نازي بياناتي
بعد از هشت سال زندگي طلاق گرفتم. با تمام سعيام و با وجود ميلم حضانت پسر شش سالهام را همسرم گرفت. با وجود مخالفتهاي خانواده براي تنها زندگي كردن، خانهاي اجاره كردم.
نذر كرده بودم اگر صاحبخانه با من كنار بيايد، شلهزرد بپزم. نذر خوبي بود؛ همين نذر مرا از دست شوهر سابقم نجات داد.
خانه خلوتي بود، تكواحدي، با دو همسايه، يكي بالا، يكي پايين. هميشه از اينكه دري روبهروي خانهام باز شود، بدم ميآمد؛ انگار زندگي در و پيكر ندارد. خانههاي قبلي وقتي در خانه باز ميماند، انگار تا حلق زندگيام پيدا بود.
همسايه بالايي پيرزني تنها بود و در طبقه پايين، آقا و خانم بازنشستهاي بودند كه جمعهها، دخترها و پسرها و نوهها و دامادها و عروسها روي سرشان هوار ميشدند.
عصر جمعه كه ميرفتند، خانهشان صحراي محشر بود. اين را خانم همسايه توي حياط برايم تعريف كرد و من هم زوركي لبخند ميزدم. از شيرينكاري نوههايش ميگفت و ذوق ميكرد.
بوي خوش زعفران داخل خانه پيچيده بود. شعله گاز را خاموش كردم و كاسهها را چيدم روي اپن آشپزخانه. شلهزرد را ملاقهملاقه داخل كاسهها ريختم و منتظر ماندم تا كمي خنك شوند. دور كاسهها را با دستمال نمدار پاك كردم و ظرف دارچين را از كابينت بيرون كشيدم.
عادت دارم موقع كار از پنجره بيرون را نگاه كنم. هر كه مرا ميديد فكر ميكرد منتظر كسي هستم.
آشپزخانهام بالكن كوچكي داشت كه يك صندلي چوبي آنجا گذاشته بودم و بيشتر وقتم را آنجا ميگذرانم. چاي ميخوردم، سيگار ميكشيدم، رفتوآمد همسايهها را تماشا ميكردم و وقتي روشن و خاموش شدن چراغ دزدگير در برقي ورودي را ميديدم، خودم را كنار ميكشيدم تا ماشيني كه وارد ميشود مرا نبيند. دوست نداشم با همسايهها قاتي شوم اما حالا بايد دم خانههايشان ميرفتم و كاسه شلهزرد نذري بهشان تعارف ميكردم.
پودر دارچين را با دو انگشت شست و سبابه برداشتم و نام خدا را با خطي نه چندان زيبا روي شلهزردها نوشتم. چقدر مادر سختگيري ميكرد براي نوشتن روي نذريهايش. يك قشون دخترخاله و پسرخاله هنرنمايي ميكرديم و در آخر مادر رو به من ميگفت: «خاك تو سرم مليحه، آبروم رو برديد. همش مسخرهبازي درميآرين، به خدا گناه داره، به جاي هره و كره چند تا صلوات بفرستين، دوتا دعا بخونين.» و غرغركنان كاسهها را از زير پا برميداشت. نذرش هميشه جواب ميداد.
وقتي روي كاسهها را مينوشتم، ناخودآگاه لبخندي روي لبهايم نشست و ياد گذشتهها افتادم. انگار همه دور هم جمع بوديم و ميخنديديم.
باز به كوچه نگاه كردم، به رفت و آمد آدمها، به فوتبال بچهها، به كودكيهاي خودم كه انگار گوشه كوچه ايستاده بود و نگاهم ميكرد.
مانتو پوشيدم و شال سياه سرم كشيدم. اولين كاسه شلهزرد را توي سيني طلايي جهازم گذاشتم. كليد خانه را برداشتم و رفتم به طرف طبقه بالا.
پلهها نيمهتاريك بود. فقط نورگيرهاي كوچك راهروها نور داشت، اگرنه شايد زمين ميخوردم. چراغ تايمر خراب شده بود و جرات نداشتم به مدير ساختمان بگويم، چون زنش اصلا از من خوشش نميآيد، خب معلوم است، من يك زن جوان مطلقهام و حضرت آقا كاسه عسل، مبادا انگشت بخورد!
پلهها را آرام بالا رفتم. هر پاگرد هشت پله داشت. شمردم و رفتم. در پاگرد دوم، روزنه نوري روي پله تابيده بود. بالاتر كه رفتم، متوجه شدم لاي در باز است و نور از خانه پيرزن بيرون ميآيد. وقتي پشت در رسيدم، متوجه شدم لاي آن يك لنگه كفش گذاشته تا بسته نشود. تعجب كردم. دست روي زنگ گذاشتم و منتظر شدم اما جواب نداد. يكبار ديگر زنگ زدم اما باز بيجواب ماند. در زدم ولي بينتيجه. آهسته در را هل دادم و همزمان صدا زدم: «حاجخانم، كسي خونه نيست؟»
صداي عصايش آمد كه روي سنگها تقتق ميكرد. ميدانستم كه عصا دارد، چون تقتقهايش را از طبقه پايين ميشنيدم. با صداي آرامي گفت: «بفرماييد تو دخترم، در بازه.»
در را كامل باز كردم اما تو نرفتم. خانهاش شبيه خانه من بود. وارد سالن كه ميشدي، دست راست اتاقخوابها و دست چپ آشپزخانه. اما پيرزن تختخوابش را توي سالن گذاشته بود و روبهروي آن تلويزيون قرار داشت. چند كاناپه و دو تا فرش كهنه قرمز هم توي سالن سرگردان بود.
خانهاش خيلي خالي بود. متوجه نشدم به در رسيده، با صداي سلامش نگاهم را جمع و جور كردم و با لبخند سلام كردم. در را كامل باز كرد: «بيا تو دخترم، كسي نيست، بفرما.»
گفتم: «نه حاجخانم ممنونم، نذري آوردم براتون. ببخشيد مثل اينكه خواب بوديد.»
«خواب كجا بود، رفته بودم دستشويي.»
دستم را گرفت: «بايد بيايي تو، من نميتونم كاسه رو ازت بگيرم، دستام جون نداره دخترم، ميندازمش.»
دمپاييام را درآوردم و رفتم تو. توي آشپزخانه هم تقريبا چيزي نداشت؛ يك گاز و يك يخچال و يك سماور. خانه خلوتي بود. دلم گرفت. گفتم: «حاجخانم تنها زندگي ميكنيد؟»
«آره دخترم، سالهاست تنهام.»
گفتم: «فكر كنم منتظر كسي بوديد، لاي در، كفش گذاشتيد.»
«سالهاست اين كار رو ميكنم. يه پسر دارم كه گاهي ميآد بهم سر ميزنه، چيزي لازم داشته باشم ميگيره و ميره. منم فقط شبا اين در رو ميبندم، قفلش هم نميكنم كه اگه مُردم راحت بتونن با كليد بيان تو.»
گفتم: «دور از جون، خدا نكنه. من پايينم، اگه يهوقت كاري داشتيد بهم بگيد. صداي عصاتون ميآد، اگه چندبار پشت هم بزنيدش زمين، ميفهمم كه كارم داريد ميآم بالا.»
به صورتم زل زد و خنديد و با خنده گفت: «خيلي جووني، ماشاءالله خوش بر و رويي. اسمت چيه؟»
«مليحه.»
«تنها زندگي ميكني دخترم؟»
«اي حاجخانم، قسمت منم تنهاييه.»
عصازنان رفت سمت آشپزخانه و پيچ سماور را چرخاند. گفتم: «زحمت نكش، بايد برم.»
لبخندي زد و از يخچال، ظرف خرما را بيرون كشيد. آرام آرام از آشپزخانه بيرون آمد و روبهرويم روي تخت قديمياش نشست. به من خيره شد و گفت: «دخترم، خيلي زوده كه سهمت از اين دنيا تنهايي باشه. يه روزي بود كه در خونه من بسته نميشد، مثل الان كه ميبيني هميشه باز بود. نه اينكه منتظر كسي باشم، به اين خاطر كه يكسره آدم مياومد و ميرفت. ولي الان بازه چون من هميشه منتظرم. تو خيلي جووني، بايد دور و برت پر بچههاي قد و نيمقد باشه.»
خنديدم: «اي حاجخانم، شما كه بچه بزرگ كردي چه خيري ديدي كه من ببينم؟»
نگاهم كرد: «من فقط يه پسر داشتم كه اون هم خدا خيلي زود ازم گرفت. هنوز به دنيا نيومده بود
كه پدرش تصادف كرد و مرد. بيپدري بزرگش كردم ولي نميدونم چرا خدا اون يه دونه رو بهم نبخشيد.»
دوباره بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. گيج شده بودم. چاي را دم كرد و ظرف خرما را آورد و دوباره روي تخت نشست. گفتم: «حاجخانم اگه چيزي لازم داشتيد بهم بگيد، به آقاپسرتون زحمت نديد.»
روي كلمه پسرتون مكث كردم و به چشمهايش خيره شدم. عكسالعملي نشان نداد. گيجتر شده بودم. جوابم را نداد و تا دوباره خواست بلند شود، دستش را گرفتم و نشاندمش: «چايي نميخورم، اگه اجازه بديد برم، بايد به همسايههاي ديگه هم نذري بدم.»
سرد نگاهم كرد و اصراري به ماندنم نكرد. گيج به خانه برگشتم. بايد سر از رازش در ميآوردم.
روي بالكن منتظر نشستم. به رفت و آمدهاي حياط دقيق شدم اما جز بچههاي همسايه پاييني و گهگاهي همسايه طبقه آخر، كس ديگري وارد ساختمان نشد. هنوز معما برايم حل نشده مانده بود.
تا كه صداي محكم بسته شدن در حياط مرا متوجه كرد. با عجله به بالكن رفتم و ديدم پسري با چند كيسه خريد به سمت ورودي ساختمان ميآيد. حتما خودش بود، پسر پيرزن بالايي. بلافاصله مانتو و روسري پوشيدم و در را باز كردم. همزمان با من، پسرش هم به طبقه خانهام رسيده بود. وقتي در باز شد و نور خانه به راهرو پاشيد، تازه متوجه شدم كه شاگردِ سوپرماركت سر كوچهمان است. تا مرا ديد زود سلام كرد. جوابش را دادم و پرسيدم كه جنسها را براي حاجخانم ميبرد؟ حدسم درست بود. از قرار معلوم، اين كار هر هفتهاش بود. پسر رفت بالا و من ماندم و يك دنيا سوال.
برگشتم، چيزي مانع بسته شدن در شد. كفشم لاي در مانده بود. از فكر پيرزن بيرون نميآمدم. كفش را برداشتم و در را بستم.