اين منم؛ شيطان
پريا درباني
مادرم تصادف كرد. شكر خدا، زنده است. اما آسيب زيادي ديده. يازده روز در آيسييو بستري بود. شب اول و دوم با وجود مورفين زيادي كه گرفته بود، نتوانست پلك به هم بگذارد. هم درد نميگذاشت و هم زن 95 ساله تخت كناري كه مدام ميگفت: « اُ يخو ايخوام.»
منظور از «مدام» كه ميگويم، سي ثانيه يك بار و لاينقطع است. پيرزن را به خاطر شكستگي لگن بستري كرده بودند، اما سن بالا و شرايط جسماني نامساعدش، اجازه عمل نميداد. حتي وقتي پرستار دستمالي زير چانه پيرزن گرفته بود و ليوان را بر لبش گذاشته بود، ميان نوشيدن هم، نفسي ميگرفت و فرياد «اُ يخو» سر ميداد. كلافهام كرده بود. براي مادرم دلم ريش بود كه نه قبل و نه بعد عملهايش آسايش ندارد و براي چند دقيقه هم نتوانسته بخوابد.
روز سوم صداي پيرزن خوابيد. به كما رفت. چيزي كه ميخواهم بگويم، خباثت، اما واقعيت است. حقيقت شفاف و روشن اين است كه از كما رفتن پيرزن خوشحال شدم.
دل آدمي جولانگاه شيطان است. پيرزن را ميديدم كه زير خروار لوله و سوزن، مچاله شده، چشم گريان و دل بريان بچهها و نوههايش را ميديدم و عين خيالم نبود. «طبيعي است، سنش زياد است خب.» يادم نيست اين جمله را من در گوش شيطان گفتم يا شيطان در گوش من؟ من و شيطان نداشتيم اصلا. دو جان يكي بوديم. از سر سوا فقط.
شكم پيرزن بزرگ و بزرگتر شد. ريتم قلبش شلختهتر شد. پرستارها رفتند و آمدند. پردهها را كشيدند و پس زدند.
من مچم را زير چانه شكانده بودم و به شكم مادرم نگاه ميكردم كه آرام بالا و پايين ميرفت. به چشمهاش كه بسته بود، به لوله اكسيژن، دهان نيمهبازش و قطرههاي سرنگ كه در ني شفاف و تابدار جاري ميشد. بالاخره خوابيده بود و من دلم گرم بود.
دكترها از بچههاي پيرزن رضايت گرفتند كه ميبريمش و اميدي به برگشتش نداشته باشيد. پيرزن را با تمام قُبُل منقلش بردند و چهار ساعت بعد برگرداندند. شكم را باز كرده بودند و آن پس و پشت به يك صفراي سياه برخورده بودند. اين را كه شنيدم تازه فهميدم كه در شبهاي پيش از كمايش، درياي «اُ يخو» هم التيام جگر سوختهاش نبوده.
بعد از عمل صفرا، نيمهشب، در آيسييو، پيرزن چشمهاش را باز كرد. سر چرخاند. من را ديد كه بالاي سر مادرم ايستادهام و با دستهاش به لبش اشاره كرد. پرستار دستش بند بود. دستمالي خيس كردم و روي لبهاي پيرزن كشيدم. به چشمهايم نگاه كرد و پلكش را محكم به هم فشار داد. كمي كه گذشت پرستار با سرنگ، چند سيسي آب به دهانش ريخت. لولهها را هم يكييكي ازش جدا كردند.سر به گوش شيطان گذاشتم و گفتم: «95 سال سهل است، در 150 هم مادرها مادرند.» دلم خواست زودتر سپيده بزند. بچههايش پشت شيشه جمع شوند، روي پنجه پا بايستند و ببينند كه حال مادرشان خوب است و من از طرف ديگر مرز طوري بهشان لبخند بزنم كه گمان هم نبرند كه تا همين چند ساعت پيش، با شيطان سر و سري داشتهام.