• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4461 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۱ شهريور

در حاشيه كوير

فاطمه باباخاني

زن دست دخترش را مي‌كشد و داخل اتاق مي‌آورد، در ميان همهمه زنان و بچه‌ها، دختر به رديف اول مي‌رسد زن هم خودش را مي‌رساند و مي‌گويد مي‌خواهم لباس فرم و كيف را پس بدهم. ما كه با كمبود لباس فرم و كيف مواجهيم ترديد نمي‌كنيم، پول زن را پس مي‌دهيم و لباس فرم و كيف را تحويل مي‌گيريم. ساعتي بعد كه دختر بازگشته‌، اشك گوشه چشمش حلقه زده، كيف و لباس فرمش را دوباره مي‌خواهد، زن مي‌گويد نظرم دوباره عوض شده، اما ديگر نه كيفي باقي مانده و نه لباس فرمي...

سرانجام انجام يك كار خوب هميشه خوشايند نيست، بعد از انجام دادنش يك حس خستگي مي‌ماند و اينكه چطور شد كه كار خوب پيش نرفت. به رسم هميشه از نيمه مرداد با يكي از زنان روستا تماس گرفتيم كه اندازه بچه‌ها را به ما بدهد تا لباس فرم‌ها را تهيه كنيم و بعد به يك‌سوم يا يك‌چهارم قيمت به آنها بفروشيم، با اين انگيزه كه دانش‌آموزان دبستاني دغدغه لباس و كيف و لوازم تحرير نداشته باشند. ليست اسامي تحويل داده شد و زنان يك خيريه در دروازه غار هم كار دوخت را انجام دادند.

شنبه شانزدهم شهريور لباس‌ها تحويل داده شد و ما شبانه به سمت شاهرود و از آنجا به روستا راه افتاديم. حوالي ظهر بود در روستا بوديم و ساعتي بعد سري به مدرسه زديم تا ببينيم چه مي‌شود كرد تا مدرسه براي روز اول مهر حاضر و آماده باشد. نزديك به مدرسه بوديم كه دو، سه دانش‌آموز دختر را ديديم‌، منتظر ماندند كه از كنارشان رد شويم، يكي گفت: «آخ جون» و ديگري خنده‌اي كرد. برنگشتيم تا نگاه كنيم، همين كافي بود تا حس خوبي نسبت به خودمان و كارمان داشته باشيم.

آن روز آب نيمه قطع بود و از لوله قطره قطره مي‌آمد، بادي هم كه از رمل‌ها مي‌وزيد، كلاس‌ها را در لايه‌اي از شن فرو برده بود. ساعت كوتاهي كار كرديم كه با قطع كامل آب ناچار شديم دست بكشيم و به اقامتگاه معصومه بازگرديم. قرارمان براي توزيع لباس‌ها، حوالي ساعت هفت عصر بود، اندكي قبل محتويات همه كيف‌ها را بيرون ريخته و تلاش كرده بوديم آنها را به تناسب تقسيم كنيم كه همه خوشحال از در بيرون بروند اما همان موقع كه مدرسه بوديم‌، يكي از خانم‌ها سراغ‌مان آمد و گفت كه نام بچه‌اش كه امسال پيش دبستاني مي‌رود در ليست نيست و كسي به او اطلاع نداده بايد اندازه‌هاي پسرش را بفرستد. تصميم اين بود پيش دبستاني‌ها را فعلا از لباس فرم محروم كنيم تا به دبستاني‌ها بسته كامل برسد. اما باز هم كار ساده نبود، يكي از مادرها فكر مي‌كرد، قرار است سال تحصيلي جديد را در سبزوار باشند و حالا نظرشان عوض شده بود. ديگري فكر مي‌كرد لباس فرم سال قبل براي پسرش خوب است و باز نظرش را عوض كرده بود. مادري هم آمده بود و مي‌گفت نمي‌داند چرا اسم امير در ليست نيست. يكي از پسرهاي كلاس اولي هم كه همين‌طور اشك مي‌ريخت از اينكه اندازه‌اش را نداده بودند، ناراحت بود و مي‌خواست كيف و لباس فرم داشته باشد. مادر ديگري مي‌خواست محتويات همه كيف‌ها را ببيند و بعد انتخاب كند. دختري كيف با سه زيپ در جلو مي‌خواست، يكي از پسرها مي‌گفت لباس فرمش كوتاه است، يكي ديگر مي‌گفت كه لباسش برايش گشاد است. آن يكي از وضع بد مالي و اقتصادي مي‌گفت.

ما در انتهاي اتاق كوچك معصومه لباس‌ها و كيف‌ها را چيده بوديم و به نوبت و به اسم به خانواده‌ها تحويل مي‌داديم.‌ همين وقت‌ها بود كه دختر كوچك دو ساله خودش را از لابه‌لاي جمعيت بيرون كشيد و به كيف رساند، دست كوچكش را نرم بر كيف مي‌كشيد، مادر خسته و كلافه بود، برادرش با دست ضربه‌اي به پشتش زد و دختربچه در ميان‌ هاي و هوي مادران گريه‌كنان به زير چادر مادر كه به پسرش چشم غره مي‌رفت، پناه برد. دست آخر قرار شد پيش دبستاني‌ها كيف داشته باشند و دبستاني‌هايي كه ثبت‌نام نكرده‌اند به لباس فرم اكتفا كنند.

كار تمام شده بود، اما پايانش رضايتي نبود كه به دست آوريم. روز بعد كه نازنين زهرا براي تميز كردن مدرسه به كمك‌مان آمد، خبر داد خانواده‌اش براي لباس فرم و كيف ثبت‌نام نكرده بودند. آمده بود تا ماهي قرمزي كه تابستان به همراه همسر شيخ روستا رنگ كرده بودند را دوباره رنگ قرمز بزند‌، حوالي ظهر تاسوعا بود كه از ما خداحافظي كرد تا حسينيه برود. ما هم باقي كارها مثل تميز كردن اتاق معلم و سرويس‌هاي بهداشتي و آشپزخانه را تمام كرديم.‌ قفل در مدرسه را زدم، كليد را خانه شورا بردم، اين‌بار نه رضايتي بود و نه حس خوشايندي. ساعتي بعد با سردرد خانه فاطمه خانم رفتم، محصول جديدش را نشانم داد‌، با هم دست گرفتيم و شروع به قطعه قطعه كردن آب‌نبات‌هايش كرديم. سردرد اما امان بريده بود، تا قرص بياورد گوشه اتاقش خوابم برده بود، كسي صدايم مي‌زد، از اتاق بيرون زدم، وقت رفتن از روستا بود، نمي‌شد حتي قرص را گرفت در روستايي كه داروخانه ندارد. مقداري كشك كه از گوسفندانش تهيه كرده بود به حساب مهمان‌نوازي در نايلوني پيچيد و به رسم سوغات داد. از روستا كه بيرون زديم، آفتاب از تپه‌هاي خارتوران پايين مي‌رفت‌.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون