باور نميكنم كه پنجاه سال از آخرين ديدارمانگذشته باشد.
بر سنگ سفيد مرده شورخانه دراز كشيده بود، موهاي سيمايش همرنگ موهاي سرش چه زود سفيد شده بود. خطي از خون بر سيمايش دلمه بسته بود. سرش خم شده بود. سري كه هيچگاه در هيچ درباري و درگاهي خم نشده بود. چه زود شكسته و پير شده بود. چند ماه قبل از پروازش ديده بودمش. چون هميشه چالاك بود و پرشتاب. از روزگار نوجواني كه وي را شناختم او برايم برادري بزرگتر بود و سيمين مادري مهربان. چه يادها كه از وي دارم كه اميد دارم در كتاب «يادها» در بخش جلال آل قلم آن را روياروي ديده و دل نسلي قرار دهم كه از وي جز نامي يا يادي، بزرگراهي، مدرسهاي و جايزهاي نشنيدهاند. جلال خود ميگفت كه هرگز روشنفكر زينتالمجالس نبوده است. چه يادها كه در تهران و خرمشهر به يادم مانده است. وي را از دانشسراي عالي اخراج كرده بودند. نامهاي برايش نوشتم و در آن آوردم اگر تهران سرد است خرمشهر هوايي گرم دارد و مردماني گرمتر. همدل و همراهش «هوشنگ پوركريم» روزي به در خانه ما در راه آهن خرمشهر آمد و گفت جلال منتظر است در هتل آناهيتا. بيدرنگ به ديدارش رفتم، به مهر در آغوشم گرفت. اشكي در چشمانش دويد و گفت: جوان، ميبيني كه در اين ملك حق دست دادن هم ندارم. جلال خسته بود و چه خوب كاري كرد كه به خرمشهر آمد، گردش حلقه زديم و ميگفت به من خوش ميگذرد در اين ديار، در اين شهر خرم كه خرمشهرش ناميدهاند. به ديدار «صبي»ها و كوليها رفتيم. مرتب به پوركريم ميگفت عكس بگير چه زيباست و پس از سفر نامهاي برايم فرستاد و نوشت: حضرت، اين عكسها را حتما به كوليها برسان. و رساندم. چه روزها و شبها كه با هم در كنار شط پرشوكت اروندرود قدم ميزديم و از همه جا و همه كس سخن ميگفت. كفش گشادي به پا داشت، به شوخي گفتم آقا جلال كفشتان به بلم ميماند، ميتوان از اين سو به آن سوي رود شنا كنيد. خنده بلندي سر داد و گفت جوان ميخواهم در پايم لااقل احساس آزادي كنم. در رفتن شتاب داشت، در نوشتن شتاب داشت و در گفتن. آنچنان تند و با شتاب ميرفت كه من كه بسي از او به سن جوانتر بودم به گردش نميرسيدم. بارها با او سخن از راهكارهايش و نظرات اجتماعياش بحث ميكردم. او رخصت داده بود كه نوجوان آن روز با پير دير آن روز به گفتوگو بنشيند. ميگفت بگو، بنويس و در پشت غربزدگياش به يادگار برايم نوشت: .... امامي كه نقصهاي اين دفتر را تكميل كند و عيبهايش را رفع. هرگز براي ما امامزاده نبود.
اما حرفش و سخنش بر گوش مردمان مينشست. با برخي از نظرات اجتماعي وي همدل و همنوا نبودم و سخن خويش صريح و صادقانه با وي در ميان ميگذاشتم و وي ميپذيرفت...
اكنون جلال در ميان تقديس و تكفير، تمجيد و تعريض در مسجد فيروزآبادي آرميده است. اما گويي كه همچنان با ما سخن ميگويد. او را ميبينم كه با خود ميخواند:
نه در مسجد گذارندم كه رندي
نه در ميخانه كين خمار خام است
ميان مسجد و ميخانه راهي است
غريبم، عاشقم، آن ره كدام است
با رنج بسيار گويا در اين ملك رنگ خاكستري از ميان رفته است. بتان گوشتي صف بستهاند. يا سفيدي و حسن مطلق يا سياهي و شر مطلق. گويا در اين ملك جاي نقد و نق عوض شده است. باور كنيد هرگز در مطبوعات آن سوي دنيا نديدهام كه پس از 50 سال اينچنين به نويسندهاي كه در زمان و زمانه خويش، مهر خويش بر صفحات سياه كاغذ كوبيد اينچنين فحاشي كنند.
عقده «اديپ» گويي هنوز در دل برخي از اهل قلم جا داده شده، پدركشي رسم زمانه شده است.
هر كجا چاله چولهاي است، هر كجا به ستمديدهاي ستم ميشود، هر كجا كه به ناحق حد و حصر و حبسي رخ ميدهد، هر كجا كه فساد و گراني است برخي از اهل غرض از سر حقد و حسد دشنام و فحشي و تير و خدنگي نثار جلال و شريعتي ميكنند. در نمييابند كه هر دو آرايشان را وحي مطلق نميدانستند و هر دو به پنجاه نرسيده چشم از جهان فرو بستند. اما زمانه از ياد نميبرد كه جلال چند چهره داشت:
چهرهاي سياسي و اجتماعي، چهره ادبي، چهره انساني...
اما من از سويي چهره صادق و صميمي و انساني وي را ميستايم كه بسيار دست مردم گرفت، صداي بيصدايان شد و پناه بيپناهان و از سوي ديگر چهره ادبياش كه صادق، صريح و صميمي با خوانندهاش سخن ميگفت.
سدها، قيدها و بندهاي زباني را شكست و به صداقت تمام گفتار شفاهي را به كتبي نزديك كرد، نمونهاش مديرمدرسه و سنگي بر گوري. در باب مسائل اجتماعي درها باز است و دريچهها گشوده كه آراي وي به نقد بنشيند. جلال شمعي بود فروزان كه دل و جان ما را روشن ساخت. وي را ميبينم كه بر مزارش در پنجاهمين سالگرد خاموشياش چونان شمعي فروزان با ما چنين ميگويد:
دلم شمعي است كاندر بزم ذوق از هر دو سر سوزد
اميدي نيست كاين شمع سبكسر تا سحر سوزد
ولي شادم كه روشنتر ز هر شمع دگر سوزد