• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4504 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۶ آبان

نگاهي به رمان در كافه جواني گمشده نوشته پاتريك موديانو

بعضي سكوت‌ها به گردن ما حق دارند

حامد حسيني پناه كرماني

ميلان كوندرا در كتاب هنر رمان مي‌گويد: چندآوايي در فضاي سحرآميز رمان بيش از آنكه تكنيك باشد، شعر است.

اين شعر توسط پاتريك موديانو در رمان «كافه‌جواني گمشده» به شيواترين صورت پيش چشم مخاطب قرار مي‌گيرد.

زن جواني به نام لوكي ناپديد شده و غيبت او بستر روايت از صداهاي مختلف و آواهاي متفاوت شده است: صداي اول متعلق است به جواني دانشجو، صداي دوم روايت كارآگاهي است كه روي ناپديد شدن لوكي كار مي‌كند. صداي سوم صداي خود زن جوان ناپديد شده و آواي چهارم از آن دوست نويسنده لوكي است.

موديانو گذشته‌اي متعلق به دهه پنجاه را با محوريت كافه‌اي واقع در كارتيه لتن شهر پاريس به زمان حال مي‌كشد.«بين دو ورودي كافه، هميشه در تنگ را كه به آن «در تاريكي» مي‌گفتيم باز مي‌كرد و وارد مي‌شد. سر همان ميز هميشگي، ته سالن كوچك مي‌نشست.»

روايت جوان دانشجو از لوكي با اين عبارت آغاز مي‌شود و بعد در ادامه: «آمدنش وقت و ساعات معين و مشخصي نداشت.» و متوجه مي‌شويم كه: «اسم لوكي از لحظه ورود زن جوان به كنده، روي او گذاشته شد... او به كنده پناه آورده بود تا از كسي يا چيزي بگريزد.»

و متفاوت بودن لوكي از نگاه راوي اول نمايان است: «اگر خوب زيرنظرش مي‌گرفتيم، از بعضي لحاظ، تضاد محرزي با ديگران داشت. مثلا خوش‌سليقگي خاص او در پوشيدن لباس...»

از ويژگي‌هاي جمع دوستان در كافه كنده اين بود كه: «وقتي همه در كنده حضور داشتيم، هرگز از نسل و تبار خود سوالي نمي‌كرديم.»

سايه‌اي از حضور زن جوان بر روح و جان راوي بخش اول نقش بسته است: «او زني مأخوذ به حيا، خجالتي، با ژست‌هاي آرام و كند، متبسم و از همه ‌چيز مهم‌تر ساكت و بي‌سر و صدا بود.»

يادآوري خاطرات لوكي، راوي را در زمان گذشته غرق مي‌كند: «من از مشتريان تودار، ساكت و راز نگهدار كنده بودم و همه به اين قضيه معترف بودند. كنده براي من يك پناهگاه بود؛ پناهگاهي در مقابل همه واهمه‌ها، ترس‌ها، دلتنگي‌ها و ملال زندگي.»

روايت بخش دوم با اين جمله كارآگاه «پير كسله» آغاز مي‌شود: «آن روز بخت يارم بود و سر ميز بغل دستم در كنده، مرد جواني نشست. بين ما خيلي طبيعي، گفت‌وگويي سر گرفت.»

كارآگاه رمان نيز در دنياي درونيات خود غوطه‌ور است: «با گذشت سال‌ها، بسياري چيزها و انسان‌ها چنان مسخره و معمولي به نظر مي‌رسد كه فقط با نگاهي كودكانه به آنها
مي‌نگريم.»

و اين همان كسي است كه درباره خود مي‌گويد: «كافي بود كه فقط يك بار، كسي را مي‌ديدم تا در ذهن و خاطرم براي هميشه باقي بماند.»

كارآگاه كسله دليل حضور خود در كنده را اين گونه عنوان مي‌كند: «شناخت جزييات هر چه بيشتر از اين زن، آن هم از زبان مشتريان كنده بيشتر به دردم مي‌خورد.»

همسر لوكي براي پيدا كردن همسرش به كارآگاه خصوصي متوسل شده است: «آقاي ژان پير شورو با آن صداي باز و رسا، از پشت تلفن قرار ملاقات را تعيين و قطعي كرده بود و در اين مكالمه، تنها اساس و دليل ملاقات ما را گفت‌وگويي ساده بابت همسرش عنوان كرد!»

و بعد از اين ملاقات متوجه مي‌شويم «ژاكلين شورو» يا با نام و فاميل پدري «ژاكلين دولانك» همان لوكي كافه كنده است و در مي‌يابيم كه: «او و همسرش حدود 15 سال اختلاف سني داشتند. 22 و 36 ساله بودند.» و «تنها مدرك موجود در اثبات واقعيت اين ازدواج، قباله‌اي بود كه در پايان مراسم، به دست‌شان داده بودند. قباله ازدواج، دفترچه فاميلي!»

و مرد اعتراف مي‌كند كه: «زن جذاب و دلفريبي بود... برق آسا عاشقش شده بودم...» و در ادامه از عدم دلبستگي ژاكلين به زندگي مي‌گويد: «اين اواخر، روز به روز و بيش از پيش به او سركوفت زندگي روزمره‌شان را مي‌زد و سرزنشش مي‌كرد؛ معتقد بود كه نمي‌شد به اين يك زندگي
واقعي گفت.»

نويسنده اين رمان كارآگاه را نيز غرق در خاطرات گذشته خود مي‌كند: «در واقع، پرسوناژ اصلي و حساس معما ژاكلين دولانك بود. از اين ژاكلين‌ها، چه بسيار كه از زندگي‌ام عبور كردند. او شايد آخرين‌شان باشد.» سوال ذهني كارآگاه تبديل به دغدغه مخاطب داستان مي‌شود: «حالا اين زن كجاست؟»

و با چرخشي در ذهن راوي بخش دوم كتاب: «رفته‌رفته از مراقبت مخفيانه و تعقيب نامحسوس خود، خلاف ميل او، به عذاب مي‌افتادم.

بله، طبيعي بود از نقش خود شرمسار و خجلت زده باشم. چه حقي است به خود مي‌دهيم با زور و هر راه غيرقانوني، وارد زندگي ديگران مي‌شويم، بعد با غرور و خودپسندي احمقانه‌مان خود را چون ميل جراحي در كليه‌ها و قلب‌هاي‌شان فرو كنيم- و تازه توقع گزارش و توضيح هم از آنها داريم...» و اين سوالي است كه تك تك مخاطبان اين داستان از خود مي‌پرسند كه «آخر به چه عنوان؟» در زندگي ديگران وارد و از آنها توقع پاسخ و توضيح داريم. و در پاسخ به دغدغه‌هاي ذهني خود در مورد زن ناپديد شده كارآگاه كسله مي‌گويد: «در اين پاريس به اين بزرگي و عظمت، چه آسان مي‌شود آدم گم كنيم! ... در هر صورت و هرجا كه بود، نبايد هيچ ترسي به دل راه مي‌داد چرا كه من، ديگر حتي به ملاقاتش هم نمي‌رفتم.»

و در بخش سوم نوبت به زن ناپديد شده مي‌رسد تا از زندگي خود براي ما بگويد: «در 15 سالگي، 19 نشان مي‌دادم. شايد هم 20؛ اولين ‌بار كه با استفاده از غيبت مادر، از منزل در رفتم از اين هم بچه‌تر بودم.»

و فرار از خانه تكرار مي‌شود: «دفعه دوم، در كلانتري گراند كارير، بخت ياري كرد و پليس مهرباني نصيبم شد كه سوالات را با مهرباني مطرح مي‌كرد. بقيه بايد مثل او بودند تا آدمي مثل من را به حرف يا اعتراف وادار كند. چرا كه مرد به اعمال و گفته‌هايم توجه خاصي داشت. اضافه كردم كه از پدر ناشناخته‌ام هيچ گونه
اطلاعي نداشتم.»

لوكي نيز با قدم زدن در خاطرات خود آنها را به زمان حال مي‌كشد: «تازگي‌ها، ديگر از پياده‌روي تاريك و كورسوي بلوار رد نمي‌شدم، بلكه با شهامت و بدون كمترين دلهره‌اي از جلوي مولن‌روژ مي‌گذشتم؛ زندگي جلويم قرار
گرفته بود.»

آرام آرام خاطرات بيشتري را به ياد مي‌آورد: «باز همان حافظه لعنتي و بعد جزيياتي كه يادم مي‌افتاد... دوهفته‌اي بود كه با ژان پير شورو ازدواج كرده بودم. چه كنم، نمي‌توانم او را جز ژان پير شورو، جور ديگري صدا كنم. شايد به خاطر تفاوت سني زياد ما بود، يا اينكه او هميشه مرا شما خطاب مي‌كرد؟!» و سردي رابطه ژاكلين با همسرش ژان پير: «از اينكه ژان پير شورو و من، هر يك اتاق خواب جداگانه داشتيم، شگفت‌زده بر جا مانده بود.» زن ناپديد شده سعي مي‌كند به هر طريق ممكن از گذشته‌ها فرار كند: «مي‌خواستم چشم‌هايم را تا ابد روي‌شان ببندم؛ مثل آزار نور كور‌كننده‌اي كه به آنها مي‌تابد.»

و احساسات ناگهاني ژاكلين: «مدام احساس ناگهاني خلئي دروني داشتم.»

با وارد شدن به يك كتابفروشي زندگي قهرمان وارد مرحله كاملا جديدي مي‌شود: «يك بوتيك كتاب و لوازم‌التحريرفروشي در بلوار كليشي تا دير وقت، حدود ساعت يك نيمه شب
باز مي‌ماند.

اين كتابفروشي برايم فقط يك پناهگاه نبود، بلكه آغاز مرحله خاص و برهه مهمي از زندگي‌ام شد. به كرات تا ساعت بسته شدن آن جا مي‌ماندم.»

شايد فقط يك دليل براي فرارهاي قهرمان ناپديد شده كافي باشد يا شايد هم كافي نباشد: «بر اين باور بودم كه هميشه در لحظات فرار، به واقعيت آنچه بودم برمي‌گشتم و خودم
مي‌شدم.»

و صداي بخش آخر روايت فردي است به نام رولان: «به طرف دختر جوان سر برگرداندم و نگاه ما در هم پيچيد. در نگاه او انگار نوعي التماس به كمك يا سوالي چون «آيا لايق حضور در جمع شما هستم؟» موج مي‌زد.»

«حيف كه سرنوشت حرف اول را مي‌زند.» و همين سرنوشت است كه گاه دو غريبه را هم شانه از پله‌ها پايين مي‌برد: «كوچكي و تنگي آسانسور حكم اجتناب‌ناپذير
پايين رفتن ما، من و دختر از پله‌ها شد... بهانه خوبي بود براي من كه دنبال دستاويزي مي‌گشتم و نمي‌خواستم به اين زودي از او جدا شوم.»

و رولان با اعتراف ناگهاني لوكي روبرو مي‌شود: «بعد از مكث كوتاهي، اعتراف كرد هر بار بيش از بار قبل، بازگشت به خانه و زندگي با شوهرش در نويي، سخت‌تر و مشكل‌ساز مي‌شد.» پاتريك موديانو خاطرات آواي چهارم رمان را نيز به زمان حال مي‌كشد: «تا امروز، گاه و بي‌گاه به ويژه غروب‌ها، هنوز صدايي در خيابان مي‌شنوم كه مرا به اسم كوچكم مي‌خواند. صدايي گرفته و رگه‌دار كه گاهي در آخر هجاي فرانسوي مانند واژه‌ها كشش بيشتري مي‌دهد و مي‌چرخاند و من فوري مي‌شناسمش: صدا، صداي لوكي است.»

تمام شخصيت‌هايي كه موديانو خلق مي‌كند واجد ويژگي مشتركي هستند: «پاره‌اي اوقات، بخش‌هايي از زندگي‌مان را به ياد مي‌آوريم و براي اطمينان از حقيقت و اينكه رويازده نيستيم، دنبال مدرك يا دليل اثبات آن مي‌گرديم.»

و اين سوال تا آخرين بخش داستان پاسخ داده نمي‌شود: «راستي بگيد ببينم... از لوكي چه خبر؟»

نكته‌قابل توجه درآثار موديانو، وجه تاثيرگذاري آني بر ذهنيت مخاطب است. موديانو نويسنده‌اي تجربه گراست كه با هركدام ازآثارش، نقبي به جهان ذهني آدم‌ها مي زند و ازخلال آن به وجهي ازجامعه‌شناسي داستان نزديك مي‌شود. مخاطب درمواجهه با هركدام ازآثار اين نويسنده، با ذهنيتي جستجوگر مواجه مي شود كه ظاهرا دوست ندارد به وجهي ميرا ازادبيات نائل‌آيد. او پيوسته به جهاني سيال و همراه با تعليق‌هاي ذهني مي پردازد؛ وجهي كه گرچه منحصر به ذهن او نيست اما نويسنده توانسته زاويه‌اي ديگر ازآن را به نمايش بگذارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون