• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4653 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱ خرداد

همصدايي

[درباره ادوارد سعيد]‬

ترجمه:  تراب حق‌شناس

 

 نيويورك‮/ ‬نوامبر‮/ ‬خيابان پنجم‮/‬

خورشيد بشقابي ست از فلزي متلاشي‮/‬

از خويشتنِ‮ ‬غريبه‌ام در سايه پرسيدم‮: ‬

آيا اين بابل است يا سدوم؟

 

آنجا در آستانه مغاكي الكتريكي

به بلنداي آسمان، ‮ ‬ادوارد را ديدم

سي سال پيش،

و زمانه كمتر از امروز سركش بود‮...‬

هر دو به هم گفتيم‮: ‬

اگر گذشته‌ات تجربه‌اي ست

فردا را به معنايي و رويايي بدل كن‮!‬

برويم،

برويم به سوي فردامان، ‮ ‬دلگرم

از صدقِ‮ ‬خيال و معجزهء گياه‮ /‬

 

به ياد ندارم كه به سينما رفتيم

سرِ‮ ‬شب، ‮ ‬اما شنيدم سرخ پوستاني

از عهد باستان را كه به من هشدار مي‌دادند‮: ‬دل مبند

نه به اسب و نه به مدرنيته‮ /‬

 

هرگز هيچ قرباني از جلادش نمي‌پرسد‮: ‬

آيا من تو مي‌بودم اگر شمشيرم

از گُل سرخ‌ام بزرگ‌تر بود؟‮... ‬و آيا

من نيز كاري چون تو مي‌كردم؟

 

چنين پرسشي كنجكاوي‮ ‬قصه پرداز را بر مي‌انگيزد

كه در‮ ‬غرفه‌اي از شيشه نشسته، ‮ ‬مشرف

به زنبقي در باغچه‮... ‬آنجا كه‮ ‬

دست فرض و خيال

سفيد است همچون وجدان قصه پرداز

آنگاه كه با

غريزهء آدمي تصفيهء حساب مي‌كند‮... ‬هيچ فردايي در

گذشته نيست‮. ‬پس قدم در راه بگذاريم‮! /‬

 

شايد هم پيشرفت پلي باشد براي

بازگشت

به بربريت‮.../‬

 

نيويورك، ‮ ‬ادوارد بر مي‌خيزد

در بامداد كسالت‌بار، ‮ ‬آهنگي از

موزارت مي‌نوازد

در ميدان تنيس دانشگاه مي‌دود‮

مي انديشد به سفر انديشه از خلال مرزها

و بر فراز موانع‮‬

نيويورك‌تايمز مي‌خواند

تفسير پرهيجان‌اش را مي‌نگارد

 

و دشنام مي‌دهد به مستشرقي

كه ژنرال را به نقطه ضعفي

در دل زني شرقي رهنمون مي‌شود‮. ‬دوش مي‌گيرد

و لباسش را بر مي‌گزيند به آراستگي‮ ‬خروس‮ ‬و مي‌نوشد

قهوه‌اش را با شير ‬و به بامداد نهيب مي‌زند‮: ‬

بجنب‮! /‬

 

بر باد راه مي‌رود‮ ‬و در باد

مي داند كه كيست‮. ‬باد را سقفي نيست‮.‬

باد را خانه‌اي نيست‮ ‬و باد قطب نمايي ست

براي شمال‮ ‬غريبه

مي گويد‮: ‬من آنجايي هستم‮. ‬من اينجايي هستم

ولي نه آنجايم، ‮ ‬نه اينجا‮‬

دو نام دارم كه به هم مي‌پيوندند و از هم دور مي‌شوند‮...‬

و دو زبان دارم كه فراموش كرده‌ام كدامشان

زبان روياهايم بود

زباني انگليسي دارم براي نوشتن

با واژه‌هاي نرم و راهوار،

و زباني ديگر كه با آن آسمان

و بيت المقدس گفت‌وگو مي‌كنند با آهنگي نقره فام

اما از خيالم پيروي نمي‌كند

درباره هويت پرسيدم

گفت‮: ‬دفاع از خود است‮...‬

هويت زادهء تولد است، ‮ ‬اما

سرانجام، ‮ ‬از ابتكار صاحب آن نشأت مي‌گيرد ‮ ‬و نه

از ميراث گذشته‮. ‬من چندگانه ام‮... ‬در

درونم برونِ‮ ‬همواره نوشونده‌اي ست ‬اما

من متعلقم به سوال قرباني ‬اگر نبودم

از آنجا، ‮ ‬دلم را مي‌آموختم كه

آهوان استعاره را در آنجا بپرورد‮...‬

پس ميهنت را بر دوش كش هرجا بروي و باش

مغرور اگر لازم آمد‮/‬

‮- ‬تبعيدگاه است جهان خارج

و تبعيدگاه است جهان دروني

و تو در بين ايندو كيستي؟

 

‭ ‬خويش را نمي‌شناسانم

مبادا آن را گم كنم‮. ‬من همانم كه هستم‮.‬

و ديگري‌ام هستم در دوگانه اي

كه بين كلام و اشاره طنيني همآهنگ مي‌افكند

اگر شاعر بودم مي‌سرودم‮: ‬

من دو‌ام در يك

چون دو بال چلچله اي

و اگر بهار دير فرارسد

به مژده‌اش بسنده مي‌كنم‮!‬

 

به سرزمين‌هايي عشق مي‌ورزد و آنها را ترك مي‌كند

‮[‬آيا محال دور از دسترس است؟‮]‬

دوست دارد به سوي هر ناشناخته‌اي سفر كند

چرا كه در سفرِ‮ ‬آزاد بين فرهنگها ست

كه جويندگان گوهر انساني

شايد فضاي كافي براي همگان بيابند‮...‬

اينجا حاشيه‌اي به پيش مي‌رود‮. ‬يا مركزي

عقب مي‌نشيند‮: ‬جايي كه نه شرق همانا شرق است

و نه‮ ‬غرب همانا‮ ‬غرب،

جايي كه آغوش هويت به روي چندگانگي باز است

نه دژي و نه خندقي‮/‬

 

مجاز بر كرانهء رود خفته بود

اگر آلودگي نبود

كرانهء ديگر را نيز در آغوش مي‌گرفت

 

‮- ‬آيا هيچ داستانت را نوشته اي؟

 

كوشيدم‮... ‬كوشيدم از طريق آن بازيابم

چهره‌ام را در آينه زنان دوردست

ولي آنان به شب‌هاي محفوظ خويش فرو رفتند‮.‬

و گفتند‮: ‬ما را دنيايي‌ست مستقل از متن‮.‬

مرد نمي‌تواند زني را بنويسد كه هم معما ست و هم رويا

زن نمي‌تواند مردي را بنويسد كه هم نماد است و هم ستاره‮.‬

نه هيچ عشقي شبيه عشق ديگر است و نه هيچ شبي

شبيه شبي ديگر‮. ‬بگذار برشماريم صفات

مردان را و بخنديم‮.‬

‮- ‬و تو چه كردي؟

 

‮ ‬بر پوچي‌ام خنده زدم

و داستان را پرت كردم

در سبد كاغذهاي باطله‮/‬

 

انديشمند داستانسرايي‮ ‬قصه‌پرداز را مهار مي‌زند

و فيلسوف گل‌هاي آوازه خوان را تشريح مي‌كند‮/‬

به سرزمين‌هايي عشق مي‌ورزد و آنها را ترك مي‌كند‮: ‬

من آنم كه خواهم بود و خواهم شد

خود، ‮ ‬خويشتنم را مي‌سازم

و تبعيدگاهم را بر مي‌گزينم‮. ‬تبعيدگاهم زمينهء

صحنه حماسي ست‮. ‬دفاع مي‌كنم از

نياز شاعران به فرداي شكوهمند و هم به خاطرات

و دفاع مي‌كنم از

درختي كه پرندگان به خود پوشند

بسان‮ ‬ميهن يا تبعيدگاه

و از ماهي كه هنوز شايستهء

شعر عاشقانه است

دفاع مي‌كنم از انديشه‌اي كه آن را سستي

جانبدارانش درهم شكسته است

و دفاع مي‌كنم از ميهني كه اساطير آن را درربوده اند‮/‬

 

‮- ‬آيا ترا ياراي آن هست كه به چيزي بازگردي؟

 

‭‬ پيشارويم آنچه را كه در پشتِ‮ ‬سر دارم مي‌كشد و شتابان مي‌رود‮...‬

وقتي در ساعتم نمانده تا سطوري بنگارم

بر ماسه‮. ‬اما مي‌توانم به ديدار ديروز بروم

همان كه‮ ‬غريبان مي‌كنند وقتي گوش مي‌سپرند

در شبانگاهِ‮ ‬غمزده به شاعر شباني‮: ‬

‬دوشيزه‌اي سرِ‮ ‬چشمه كوزه‌اش را پر مي‌كند

با اشك‌هاي ابر

و مي‌گريد و مي‌خندد آنگاه كه زنبوري

نيش مي‌زند قلبش را در وزش‮ ‬غفلت از خويش

آيا عشق است كه آب را به درد مي‌آورد

يا اينكه مرضي در مه‮...‬

‮[‬تا آخر ترانه‮]‬

 

‮- ‬پس، ‮ ‬تو نيز به دردِ‮ ‬حسرتِ‮ ‬گذشته

مبتلا شده‌اي؟

 

حسرتِ‮ ‬آينده‌اي والاتر، ‮ ‬دورتر،

بسيار دورتر‮. ‬رويايم رهنماي گام‌هاي من است

‮ ‬و بينشم رويايم را مي‌نشاند

بر زانويم

چون گربه‌اي دست آموز‮. ‬اين است واقعيتِ

خيالي

و فرزند اراده‮: ‬ما مي‌توانيم

حتميتِ‮ ‬مغاك را تغيير دهيم‮!‬

 

‮- ‬حسرتِ‮ ‬ديروز چه؟

 

‮ ‬عاطفه‌اي كه انديشمند را به كار نمي‌آيد مگر براي آنكه

درك كند كششِ‮ ‬غريبه را به ابزارهاي‮ ‬غياب

ولي من، ‮ ‬حسرتم كشمكشي ست بر سرِ

اكنوني كه تخم‌هاي فردا را

در چنگ مي‌فشرد

 

‮- ‬آيا رخنه نكردي به ديروز آنگاه كه سر زدي

به آن خانه، ‮ ‬خانه ات

در بيت‌المقدس، ‮ ‬كوي طالبيه؟

 

‭*‬ خود را آماده كردم كه دراز بكشم

در تخت مادرم، ‮ ‬همچون كودك

آنگاه كه از پدرش مي‌ترسد‮. ‬كوشيدم

به ياد آرم تولدم را، ‮ ‬و

راه شيري را از بام خانه ي

قديم‌مان تماشا كنم، ‮و كوشيدم لمس كنم پوستِ

فراق را و بوي تابستان را

از ياس باغچه‮. ‬اما كفتار حقيقت

مرا به دور راند از حسرتي به گذشته كه چون دزد

پشتِ‮ ‬سرم در كمين نشسته بود

‮- ‬آيا ترسيدي؟ چه چيز ترا ترساند؟

 

‭‬ ياراي آن ندارم كه ضايعه را

رو در رو بنگرم‮. ‬چون گدايي بر درگاه ايستادم

چطور مي‌توانستم از بيگانه‌هايي اجازهء ورود بخواهم كه خفته اند

بر تخت خودم‮... ‬و براي پنج دقيقه ديدار از خودم

به آنان التماس كنم؟ آيا بايد به احترام خم شوم

دربرابر آنان كه بر روياي كودكي‌ام خانه كرده‌اند؟ آيا خواهند پرسيد

كيست اين بيگانهء ناخوانده‌اي كه در مي‌كوبد؟ و چگونه

مي‌توانم سخن بگويم از صلح و جنگ

بين قربانيان و قربانيانِ‮ ‬قربانيان، ‮ ‬بدونِ

كلماتي اضافي و بدون جمله‌اي معترضه؟

آيا به من خواهند گفت‮: ‬جايي براي دو رويا

در يك بستر نيست؟

 

نه من و نه او

بل، ‮ ‬اينك، ‮ ‬خواننده‌اي ست كه از خود مي‌پرسد‮: ‬

شعر در زمانهء فاجعه به ما چه مي‌گويد؟

 

خون

و خون

و خون

در ميهنت

در نام من و در نام تو و در

شكوفه بادام، ‮ ‬در پوستهء موز،

در شير كودك، ‮ ‬در نور و سايه

در دانهء گندم و در نمكدان‮ /‬

تك تيراندازاني چيره دست كه به هدف مي‌زنند

با حد اكثر مهارت

خون

و خون

و خون

اين سرزمين كوچك‌تر است از خون فرزندانش

كه ايستاده‌اند بر آستانهء رستاخيز

همچون قرباني‮. ‬آيا اين سرزمين به راستي

متبرك است يا تعميد يافته

به خون

و خون

و خون

كه نه نماز آن را مي‌خشكاند و نه ماسه‮.‬

 

در صفحات كتابِ‮ ‬مقدس عدالت‮ ‬

به حد كفايت نيست تا شهيدان را به اين شاد كند كه مي‌توانند آزادانه

بر ابرها گام بردارند‮. ‬خون در روشناي روز

خون در تاريكي و خون در سخن‮!‬

 

او مي‌گويد‮: ‬شعر شايد مهمان كند

ضايعه را با نخي از نور كه مي‌درخشد

در دل گيتاري، ‮ ‬يا با مسيحي سوار بر‮ ‬

اسب، ‮ خون آجين از استعاره‌هاي زيبا، ‮ ‬چرا كه

زيبايي‌شناسي چيزي نيست جز حضور امر حقيقي

در فرم‮/‬

در جهاني بي‌آسمان، ‮ ‬زمين

به مغاك بدل مي‌شود و شعر يكي از

هداياي تسكين و يكي از خصلت هاي

باد، ‮ ‬جنوبي يا شمالي‮.‬

وصف مكن آنچه را كه دوربين مي‌بيند از

زخم‌هايت‮. ‬و فرياد زن تا بشنوي خودت را

و فرياد زن تا بداني كه هنوز زنده اي

و زنده‌اي و اينكه زندگي بر اين زمين

ممكن است‮. ‬پس اميدي براي سخن اختراع كن

و جهتي يا سرابي بيافرين كه اميد را تداوم بخشد

و آواز سر ده، ‮ ‬كه زيبايي آزادي ست‮/‬

 

مي گويم‮: ‬آن زندگي كه تعريف نشود مگر

به ضدي كه مرگ است‮... ‬زندگي نيست‮!‬

 

مي گويد‮: ‬ما زنده خواهيم ماند حتي اگر زندگي

از ما روي برگرداند‮. ‬پس بيا آفرينندگانِ‮ ‬سخني باشيم كه

خوانندگانش را جاودانه مي‌سازد‮ - ‬به گفتهء

دوست بي‌همتايت ريتسوس‮(۲‮) ‬‮.‬

 

و گفت‮: ‬اگر من پيش از تو مردم

ترا به انجام محال وصيت مي‌كنم‮!‬

پرسيدم آيا محال دور از دسترس است؟

گفت‮: ‬به فاصله يك نسل

پرسيدم و اگر پيش از تو من مردم؟

گفت‮: ‬به كوه‌هاي جليل تسليت خواهم گفت

و خواهم نوشت‮: ‬زيبايي‌شناسي چيزي نيست جز

رسيدن به تناسب‬و حالا فراموش مكن‮: ‬

اگر پيش از تو مردم ترا به انجام محال و صيت مي‌كنم‮!‬

 

وقتي در سدوم جديد به ديدارش رفتم

در سال دوهزار و دو، ‮ ‬مقاومت مي‌كرد در برابرِ

 

جنگ سدوم با مردم بابل‮...‬

و با سرطان‮. ‬بسان‮ ‬آخرين قهرمان حماسي

از حقِ‮ ‬تروا دفاع مي‌كرد

در روايتِ‮ ‬سرگذشت از ديدِ‮ ‬خويش‬

 

عقابي قله خويش را به سوي بالا

و هرچه بالاتر وداع مي‌گويد

كه اقامت بر المپ

و بر فراز قله‌ها

ستوه‌آور است

 

بدرود،

بدرود شعر درد ‬

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون