• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4597 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۸ اسفند

روايت روزمرّگي‌هاي يك آدم در ميان دلهره‌ها و اميدها

روز خاص خانم نازيلا تراب‌نژاد

نيره توكلي

 

 

حالا همه دنبال اينند كه بدانند در آن روز خاص دقيقا چه اتفاقي براي خانم نازيلا تراب‌نژاد افتاده. براي آنكه كمكي به اين موضوع كرده باشيم و سرنخ‌هاي مهمي به دست دهيم، اتفاقات آن روز را مرور مي‌كنيم و براي اختصار، ايشان را خانم ن.ت مي‌ناميم. مداركي وجود دارد كه نشان مي‌دهد در آن روز خانم ن.ت، مشغول نوشتن داستاني بوده. داستان را هم به اختصار نقل مي‌كنيم. به اين اميد كه روشنگر برخي نكات تاريك اين پرونده باشد.

 

ميليون‌ها نفر به دنبال برگه‌هايي بوده‌اند كه بتوانند اطلاعاتي درباره قد و هيكل‌شان و رنگ چشم‌هاي‌شان و مهم‌تر از آن، رنگ مورد علاقه‌شان را روي آن بنويسند و عكس‌شان را هم ضميمه آن كنند. البته، لزومي نداشته عكس‌ها پرسنلي باشد، بلكه لزوم داشته كه عكس‌ها دقيق و بدون رتوش باشند و چهره واقعي اين ميليون‌ها نفر آدم شاد و شنگول و با نشاط را منعكس كنند.

برگه‌ها در بازار سياه به قيمت‌هاي هنگفتي خريد و فروش مي‌شده و البته بيشترِ برگه‌هايي كه پر مي‌شده حاكي از آن بوده كه شخص صاحب برگه، قوي هيكل بوده. چون پيزوري‌ها نمي‌توانسته‌اند برگه‌ها را از دست متصديان توزيع بقاپند. اگر هم مي‌قاپيده‌اند، تا مي‌آمده‌اند جاي امني پيدا كنند و مشخصات خودشان را روي آن بنويسند، شخص قوي هيكلي آن را از دست‌شان مي‌قاپيده و پيش از آنكه بتوانند مشخصات او را براي گزارش به پليس به خاطر بسپارند، در مي‌رفته.

در اين ميان، زني ريزنقش موفق مي‌شود به شكل كاملا اتفاقي، صد برگه را يكجا در سطل زباله‌اي پيدا كند. سرمست از اين كشف، هنوز شگفت‌زده داشته برگه‌ها را نگاه مي‌كرده كه طبيعتا ده مرد قوي‌هيكل مي‌ريزند سرش و همه‌ برگه‌ها را مي‌برند.

همان شب زن ريزنقش خواب مي‌بيند كه مي‌تواند توي هوا شنا كند و برگه‌ها را هم با خودش ببرد و دست هيچ‌كس هم به او نرسد. اين خوابي بوده كه هميشه مي‌ديده: پرواز بدون بال، مثل حركت پاي دوچرخه توي آب، آن‌هم ‌در آسمان! خواب چنان واقعي بوده كه با آنكه به خودش نهيب مي‌زده دارد خواب مي‌بيند، دوباره گول خورده و باورش شده كه واقعا دارد توي هوا شنا مي‌كند و مهم‌تر اينكه، سرانجام بعد از عمري، اين‌بار ديگر توانسته اين توانايي‌اش را به همه ثابت كند.

در واقعه‌اي ديگر، سه مرد در يكي از خيابان‌هاي شلوغ و در برابر چشم آدم‌هاي زيادي كه پياده يا سواره در آنجا حضور داشته‌اند، اتومبيلي را مي‌دزدند و بعد از يك ماه آن را اوراق كه نه، بي‌اوراق، در جاده متروكي رها مي‌كنند. يعني به ضبط يا موتور يا لاستيك زاپاس ماشين دست نزده بوده‌اند بلكه اوراق، يعني برگه‌هاي مربوط به مشخصاتي را كه بايد پر شود برداشته بوده‌اند. ظاهرا اين سه نفر راننده را از زماني كه وارد باجه متصدي توزيع اوراق شده بوده زير نظر مي‌گيرند و تعقيب مي‌كنند تا بعد از آنكه ماشينش را پارك مي‌كند، در فرصتي مناسب، نقشه‌شان را عملي كنند.

بعد اتفاق عجيبي مي‌افتد. دقيقا معلوم نيست كجايش عجيب بوده اما شكي نيست كه اتفاق افتاده بوده. دسته‌دسته برگه‌هاي پرشده در جاهاي مشكوكي مثل خرابه‌هاي خارج از شهر يا مزارع پر از ريزگرد حومه جنوبي شهر يا محل‌هاي سوزاندن و بازيافت زباله‌ پيدا مي‌شده. اوايل، خبر اين بازيافت‌ها از طريق كارشناسان مبارزه با كادميوم و رفتگران، به صورت شايعه پخش مي‌شده. (بر اساس ادعاي مطرح‌شده در داستان ناتمام ن.ت، كادميوم ماده‌اي سمي و سرطانزا بوده كه در لاستيك اتومبيل‌ها وجود داشته و مي‌توانسته در فعل و انفعالات شيميايي، جايگزين تركيبات كلسيم شود. سايش لاستيك‌ها با آسفالت و سپس بارش باران، سيلي از كادميوم را به مزارع كشاورزي جنوب شهر مي‌رانده و فاجعه‌هاي زيست‌محيطي به بار مي‌آورده...) البته، به نظر نمي‌رسد اين موضوع ربطي به بقيه‌ داستان داشته باشد اما يك شب توفان شديدي مي‌وزد كه برگه متعلق به خانمي به نام «سوسنِ نامي» را مي‌اندازد درست توي حياط خانه خودشان. صبح، وقتي خانم سوسن نامي برگه خودش را- كه با هزاران اميد پر كرده بوده- كنار حوض خانه‌شان پيدا مي‌كند، بسيار بسيار جا مي‌خورد. رسوايي بزرگي به وجود مي‌آيد. در نتيجه، آن توفان و آن رسوايي را نخست توفان سوسنِ نامي مي‌نامند و اين نام به مرور خلاصه مي‌شود و فقط با اصطلاح «سونامي» از آن ياد مي‌كنند.

خانم سوسن نامي به متصدي برگه‌ها مراجعه مي‌كند و مي‌گويد: بسيار آزرده است، چون نه تنها برگه‌اش زير دست و پا افتاده بلكه مشخصاتش هم تغيير كرده. حتي عكسش هم عوض شده. او به متصدي مي‌گويد: «آخر، آقاي محترم، من كجا وسط پيشاني‌ام زگيل دارم؟»

متصدي به او مي‌گويد: «خانم محترم، شما بايد تشخيص بدهيد يا ما؟»

همان موقع مردي قدبلند، با چشماني درشت و صورتي پاكتراش و شسته و رفته، وارد باجه مي‌شود و با عصبانيت برگه‌اي را جلو چشم متصدي مي‌گيرد و مي‌گويد: «نه، آخر شما بگوييد، اين عكس من است؟ چشم‌هاي من به اين ‌ريزي است؟»

متصدي مي‌گويد: «لابد موقعي كه عكس مي‌گرفته‌ايد، نور چشم‌تان را زده بوده.»

در اين فاصله مدام درِ باجه باز و بسته مي‌شده و تعداد بيشتري زن و مرد برگه به دست و شاكي وارد مي‌شده‌اند.

مرد باز مي‌گويد: «سر به سر ما نگذاريد آقا. اين را چه مي‌گوييد؟ من كجا نوشته بودم كه قدم صد‌وپنجاه سانتي‌متر است؟»

متصدي جواب مي‌دهد: «اين‌طور كه من مي‌بينم، قد شما همين حدودهاست. تازه تشخيص اينكه قد شما چند سانتي‌متر است، موضوع دلبخواهي نيست. اگر اين‌طور باشد كه هركسي متر برمي‌دارد و قدش را اندازه مي‌گيرد، در حالي كه ممكن است درك و دانش درستي براي اين كار نداشته باشد. ما بايد بگوييم قد شما چند سانتي‌متر است!»

در اين موقع، همه‌ آنهايي كه با قيافه‌هاي شاكي و برگه به دست آنجا ايستاده بوده‌اند، از فرط استدلال متصدي و نيز تعجب ناشي از آن غش مي‌كنند و به زمين مي‌افتند.

بعد از اينكه به هوش مي‌آيند، ديگر هيچ‌كس از ريخت و قيافه خودش خوشش نمي‌آمده. دسته‌دسته، برگه‌هاي سفيد و تانشده روي صندلي اتوبوس‌ها و توي واگن‌هاي مترو و سالن‌هاي انتظار گوناگون وجود داشته و ديگر مردم هيچ رغبتي به آنها نشان نمي‌داده‌اند. البته گاهي از برگه‌ها براي پاك كردن و خشك كردن سطح كادميومي يا خيس نيمكت‌هاي ايستگاه‌ها استفاده مي‌كرده‌اند اما همين و بس و ...

به گزارش ما، چون چندان اميدي نيست كه اين داستان ناتمام به روشن شدن ماجرا كمكي كند- و با اين حال براي رعايت امانت صلاح ديديم در همين حد نقل شود- به ساير بخش‌هاي پرونده مي‌پردازيم:

در ساعت 12:45 آن روز، خانم ن.ت، يكهو چشمش مي‌افتد به ساعت و با عجله منزل را ترك مي‌كند. مي‌خواسته از كوتاه‌ترين مسير ممكن خودش را به آزمايشگاه برساند، در نتيجه، با سرعت، دوربرگرداني را كه بايد وارد آن مي‌شده، رد مي‌كند و ناچار مي‌شود تا انتهاي جاده ل427 شرقي برود و دور بزند.

وقتي در ساعت 14:50 جواب آزمايشش را دريافت مي‌كند، به علت نامعلومي از حال مي‌رود. خوشبختانه، متصديان بلافاصله، پيش از آنكه اختلالي در روال كار آزمايشگاه به وجود بيايد، او را به خارج از ساختمان منتقل مي‌كنند.

ساعت 15:27، آقاي م.م.م، همسايه‌ خانم ن.ت، كه آن روز به صورت اتفاقي، به همان آزمايشگاه مراجعه كرده بوده، خانم ن.ت را جلو در آزمايشگاه پيدا مي‌كند و بدون تماس دست، با پخش قطعه‌اي از تصنيف خواننده‌ محبوب، هـ .ش، او را به هوش مي‌آورد. خانم ن.ت، به كمك موسيقي آقاي م.م.م كشان‌كشان خودش را به اتومبيلش مي‌رساند، پشت فرمان مي‌نشيند و به همراه آقاي م.م.م، پس از مراجعه به انتهاي جاده ل427، حوالي ساعت 17 به بيمارستان ر.ت.ت مراجعه مي‌كند.

دم در اورژانس بيمارستان، تعداد اندكي صندلي چرخدار، طي معاملاتي رد و بدل مي‌شده است. صندلي‌هاي آزاد‌شده، به روال معمول، در اختيار اشخاص درشت‌هيكل قرار مي‌گرفته. يكي از همين اشخاص به خانم ن.ت اشاره‌ مي‌كند كه سوار صندلي شود. خانم ن.ت اين كار را مي‌كند و صاحب صندلي، بلافاصله او را با سرعت در راهروهاي بيمارستان به گردش در مي‌آورد. به گزارش شاهدان، خانم ن.ت، با چشم‌هاي گردشده، پيوسته از مردمي كه سر هر پيچ به صندلي اصابت مي‌كرده‌اند عذرخواهي مي‌كرده. يكي از آنها زن بارداري بوده كه مانتويي صورتي به تن داشته. خانم ن.ت چشم‌هايش را مي‌بندد تا نفهمد در نتيجه اصابت با صندلي چه سرنوشتي پيدا كرده بوده. صندلي، جلو يكي از باجه‌ها توقف مي‌كند و انترن كشيك از خانم ن.ت مي‌پرسد: «مشكلت چيست؟» خانم ن.ت دست مي‌كند جواب آزمايشش را از كيفش در بياورد كه انترن كشيك، طبق روال معاينه، سر او را با فشار و با صداي چرق به سمت راست مي‌گرداند. در اين حالت خانم ن.ت، آقاي م.م.م را مي‌بيند كه دوان‌دوان از انتهاي راهرو به سمت او مي‌آيد و انترن مي‌پرسد: «درد مي‌كند؟» خانم ن. ت، كه روسريش به دور گلويش پيچيده بوده، سعي مي‌كند بگويد: «يك لحظه اجازه بدهيد روسري‌ام را آزاد كنم...» كه انترن مي‌گويد: «لازم نيست. تمام شد. دويست بده صندوق!» و دستش را از روي سر خانم ن.ت بر مي‌دارد اما سر خانم ن.ت در همان حالت مي‌ماند. خانم ن.ت دوباره سعي مي‌كند دست كند توي كيفش اما موفق نمي‌شود. در نتيجه از آقاي م.م.م، كه حالا به محل رسيده، مي‌خواهد كمكش كند و كيفش را به دستش بدهد. اما آقاي م.م.م مي‌گويد: «كدام كيف؟» در اين لحظه است كه خانم ن.ت درمي‌يابد نه از كيفش اثري هست و نه از شخص صاحب صندلي.

در اينجا وقوع يك فقره كيف‌دزدي مشخص مي‌شود. در حدي كه خانم ن.ت نمي‌تواند هزينه بيمارستان را بپردازد. خوشبختانه، چون آقاي م.م.م حضور دارد، از وي استقراض مي‌شود اما بايد دزدي پيگيري شود. در پرونده آمده كه خانم ن.ت (بدون صندلي چرخدار و در حالي كه پيوسته به سمت راست خودش نگاه مي‌كرده) و آقاي م.م.م، دقايقي بعد سراسيمه در كلانتري حاضر شده‌اند تا مشخصات صاحب صندلي چرخدار را به افسر گزارش ‌كنند. مشخصات نامبرده از اين قرار بوده: جواني قدبلند و هيكلي با يك كت چرمي سياه.

افسر مي‌پرسد: «بنويسيد چه كار كرده.»

خانم ن.ت مي‌نويسد: «كيفم را قاپ زده. پول و مدارك توي آن بوده.»

افسر گزارش را مي‌خواند و مي‌گويد: «گزارش‌تان درست نيست. كيف‌قاپي نيست، كشروي است. به اين جور پرونده‌ها مي‌گوييم «پرونده‌هاي كشروي!»

بعد يك كپه عكس به آنها مي‌دهد و مي‌گويد: «اينها را شناسايي كنيد.»

عكس‌ رويي مربوط بود به جشن تولد دختري كه لباس توري سفيد پوشيده بود و كلاه بوقي مخصوص تولد به سرداشت. از روي تعداد شمع‌هاي روي كيك تولدش مي‌شد فهميد كه سه ساله شده. خانم ن.ت، كه عكس را در سمت راست بدنش گرفته بود و به آن نگاه مي‌كرد، با كل بدن به طرف مامور كلانتري چرخيد و با حيرت به او نگاه كرد. آمد زيرلب چيزي بگويد كه مثلا «اين چه ربطي به آن مرد بلندقد و قوي هيكل دارد؟» كه ترجيح داد بقيه عكس‌ها را نگاه كند. عكس دومي زن و مرد جواني را در لباس عروسي و دامادي نشان مي‌داد كه احتمالا الان هفتاد، هشتاد سالي ازشان گذشته بود چون از آن عكس‌هاي سياه و سفيد قديمي بود كه به دهه‌هاي سي و چهل خورشيدي مي‌خورد. عروس با موهاي فرخورده و لب‌هاي سياهي كه در اصل قرمز بوده و داماد با كت و شلوار راه راه سياه و سفيد و كراوات و پوست و موهاي تربانتين زده در آن ظاهر شده بودند.

عكس سومي آشنا به نظر مي‌رسيد. پيش‌تر با هم سلام و عليك نداشتند اما اين روزها، توي خيابان‌ها كه همديگر را مي‌ديدند، براي هم دست تكان مي‌دادند. توي عكس پسر همسايه طبقه دوم بلوك بغلي بود. خانه‌شان را تشخيص داد. چرخيد به طرف آقاي م.م.م كه عكس را به او نشان بدهد. همزمان آقاي م.م.م هم به طرف او برگشت و همان‌طوركه وانمود مي‌كرد به هيچ‌وجه جا نخورده، به هواي باد زدن خودش عكسي را جلو صورت خانم ن.ت تكان داد. هر دو تشخيص داده بودند كه اين عكس متعلق است به خانم همسايه طبقه سوم بلوك پشتي كه تازگي‌ها همه فهميده بودند صداي بسيار خوبي دارد چون مدتي بود كه هر شب سر ساعت خاصي شروع مي‌كرد به آواز خواندن.

تشخيص‌ دادن‌ها همين جور ادامه پيدا مي‌كند تا هر دو آنها دخترخاله‌ها و پسرعموها و بقال سر كوچه و همه آدم‌هايي را كه مي‌شناخته‌اند تشخيص مي‌دهند. در ميان عكس‌ها، چهره‌ انترن كشيك و چند تا از بهيارهاي بيمارستان را هم تشخيص مي‌دهند. آقاي م.م.م، كه بيشتر به مسجد محل رفت و آمد داشته، حتي عكس پسر پيش‌نماز مسجد محل را هم تشخيص مي‌دهد و اين را آهسته در گوش خانم ن.ت زمزمه مي‌كند. خانم ن.ت به گشتن عكس‌هاي پرونده‌ها ادامه مي‌دهد اما به جايش عكس زن باردار توي بيمارستان و خانم سونامي و چند تن از شخصيت‌هاي ديگر داستانش را پيدا مي‌كند. بعد خانم ن.ت تشخيص مي‌دهد كه يكي از عكس‌ها متعلق به آقاي م.م.م است و برمي‌گردد كه او را نگاه كند. آقاي م.م.م هم كه خشكش زده بوده، وحشتزده به او و سپس به يكي از عكس‌هايي كه در دست داشته نگاه مي‌كند. خانم ن.ت هم بي‌درنگ، عكس خودش را در دست او تشخيص مي‌دهد. در اين پرونده، اطلاعات بيشتري به چشم نمي‌خورد اما از آن روز به بعد، هيچ‌كس از خانم ن.ت و آقاي م.م.م و دخترخاله‌ها و پسرعموها و بقال سركوچه و انترن كشيك و بهيارها و همه‌ آدم‌هايي كه آنها مي‌شناخته‌اند خبر ندارد. بقيه مردمي كه آنها مي‌شناخته‌اند يا نمي‌شناخته‌اند، هنوز هم هر روز در پاي يكي از برج‌هاي مهم شهر جمع مي‌شوند و سراغ كساني را مي‌گيرند كه مي‌شناخته‌اند يا نمي‌شناخته‌اند.

 


بعد اتفاق عجيبي مي‌افتد. دقيقا معلوم نيست كجايش عجيب بوده اما شكي نيست كه اتفاق افتاده بوده. دسته‌دسته برگه‌هاي پرشده در جاهاي مشكوكي مثل خرابه‌هاي خارج از شهر يا مزارع پر از ريزگرد حومه جنوبي شهر يا محل‌هاي سوزاندن و بازيافت زباله‌ پيدا مي‌شده. اوايل، خبر اين بازيافت‌ها از طريق كارشناسان مبارزه با كادميوم و رفتگران، به صورت شايعه پخش مي‌شده. (بر اساس ادعاي مطرح‌شده در داستان ناتمام ن.ت، كادميوم ماده‌اي سمي و سرطانزا بوده كه در لاستيك اتومبيل‌ها وجود داشته و مي‌توانسته در فعل و انفعالات شيميايي، جايگزين تركيبات كلسيم شود. سايش لاستيك‌ها با آسفالت و سپس بارش باران، سيلي از كادميوم را به مزارع كشاورزي جنوب شهر مي‌رانده و فاجعه‌هاي زيست‌محيطي به بار مي‌آورده...) البته، به نظر نمي‌رسد اين موضوع ربطي به بقيه‌ داستان داشته باشد اما يك شب توفان شديدي مي‌وزد كه برگه متعلق به خانمي به نام «سوسنِ نامي» را مي‌اندازد درست توي حياط خانه خودشان. صبح، وقتي خانم سوسن نامي برگه خودش را- كه با هزاران اميد پر كرده بوده- كنار حوض خانه‌شان پيدا مي‌كند، بسيار بسيار جا مي‌خورد. رسوايي بزرگي به وجود مي‌آيد. در نتيجه، آن توفان و آن رسوايي را نخست توفان سوسنِ نامي مي‌نامند و اين نام به مرور خلاصه مي‌شود و فقط با اصطلاح «سونامي» از آن ياد مي‌كنند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون