كاراكتر ترس و ترحم، يك كاركرد سازماندهنده دارد. درست در ميانه كنش آن را قطع ميكند و نتيجه آنكه مخاطب ناچار است در برابر آن كنش موضعگيري كند.» بدين ترتيب اين انقطاع كنش يا وقفه را بنيامين به مفهوم مهمتر برشتي يعني ژست مربوط ميكند كه در تئاتر اپيك نقش سازماندهنده دارند. فرشته تاريخ اما اين وقفه را رها ميكند و راهي كه آمده را از سر ميگيرد و به اين ترتيب اتفاقا از ژست دور ميشود و همچنان در انقياد فيگور ميماند. در واقع فيگور و ژست انگار دو چهره ژانوسي جدا نشدنياند. فيگور انقياد تن و تاريخ است در نوعي زنجيره گفتماني ، به بياني ديگر فيگور، حك شدن شخص است در نوعي ساحت نمادين و ژست، حك شدن تاريخ است در تن. به همين دليل به نظر ميرسد «فرشته تاريخ» بايد از حضور ژستواره سگ/كولي براي ايجاد نوعي انقطاع كنش يا وقفه در روايت و بازتوليد شب آخر زندگي والتر بنيامين بهره ميبرد تا به كل از انقياد فيگور گفتماني او كه دو ساعت اول اجرا را نيز كامل تحت سيطره خود داشت، رها شود و به واسطه عناصر فرمال اجرا و مهمتر از همه خود بازيگر، ژست تكينه اين اجرا از بنيامين را بيافريند. اين در حالي است كه «فرشته تاريخ» اين وقفه را رها ميكند و دوباره درگير ساختن همان استعاره نخنمايي از بنيامين ميشود كه او را همچون شهيدي قدسي، سالكي انديشهورز به فيگوري سقراطي تقليل دهد كه به كل نشاط از زندگي او رخت برميبندد، به ارتجاعيترين شكل ممكن كنشي الهياتي انجام ميدهد و همه ماترياليسم لحظه اكنون را رها ميكند و مرگ را پذيرا ميشود آن هم به بهانه اينكه همه سرنوشتهاي محتمل از مرگ هراسانگيزترند. اين پايان براي آن رويكرد روايي در نگاه اول فقط اين نيست كه ناگزير مينمايد كه به نظر بهترين پايان است اما نبايد گول بخوريم كه اگر رضاييراد شجاعت ايستادن در آن وقفه و قطع كردن كنش روايت زندگي بنيامين را داشت چنين پاياني اصلا ضروري نبود. (به نظرم روايت آخرين شب زندگي بنيامين فقط براي يك تماشاچي عامه بايد پايان داشته باشد كه مضطرب ميشود اگر نفهمد آخرش چه شد. از اين منظر شايد حتي براي آن رنج ماترياليستي يك ساعت سوم نشستن و ديدن اجرا هم پاسخي بيابيم چراكه اجرا را بيش از حد لازم طولاني شد.) از همين منظر ميتوان گفت آن تصوير نهايي، آن فيگور متجسد كه همچون استعارهاي مرده سقراط را بازتوليد ميكند دقيقا همان فيگور تاريخياي است كه تهي از هر گونه توانش انقلابياي است كه موجد دوباره مطرح شدن خود بنيامين پس از شكلگيري نئوليبراليسم در دهه 80 شد. معاصر كردن بنيامين رهاندن توانش انقلابي او از انقياد بنيامين گفتماني شده است و اين ممكن نيست جز با نوعي شوخطبعي ستيهنده كه جاي خالي آثار رضاييراد است. و اينجاست كه به نظر ميرسد، ميتوان تا ارسطو به عقب بازگشت و مناقشه تاريخ و درام را زنده كرد؛ در زمانه توهمات پست مدرن به قول تري ايگلتون، هر چه تاريخ از روايت واقعيت به بهانه نظريههاي پسامدرن و ضدكلان روايت شانه خالي ميكند انگار اين درام است كه در بازتوليد تاريخ دربند واقعيت گرفتار شده است. اين واقعيت هراسانگيز كه هر گونه كنشي را ناممكن و افسردگي را همچون حالي عمومي به امري بديهي و روزمره بدل كرده است.