درباره مجموعه داستان «ساكن خانه ديگران»
در جستوجوي خانه
گلناز دينلي
پنجرهاي را تصور كنيد. توي كوچه، مقابل يك ساختمان ايستادهايد و قسمتي از پرده حرير گلداري را ميبينيد كه از لاي پنجره نيمهباز، بيرون زده و شكم داده؛ صحنهاي كه به تعداد همه پنجرههاي پردهدار همه شهرها ديده شده: منظرهاي مينيمال، تداعيگر بيتعلقي و بيخانماني. آنچه پيش چشم شماست، تصوير روي جلد كتابي است كه -از عنوان تا آخرين جمله- بيگانگي آدمهايي را روايت ميكند كه ميشود با اين سه كلمه معرفيشان كرد: «ساكن خانه ديگران.» گاهي وقتها آدم گير ميكند در وضعيتهايي كه هر چه هم دستوپا بزند، گريزي ازشان نيست؛ نه از آن وضعيتهاي رئال جادويي، يا مثلا موقعيتهاي غريب و فانتزي كافكايي، گاهي وقتها آدم در بديهيات گير ميافتد؛ در لحظهها و موقعيتهاي عادي زندگي، در تكرارهايي كه ديگر اهميتشان را ازدست دادهاند و به چشم نميآيند، مگر اينكه آدم به خودش بيايد و ببيند كه غريب افتاده كه نه كسي را دارد و نه خانهاي! اينجور وقتهاست كه ابر و باد و مه و خورشيد و فلك دستبهدست ميدهند تا عرصه را تنگ كنند؛ تا يك شب به سرت بزند كه دست به تصاحب مايملك رفيقت بزني و وقتي خواب است، قايم شوي بين بوفه و جارختي فلزي داخل پذيرايي، لباس زيرش را بپوشي و بترسي از ديدن منظرهكشهايي كه درست روي قسمتهايي از پهلويت ميافتند كه از بقيه بدنت سفيدتر است. كتاب مجموعهاي از 10 داستان كوتاه است كه همگي حرف مشتركي را از منظري متفاوت ميزنند؛ «غريبافتادگي» و «بيخانماني» در «ساكن خانه ديگران» حكم داربستي را دارد كه علتها و معلولها و اتفاقها و كنشهاي متفاوت، با تكيه بر آن ساخته و پرداخته شده و معناي خود را در بستر آن كامل ميكنند. زبان در اين مجموعه يكي از شاخصترين عناصر است؛ عنصري پويا و تاثيرگذار كه نقش بسيار مهمي را در انتقال معنا بازي ميكند. نويسنده از طريق خلق ماجراها و توصيفها و تعبيرهايي كه پيشفرضهاي رايج را كنار ميگذارند، دست به آشناييزدايي ميزند؛ اتفاقي كه مثلا در داستان «ساكن خانه ديگران» با توصيف يك خشونت عجيب ميافتد حرف از كتك زدن يك پيرزن است، اما درست وقتي كه خواننده ميخواهد آن را تجسم كند، به خودش ميآيد و ميبيند كه مشغول يادآوري تجربه دلنشين خودش از تصويري است كه هيچ شباهتي به خشونت خط قبل ندارد. تكهنخ چسبيده به ژاكت شخصيت داستان «حوزه اسكانديناوي» از هر جا كه برش ميدارند و رهايش ميكنند، چرخ ميخورد و پايينتر به جاي ديگري ميچسبد و ذهن خواننده را همراه خودش اين طرف و آن طرف ميبرد، نمونهاي ديگر است. همين اتفاقهاي ساده باعث ميشود مخاطب جايي از متن به خودش بيايد و ببيند كه ديگر افسار داستان از دستش در رفته و هيچ ارادهاي درمقابل آن ندارد. جايي از همين داستان، نيمهشب سه دوست به يك شيرينيفروشي ميروند و از پشت كركره لوزيشكل مغازه بسته، شروع به ليسزدن يخچال شيرينيهاي خامهاي ميكنند. اثر فرورفتگي لوزيها روي صورت اين سه مرد بعد از تمام شدن كارشان، درست شبيه همان اثري است كه پايان هر داستان بر ذهن خواننده ميگذارد؛ يك تصوير بديع و تاثيرگذار كه فكر آدم را مشغول ميكند و تا مدتها از خاطر نميرود.