• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4436 -
  • ۱۳۹۸ شنبه ۱۹ مرداد

كوتاه درباره رمان «برگ هيچ درختي» نوشته صمد طاهري

ريزشكاري‌هاي يك نويسنده

امين فقيري

رمان جمع و جوري است، شايد بتوان آن‌گونه كه دايره‌المعارف بريتانيكا نوشته است مرز نهايي داستان كوتاه را بين هشتاد صفحه تا صد و بيست ذكر كرد. البته اينها همه ظاهر كار است، مهم محتواست كه پر و پيمان است. موضوع در حول و حوش يك خانواده دور مي‌زند؛ خانواده‌اي نه به شكل امروزي آن، بلكه خانواده‌اي سنتي كه علاوه بر پدر و مادر، دايي‌ها و عموها، بابابزرگ و مادربزرگ و نوه‌ها و نتيجه‌ها نيز در هم مي‌لولند. معمولا مالكيت خانه از آن بزرگ‌تر خانواده بود. فكر مي‌كنم اين گونه زندگي به علت فقرزدگي در تمام ايران معمول بود يا اينكه خانه كلا در اجاره بزرگ‌تر خانواده بود. كم‌كم بر اثر رونق گرفتن اقتصاد در جامعه اين شكل زندگي نيز تا حدود زيادي تغيير كرد. صمد طاهري روايت موثري دارد از افرادي كه در اين خانواده (به عنوان نمونه) زندگي مي‌كنند. طبيعي است كه بعضي از اين افراد به علت خلق و خوي شخصي و بار امانتي كه بر دوش دارند نقش موثرتري در رمان دارند. راوي داستان- سيامك، ناظر است و به گونه‌اي رفتار مي‌كند يا با او طرف مي‌شوند كه گويي برگ هيچ درختي نيست. در فصل‌هايي كه از لحاظ زماني پيوسته نيستند سيامك از مشاهدات خود مي‌گويد. در حقيقت كتاب از چند داستان شكل گرفته كه در شخصيت‌ها و مكان با هم اشتراك دارند. هر بخش به خاطر گل روي يكي از شخصيت‌ها ساخته و پرداخته شده است. نويسنده در جزيي‌نگاري شاهكار مي‌كند؛ گويي آدمي با سري كه چهار وجه دارد تمامي دور و بر را مي‌پايد و سعي دارد هيچ چيز از ديد تيزبين و دوربين‌وار او مخفي نماند. در بعضي از قسمت‌ها نوستالژي دوران كودكي اوست كه با دقت تصوير شده است. محله فقيرنشين است در همسايگي قبرستان كه هر خانواده يك تا چند پشته (قبر) دارد. انگار اين مردم به تعداد زيادتر پشته‌هاي خود مي‌بالند. يكي از خاطرات سيامك اين است كه همراه عمه كوكب به سرپشته‌ها‌ي‌شان مي‌روند. «بابابزرگ كه به ديوار حياط تكيه زده بود، ته‌مانده چاي توي استكانش را هورت مي‌كشيد سيگاري سر چوب سيگاري مي‌زد و مي‌گفت: «اين بچه رو هر دقيقه مي‌كشوني مي‌بري پيش مرده‌ها كه چي بشه؟» عمه كوكب گريه مي‌كرد و مي‌گفت: «براي اينكه بدونه باباش و نه‌نه‌ش كي بودن و جاشون كجاس. عصاي دستتم هس.» (ص 8-7)

نويسنده با جزييات، رفتن و بازگشتن از قبرستان را توضيح مي‌دهد. بيشتر اوقات تصور مي‌شود نويسنده به جاي قلم دوربيني در دست دارد. ماجرا كه متاسفانه تا مدتي در شيراز ما هم رواج داشت اين بود كه هر بچه‌اي اذيت مي‌كرد معلم او فحش مي‌خورد. «فلان فلان معلمت كه به تو تربيت ياد نداد.»

صمد طاهري هم از اين مساله حاد و واقعي هم در محيطي مثل آبادان استفاده كرده و اين طنز تلخ را تحويل داده است.

«هرچه مي‌شد، عمه كوكب به معلم من فحش مي‌داد». (ص10)

انگار كه پدر و مادر هيچ نقشي در تربيت بچه‌هاي‌شان نبايد داشته باشند.

كلا صمد طاهري سعي دارد كه ريشخندمان كند. انگار كه از واقعيت صرف وحشت دارد و طنز را حلقه موثري در اين رابطه مي‌داند. يكي از شخصيت‌هايي كه حرف‌هايش با نيش و كنايه و طنز همراه است، بابابزرگ است. نويسنده در مورد اين شخصيت بسيار خوب و موثر عمل كرده است. او در خانه سايه‌ساري را براي خود انتخاب كرده است و با چشمان تيزبينش همه‌چيز را زيرنظر دارد. كنايه‌هاي نيش‌دار مي‌زند. مهم اين است كه كسي جواب او را نمي‌دهد. از نظر فكري با تكيه به سن و سال خود. همه‌چيز مخصوصا مبارزه را كشك مي‌داند و بيشتر طرف صحبتش «عموعباس» است كه تمايلات چپي دارد و مورد توجه سيامك راوي رمان است.

«بابابزرگ گفت: «تخم خودت را گذاشتي؟ كرمت خوابيد؟ راحت شدي حالا؟ زبونم مو درآورد از بس گفتم؛ عباس، بتمرگ سر جات. به چسب به زندگي‌ت.‌ اي ديوار تو شاهد باش. از آخر و عاقبت كاكاهات عبرت نگرفتي؟ حالا ديدي سربلندي مردم برگ هيچ درختي نبود؟» (ص55)

«ببين چي بهت مي‌گم سيامك، فكر نكن بزرگ شد‌ي، يك بار ديگه از اين گه‌خوري‌يا بكني با همين عصا مي‌زنم تو سرت كه مثل سگ واقه بدي. نظام جاي اين گه‌خوري‌يا نيس‌ها. صاف مي‌ذارنت سينه ديوار.» (ص56)

«هي... بچه، كي مي‌خواي بزرگ بشي؟ اون خود فتنه‌ست. نگاه به قدش نكن سيامك. اين يادت بمونه، هميشه از آدماي كوتاه‌قد بترس. اينا نصفشون زير زمينه.» (ص 57) دست به نيزه برد. اما پشيمان شد و فقط بر و بر نگاهم كرد. گفت: «حق با كوكبه. خاك تو سر خودت و معلمت.» (ص 58)

«بابابزرگ سر پپسي‌اش را باز كرد و يك قلپ خورد. گفت: «بخور سيامك. نگران پولش نباش. گمونم نذر استالين باشه. امروز مگه چندمه؟ نذرتون قبول باشه.» (ص60)

مي‌بينيد كه بابابزرگ در خلال حرف‌هايش جهانديدگي‌ خود را مخصوصا در امر سياست و حزب بازي به رخ مي‌كشد و بيشتر طرف صحبتش به سيامك، نوه‌اش هست و چرا سيامك نظام اختيار كرده و در محيطي كه هر از زماني‌دار و دسته‌اي راه مي‌افتد و توسط نظامي‌ها سركوب مي‌شود. در طول رمان هيچگاه حرفي از دلبستگي‌ سيامك به نظام پيش نمي‌آيد. آن كه در ظاهر مرگ هيچ درختي نيست، خود را به درختي در جنگل مي‌سپارد كه مورد طعن و نفرين، ناله ديگران شود. بيشتر خانواده‌هاي اين محل (اينطور كه قرائن نشان مي‌دهد) يا در راه عقيده خود كشته داده‌اند يا فرزند يا برادر و خواهري را در زندان دارند.

سبكي كه صمد طاهري انتخاب كرده رئاليستي ناب است. با رگه‌هايي از سوررئاليسم و رئاليسم جادويي. تنها زمان است كه عقب و جلو مي‌رود اما شخصيت‌ها، فضا و مكان‌ همان است كه بايد باشد. بيشتر مسائل رودررو و مستقيم با خواننده در ميان گذاشته نمي‌شود. بلكه اين هوش خواننده است كه اشاره‌هاي غيرمستقيم نويسنده را بايد درك كند. به گونه مثال در فصل آخر كه تمام خانواده به ميهماني ناخدا عبدالفتاح كه دوست بابابزرگ است مي‌روند پس از يك روز شادخواري، همه به طرف لنج مي‌روند اما سيامك را نمي‌برند.

سيامك با عبدالرزاق سوار بلمي مي‌شوند.

«سوار شديم و هر كدام يك سر بلم نشستيم. عبدالرزاق پارو كشيد و راند سمت تاريكي.» (ص80)

چرا از ديگران جدا مي‌شوند؟ چرا به طرف تاريكي مي‌رانند؟ اين تاريكي كجاست؟! اين جمله آخر كتاب است. چرا همه به نوعي سيامك را طرد مي‌كنند و نمي‌گذارند با آنها راه بسپارد و چرا در تاريكي‌ها حل مي‌شود؟

در صفحه 37 كتاب تنفر ديگران حتي عموعباس نسبت به او كه لباس نظام پوشيده است به خوبي نموده مي‌شود.

«روي شانه‌ام را نگاه مي‌كنم و آن ستاره كوچك نقره‌اي را مي‌بينم كه زير مهتاب مات مي‌درخشد و تفي را كه عمه كوكب رويش انداخته است. كپ‌كپ‌‌كنان از بارانداز جدا مي‌شود و به سمت دريا مي‌رود و من مثل آدمي بي‌شرف زير مهتاب نيمه به خانه برمي‌گردم.» (ص37)

يكي از انساني‌ترين قسمت‌هاي كتاب بوقلموني است به نام قلقل. چنان اين موجود زيبا نوشته شده كه آدم او را با شخصيتي انساني اشتباه مي‌گيرد. هرگاه سيامك خردسال عمه كوكب را به سر مزارها مي‌برد در بازگشت قلقل را مي‌بيند و به او نخودچي مي‌دهد و خود به خود دوستي‌اي كه به شرح درنمي‌آيد بين اين دو به وجود مي‌آيد. و بعد كه مي‌شنود مش نصراله قلقل را راحت كرده جملاتي را مي‌شنود كه با حال و هواي آن لحظه سيامك كوچك همخواني ندارد. در مقابل سوال سيامك مي‌گويد: «آها، تو هموني كه مي‌اومدي و نخودچي جلوش مي‌ريختي... خدا رحمتش كنه. پسر خوبي بود. تو چه كاره‌شي؟» (ص13)

اين جمله تمسخرآميز حسابي كفر سيامك خردسال را بيرون مي‌آورد. اما در اينجا نويسنده به وهم و خيال روي مي‌آورد تا به ماليخولياي خود رنگ واقعيت ببخشد و به نوعي پيش وجدان خود سربلند بيرون بيايد. سيامك مي‌انديشد «اگر كلاس پنجم بودم، سنگي برمي‌داشتم و مي‌گفتم: «حرومزاده براي چي كشتينش؟» و سنگ را پرتاب مي‌كردم توي شيشه يخچالش. شيشه هزار تكه مي‌شد و مي‌ريخت و روي ظرف‌هاي ماست و پنير و كره.... پا مي‌گذاشتم به دو، مش نصراله مي‌دويد بيرون و فحش مي‌داد و دنبالم مي‌كرد.» (ص32)

سيامك مي‌گويد اگر كلاس پنجم بودم اما باقي ماجرا فقط در ذهنش مي‌گذرد. اين مساله به روحيات آدمي بازمي‌گردد كه دوست دارد تمام ظالم‌ها را سر جايش بنشاند. اما در عمل موجودي است ترسو. فقط تصور مي‌كند كه موجودي زير بار نرو و ظلم‌ستيز است.

او در بيشتر اوقات واقعيت موجود را پذيرفته. اما در بعضي حالات فكر مي‌گيردش و به چراهايي مي‌رسد كه جوابي براي آنها ندارد.

«مهرو حالا شصت‌وپنج‌ساله بود. چقدر زود شصت و پنج‌ساله شده بود. دوباره رو گرداند و زل زد به پشته‌ها. مهرزاد هم سر بالا كرد و مرا نديد. او هم چه زود شصت و پنج ساله شده بود اما من جوان هستم. بيست و يك ساله‌ام و بيست و پنج سال عمر مي‌كنم. اسم فاميلم را عوض كرده‌ام و خودم را به ستاره‌اي فروخته‌ام گويا. براي همين بيست و پنج سال بيشتر عمر نمي‌كنم. حتي اگر استخوان‌هايم هزار سال عمر كنند. بيست و پنج ساله كه بشوم. عمه كوكب روي آن ستاره كوچك فقره‌اي نفر مي‌اندازد و مي‌گويد: «بي‌شرف!» و من بي‌شرف مي‌شوم و آن ستاره مي‌ميرد و من هم مي‌ميرم. چون بچه كه بودم بابابزرگ هميشه مي‌گفت: «آدميزاد به شرفش زنده‌س.»

چرا سيامك كابوس‌وار فكر مي‌كند چون «برگ هيچ درختي نيست» هرهري است به چيزي كه ديگران اعتقاد دارند او ندارد. خودبين است و تك‌رو. يا شجاع است يا فوق‌العاده ترسو. شخصيتي كه نويسنده براي ساختنش فكر زيادي كرده. فكري كه براي بابازرگ عموعباس نكرده است آنها يك بعدي هستند اما امثال سيامك در جامعه بسيارند.

در تصويرسازي نوشته‌هاي صمد طاهري به ايماژ نزديك مي‌شود. شعرهايي به كوتاهي چند واژه، يا به قول آن مشاعر ژاپني، «شعرهايي به كوتاهي آه!»

«همين كه به هم رسيديم بغل بست و با چشم‌هاي درشت و سياهش كه مثل چشم‌هاي بلبل خرمايي بود زل زد به من» (ص 10)

«خنديد و چشم‌هاي سبزش سبزتر شد.» (ص 22)

«رسيديم لب شط، باران ‌ريزي شروع به باريدن كرده بود. تد كامل بود. شط را پر كرده و سرريز كرده بود توي آب بر نهر بزرگ. از روي گدار اصلي به طرف حفار شطيط مي‌رويم دو تا لنج بزرگ توي‌دهنده حفار لنگر انداخته‌اند و باد شمال به رقص‌شان درآورده.» (ص 57)

در كتاب فصل‌هايي به‌يادماندني هستند مثل آوردن جنازه عموعباس به قبرستان.

و جنازه عموعباس دراز به دراز افتاده بود روي برانكارد كهنه خون‌آلود. با چهار سوراخ كوچك سياه روي سينه چپش. چه دقتي! هر كه زده بود دست مريزاد داشت. يعني داشتند.» (ص 15)

و فصل زيبايي كه راجع به قلقل نوشته شده. فصل نان شيريني‌پزون براي سياوش جوانمرگ. همه و همه كتاب را به يك شاهكار غمناك نزديك كرده است.

ريزشكاري‌هاي نويسنده به علاوه لطف او به حيوان‌ها، توصيف دقيق طبيعت و آدم‌ها، مهرويي كه دلخوشي‌اش شنيدن نام عاشقش هست، عصاي نيزه‌وار پدربزرگ و نردبام آلومينيومي كه از شركت نفت دزديده شدند، طنزهاي شاداب پدربزرگ؛ همه و همه اين رمانك هشتاد صفحه‌اي را شكل داده‌اند. خواندني و تفكربرانگيز هرچند مي‌شد اين رمان بين صد و پنجاه تا دويست صفحه باشد چون بعضي از شخصيت‌ها حرام شده‌اند و زياد به آنها پرداخته نشده است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون