برخيز و اول بكش (280)
فصل بيست و ششم
«مثل مار حيلهگر و مثل يك بچه ساده» - مشعل را زدند
نويسنده: رونن برگمن / ترجمه: منصور بيطرف
در 24 سپتامبر، دو عضو تيم سرنيزه كه در انجام وظايف مراقبتيشان بودند سوءظن يك كارگر در مركز شاميه را برانگيختند. جري متوجه شد كه اگر در اطراف اين ناحيه ماموريت را طولانيتر كند بسيار خطرناك خواهد بود. تيم بايد روز بعد اردن را ترك ميكرد، حال اين ماموريت انجام ميشد يا نميشد، آنها بايد عجله ميكردند. اما تيم به اندازه كافي درباره رفت و آمدهاي مشعل اطلاعات كافي جمعآوري نكرده بودند و آنها براي مثال نميدانستند چه موقعي بچههايش همراهش هستند و چه زماني رانندهاش آنها را صبح به مدرسه ميبرد. اين دقيقا همان كاري بود كه او در 25 سپتامبر انجام داده بود، آخرين روز محتمل براي انجام عمليات. بدتر آنكه بچههاي كوچكش در صندلي عقب نشسته بودند و تيم تعقيب و مراقبت آنها را اصلا نديده بودند. در ساعت 35: 10 صبح، خودرو به مركز خريد رسيد. جري از خودروي تيم تعقيب و مراقبت پياده شد و به دو مامور عملياتي كه با سودا و سم منتظر بودند علامت داد كه عمليات را شروع كنند. هيچكس هيچ ابزار ارتباطاتي را حمل نميكرد، احتياطي كه اگر اشتباهي رخ داد، مامور عملياتي هيچ محملي نداشته باشد تا به آنها برسند. اما اين به معناي آن هم بود كه هيچ راهي برايشان وجود نداشت كه به آنها بگويند عمليات را رها سازند. زماني كه عمليات شروع شد راهي براي قطع آن وجود نداشت. مشعل از خودرو پياده شد و به سمت دفترش قدم زد، دو مامور تيم سرنيزه تعقيبش ميكردند. فرض بر اين بود كه راننده به كارش ادامه دهد و فرزندان مشعل را به مدرسه برساند اما دختر كوچك مشعل نميخواست پدرش را ترك كند. دخترش از خودرو بيرون پريد و به سمت پدرش دويد و فرياد زد «بابا، بابا!». راننده به طرف او دويد. جري ديد چه اتفاقي دارد ميافتد اما مرداني كه براي زدن مشعل رفته بودند، نديدند. جري سعي كرد كه به آنها علامت دهد كه برگردند اما در آن لحظه آنها پشت يكي از قوسهاي راهرو بودند و نتوانستند او را ببينند. آنها به مشعل نزديك شدند و يكي از آنها درب قوطي سم را كه به كف دستش چسبانده بود، برداشت و آماده شد تا به پشت گردن مشعل اسپري كند. نفر ديگر شروع كرد به باز كردن درب قوطي كوكا. درست در همان لحظه، راننده كه دختر كوچك مشعل را تعقيب ميكرد مشعل را ديد و فكر كرد كه آن مرد دستش را پشت سر مشعل بلند كرده و ميخواهد او را با چاقو بزند. او فرياد كشيد، «خالد، خالد!» مشعل صداي او و دخترش را شنيد كه او را صدا ميزند و برگشت. پرتاب سم به جاي آنكه به گردنش بخورد به گوش او خورد. سم با اينحال به همان اندازه تاثيرگذار بود اما پوشش عملياتي آنها لو رفته بود. مشعل خودش را با مردي كه از دست او با چيزي كه از يك سيلندر عجيب بيرون آمده بود، چهره به چهره مواجه و فورا متوجه شد كه زندگياش به خطر افتاده است. او شروع به فرار از دو عضو تيم سرنيزه كرد. راننده دختر كوچك را گرفت و به سمت خودرو دويد. مردان تروركننده مشعل هم شروع به دويدن كردند و قوطي سم و قوطي سودا را در يك سطل آشغال انداختند و به سمت خودرو دويدند.