• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4585 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۴ بهمن

سونيا بالاي ‌دار

اسدالله امرايي

رمان «سونيا بالاي‌ دار تاب مي‌خورد» نوشته مارك بينچك نويسنده‌ لهستاني . ميلان كوندرا نويسنده‌ چك با معرفي بينچك به عنوان يكي از نويسنده‌هاي برجسته‌ اروپا در مقدمه‌ كتاب مي‌نويسد: «اين رمان شبيه هيچ رمان ديگري نيست.» مارك بينچك سال ۱۹۵۶ در ورشو به دنيا آمده و از نويسندگان و مترجمان نامي امروز لهستان است . بينچك با رمان«سونيا بالاي‌ دار تاب مي‌خورد» نام خود را به عنوان يكي از بزرگ‌ترين نويسندگان اروپا تثبيت كرد. «صبح يكشنبه‌ گرم ديگري بود. مِهِ صورتي مثل بندِ جوراب‌هاي خيالي از جنس هوا بر فراز جنگل هلنوو به سستي بلند شد. گنجشك‌ها روي پيش‌آمدگي‌هاي سايه‌بان نگهباني نشسته بودند، هوا بوي كاج مرطوب با شبنم مي‌داد، مثل پيش‌درآمدي از رايحه شهر. درهاي قطار شهري بي‌صدا باز شد و تعداد زيادي مسافر در سكوت وارد ايستگاه شدند و بعد، در درگاهي، آنا ايستاده بود. آنا بروخويچ، آخرين نفري كه بيرون آمد، ايستاده در درگاهي مثل مدونا در قاب بلوط، مثل كل رنسانس در اختصارِي سمبوليك. جنگ زشت شده بود، بنابراين گردن آنا زيباتر شده بود و بگذاريد تمام پل‌هاي جهان را فرابخوانيم براي نشان‌دادن مسيرِ خط گردني برهنه مثل قلب نجات‌دهنده. جنگ وحشتناك شده بود، بنابراين دست آنا خيلي زيبا به نظر مي‌رسيد كه نخستين گل بهار با ته‌رنگي معصومانه را به دست داشت، دست زيبا و انگشت‌هاي آنا مثل پنج مترادفِ ظريف كمرش را مي‌فشرد. جنگ وحشي شده بود.» قهرمان داستان‌ اين‌رمان، مردي به ‌نام يورك است كه با خواندن آگهي استخدام در روزنامه مي‌رود و تقاضاي استخدام مي‌دهد. در آنجا با زني به اسم سونيا آشنا مي‌شود. آن دو و گروه دوستان جوان‌شان، تعطيلات آخر هفته به پيك‌نيك مي‌روند و در باغ‌هاي بيمارستان پايكوبي مي‌كنند. يورك و دوستانش با زندگي‌كردن‌، ناسازگاري و ويراني جنگ در اروپا را به چالش مي‌كشند و مي‌كوشند هرچه مي‌توانند زيبايي را نجات دهند يا دوباره خلق كنند: «كمي نور افتاده بود وسط رود پروشكوو و در كناره‌هاي تاريك، مي‌شد لكه‌هاي روشن گُل‌ها را ديد. مهِ چمنزارِ تولد در حال بخارشدن بود، آتش، آخرين نفس‌هاي گرمش را بيرون مي‌داد. دايره‌وار دورش ايستادند و خوشي‌هاي غروب را به ياد آوردند. آفتاب خيلي زود به صورت‌شان افتاد و به راه‌رفتن كنار رود ادامه دادند تا سرچشمه‌اش، در مسير نه چندان دور سرمنشااش، فقط چند كيلومتر آن‌سوتر. جريان آب ضعيف و ضعيف‌تر مي‌شد و كناره‌هاي رود به هم نزديك‌تر مي‌شدند، مثل پلك‌ها به سمت مردمك. ساكت‌تر و گرم‌تر مي‌شد و آنها آهسته مي‌رفتند، از هر قدم شاهوار لذت مي‌بردند.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون