• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4653 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱ خرداد

پرستوها اول شبيه چند لكه سياه روي سيم تير برق بودند اما بعد همه‌چيز عوض شد

ژنرال روي ديوار نشسته است!

نويسنده: سميه كاظمي حسنوند

 

همه‌چيز از يك صبح بهاري شروع شد. يك صبح بهاري كه آفتاب پشت چند تكه ابر ضخيم و سياه پنهان شده بود و گاهي تيغه‌هاي براقش، ابرها را پاره مي‌كرد و با سماجت روي زمين مي‌تابيدند. از بالكن به شهر نگاه كردم. شهري كه در اين هواي بهاري پر از رخوت و خواب‌آلودگي بود و باد تركيبي از بوهاي مختلف را همه جا مي‌چرخاند. بوي شكوفه‌هاي هلو و نم خاك و گياهان تازه روييده به مشام مي‌رسيد. اول چندتايي روي سيم‌هاي برق نشسته بودند و مثل چند لكه سياه به نظر مي‌رسيدند. پرستوها را مي‌گويم. پرستوها برگشته بودند و همه از آمدنشان خوشحال بودند. وقتي آنها را روي سيم‌هاي برق يا نرده‌هاي تراس و شاخه‌هاي تازه جوانه كرده مي‌ديدم، احساس شادي مي‌كردم. اما قضيه به همين سادگي‌ها هم نبود. اول روي سيم‌هاي برق پر از پرستو شد. بعد شاخه درخت‌ها و سقف خانه‌ها، نرده تراس‌ها، كاپوت ماشين‌ها و سرانجام روي زمين، خيابان، چمن پارك‌ها و در نهايت، تمام شهر! تا جايي كه تمام شهر سياه شده بود. روزهاي اول خيلي هم هيجان‌انگيز بود. اين‌همه پرستوي خوشگل در اطراف ما بود و حتي گاهي براي‌شان تكه‌هاي نان مي‌ريختيم. اما بعد ديگر وحشتناك بود. همه جا پرستو، پرستو، پرستو! من و زنم زل مي‌زديم به آسمان، پرده، مبل، تلويزيوني كه هميشه روشن بود.
زنم گفت: ميگه تا اطلاع ثانوي! تا اطلاع ثانوي يعني تا كي؟
گفتم: نمي‌دونم!
دوباره گفت: مگه پرستوها تخم‌گذار نيست؟ اينا يه طوري زياد ميشن آدم فكر ميكنه زايمان ميكنن!
گفتم: نمي‌دونم! شايد.
ميل بافتني را توي كلاف صورتي فرو كرد و گفت: چي رو نمي‌دوني؟ اينكه پرستوها تخم‌گذارن يا تا اطلاع ثانوي؟ 
گفتم: نه نه! اينكه زايمان مي‌كنن يا نه!
نگاهش كردم. صورتش پر از چين و چروك شده بود. پير شده بود. بيست سال با هم زندگي كرده بوديم و تا به الان اينقدر با دقت به صورتش نگاه نكرده بودم. خداي من! گوشه ابروي راستش، يك خال قهوه‌‌اي بود. باورم نمي‌شد. يعني تمام اين سال‌ها، آن خال، گوشه ابرويش بوده و من آن را نديده بودم. دوباره به طرف پنجره رفتم. حتي فكرش هم ديوانه‌كننده است. تمام محيط اطرافت پر از پرنده‌هاي سياهي شود كه حتي يك جاي خالي هم پيدا نكني. سياه، سياه، سياه! من و زنم و تمام مردم شهر در خانه‌هايمان گير افتاده بوديم. اخبار تلويزيوني داشت از هجوم بي‌سابقه پرستوها به شهر مي‌گفت و كارشناسي داشت مي‌گفت اين هجوم پرستوها بسيار عجيب و غريب است و بهتر است تا اطلاع ثانوي كسي از خانه‌اش خارج نشود و اين اعلام يك وضعيت فوق‌العاده و قرمز است. وضعيت قرمزي كه نتيجه‌اش يك قرنطينه تام و تمام بود. حالا شهر ما با داشتن نيم ميليون جمعيت به خاطر هجوم پرستوها، قرنطينه شده بود و اين يعني فاجعه. مدت‌ها مي‌نشستم پشت پنجره و به اين توده سياه پردار نگاه مي‌كردم. البته اين توده سياه پردار، روزهاي اول پرستو بودند. اما واژه‌ها، كلمات، اسامي وقتي بر انسان تحميل شوند از معني خالي مي‌شوند. مثل همين واژه پرستو كه شاعرانگي دارد، آدم را به ياد بهار مي‌اندازد. اما وقتي يك هفته از قرنطينه گذشت و تو خسته شدي، حق داري هر جور كه دلت بخواهد آنها را صدا بزني. يعني اصلا دست خودت نيست. توده سياه پردار يا هر چيز ديگري.
به زنم نگاه كردم و ناخودآگاه نگاهم روي خال گوشه ابرويش ماسيد. به گوشه ابرويش اشاره كردم و گفتم: اين خال! اين خال از كي اونجاست؟
زنم با عصبانيت به من خيره شد. لب‌هايش را روي هم فشار داد. مي‌خواست چيزي بگويد اما منصرف شد.
گفتم: از چي ناراحت شدي؟
با همان نگاه خيره زل زده بود توي چشم‌هايم و گفت: يعني تو بعد از بيست سال زندگي مشترك، اين خال رو نديدي؟ داري منو مسخره مي‌كني؟
گفتم: مسخره؟ چرا مسخره‌ات كنم؟
-‌ تو از اين خال خوشت نمياد و به خاطر همين هم داري منو مسخره مي‌كني!
-‌ نه نه! حقيقت چيز ديگه‌ايه! من تا الان اصلا اين خال رو نديدم!
زنم آهي كشيد و گفت: اگه توي اين اطلاع ثانوي نبوديم، يه نوبت پيش دكتر مي‌گرفتم و از شر اين خال لعنتي خلاص مي‌شدم.
گفتم: نه نه عزيزم. داري اشتباه مي‌كني! من همين چند لحظه پيش اونو توي صورتت ديدم.
زنم با عصبانيت از جايش بلند شد و گفت: لعنت به اين پرنده‌هاي سياه، لعنت به اين اطلاع ثانوي، لعنت به اين خال.
اين را گفت و رفت توي اتاق و محكم در را كوبيد. براي خودم يك ليوان چاي ريختم. بعد رفتم كنار پنجره ايستادم. همه جا سياه بود. گاهي دسته‌هاي پرستو توي آسمان به پرواز در مي‌آمدند. آنقدر زياد بودند كه براي چند لحظه تمام آسمان سياه مي‌شد. با عصبانيت پرده را كشيدم و رفتم جلوي تلويزيون نشستم. اخبار بود. يك متخصص پرنده‌شناسي داشت حرف مي‌زد. آقاي متخصص گفت احتمالا امواج راديويي و فرستنده‌هاي ماهواره‌اي باعث بروز اختلالاتي در مغز پرستوها شده است. هر چند اين هنوز يك احتمال است. يك احتمال اثبات نشده!
معلوم است كه اين پرنده‌هاي احمق ديوانه شده‌اند. تمام شبكه‌هاي تلويزيوني از اين پرنده‌ها حرف مي‌زدند. تبليغات تلويزيون عوض شده بود. كارخانه كنسروسازي تصميم گرفته بود از اين به بعد به جاي گوشت گوساله از گوشت پرستو استفاده كند. كارشناس تغذيه كارخانه داشت مي‌گفت گوشت گوساله پر از اسيدهاي چرب مضر براي بدن است و در نتيجه باعث بالا رفتن كلسترول بد مي‌شود. فشار خون، اوره، سرطان روده در انتظار شماست. حالا ما تصميم گرفته‌ايم از گوشت پرستو استفاده كنيم كه پر از مواد مفيد براي بدنتان است. تلويزيون را خاموش مي‌كنم. احمق‌ها! همين مانده كه وقتي كنسرو گوشت را باز مي‌كنيم، باز هم توي آن حفره، پرستو ببينيم. اما از پرستوي پردار خبري نيست. پرستوي لختي انتظارت را مي‌كشد كه توي نمك و فلفل و سير خوابيده است.
زنم از اتاق بيرون آمد. ناخودآگاه نگاهم به طرف خال گوشه ابرويش مي‌رفت. از اين فاصله كمرنگ به نظر مي‌آمد. ليوان خالي چاي را روي ميز گذاشتم. زنم رفت و كنار پنجره ايستاد. پرده را كنار زد. خداي من! چقدر موهايش كوتاه است. كوتاه و جوگندمي! بعد سعي كردم او را با موهاي بلند مجسم كنم. اما هرچه به ذهنم فشار آوردم، نتوانستم! يا نشد. اصلا من هيچ‌وقت حواسم به موهاي او نبوده است. آن خال عجيب! آن موهاي كوتاه. مطمئنم كه سر به سرم گذاشته و آن خال، جعلي است. رفتم و كنارش ايستادم. زنم به من خيره شد. انگشتم را روي خال گوشه ابرويش گذاشتم و گفتم: نه نه. اين خال جعلي نيست. برجسته است.
زنم با اين كار خيلي عصباني شد و از كوره در رفت و گفت: چيه؟ چته؟ فكر كردي قيافه خودت خيلي خوبه؟ سرت كچله و شكمت خيلي گنده است.
جا خوردم. شوكه شدم. او مثل يك گربه شده بود كه وقتي جايي گير بيفتد از روي وحشت، قصد جانت را مي‌كند. 
گفتم: يعني اين نظر واقعيته؟ 
توي چشم‌هايم نگاه كرد و گفت: بله بله! واقعي واقعي. توي عمرم هيچ‌وقت اين‌طور راستگو نبودم.
به شكمم نگاه كردم و بعد دستي به كله طاسم كشيدم. رفتم و روي كاناپه نشستم. توي ذهنم هي تكرار كردم، كله طاس و شكم گنده. كله طاس و شكم گنده. كله طاس و شكم گنده. زنم روي يكي از صندلي‌هاي آشپزخانه نشسته بود و داشت بافتني مي‌كرد. يكي از پرستوها كنار پنجره نشسته بود و داشت به شيشه نوك مي‌زد. بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. پرده را كشيدم و گفتم: پرنده احمق! اون بيرون كه همه جا رو گرفتيد! توي خونه هم از دست شما آسايش نداريم.
اين به هم ريختگي فقط براي كلمات نبود. براي خودمان هم بود. حالا كابينت‌ها و يخچال‌هايمان، انباشته از مواد غذايي بود و ما فقط روي كاناپه لم مي‌داديم و تلويزيون نگاه مي‌كرديم و چس فيل مي‌خورديم. كارشناس‌ها مي‌آمدند و كلي حرف‌هاي عجيب و غريب بلغور مي‌كردند و در نهايت مي‌گفتند تا اطلاع ثانوي در خانه‌هايتان بمانيد. همين. ترس از پنجره به سراغم آمده بود. هر بار كه جلوي پنجره مي‌رفتم با هزارها و ميليون‌ها پرستوي سياه مواجه مي‌شدم كه زق‌زق مي‌كردند و توي هم مي‌لوليدند. ميليون‌ها جفت چشم سياه اين پرندگان انگار گوشت را از تنم مي‌كندند و با آن نوك‌هاي سخت، تكه‌تكه مي‌كردند. خودم ديدم كه اين پرنده‌ها چه بلايي بر سر ژنرال آوردند. ژنرال گربه همسايه بود. گربه ببري خاكستري كه چشم‌هاي آبي مرموزي داشت. ژنرال روي تيغه ديوار نشسته بود و پرستوها ريختند روي سرش. ده‌ها پرستو، صدها پرستو! ژنرال اول از خودش دفاع مي‌كرد و با پنجه به پرستوها مي‌زد. اما بعد هجوم پرستوها زياد و زيادتر شد و بعد از روي ديوار پرت شد توي خيابان. هنوز صداي جيغ‌هاي ژنرال توي گوشم است. ژنرال مرد و طعمه اين پرنده‌هاي قاتل شد.
زنم تندتند داشت بافتني مي‌كرد. گفتم: داري چي مي‌بافي؟
از گوشه عينكش نگاهي به من انداخت و جواب نداد. دوباره نگاهم به خال گوشه ابرويش افتاد. وقتي متوجه شد سرعت بافتنش بيشتر و بيشتر شد. نه نه! يعني من توي اين بيست سال، آن را نديده بودم.؟ محال است. زنم هنوز داشت تند تند مي‌بافت. 
دوباره گفتم: حالا داري چي مي‌بافي؟
اين‌بار نگاهم نكرد و جواب داد: كلاه!
گفتم: من كه كلاه صورتي روي سرم نميذارم!
-‌ براي تو نيست.
-‌ براي من نيست! پس براي كي داري كلاه مي‌بافي؟
-‌ خودم! مگه كسي هم توي اين دنيا از خودم باارزشتره!
چيزي نگفتم. يك سيب سرخ درشت از يخچال برداشتم و بلافاصله يك گاز بزرگ از سيب كندم و سيب نصف شد. شيرين بود و مثل خمير نرم بود.
زنم گفت: همه مردم وقتي يه سيب سرخ رو توي دستهاشون ميگيرن، اول اونو بو ميكنن.اما تو با چند گاز، اونو فرستادي توي شكمت!
گفتم: منظورت اين شكم گنده است با اين كله كچل!
پوزخندي زد و گفت: دست بردار!
گفتم: من كه چيزي نگفتم! فقط گفتم اون خال رو تا الان نديدم!
با عصبانيت بلند شد و گفت: بس كن ديگه!
روي مبل دراز كشيدم. به پرستوها فكر كردم. از آسمان باران مي‌باريد. وسط خيابان گير افتاده بودم. خيس خيس. چتر توي دستم بود. از بالاي سرم صداي جيغ مي‌آمد. سرم را بلند كردم. هزاران هزار پرستو دور سرم مي‌چرخيد. مثل يك گرداب كه تند تند بچرخد. بعد پرستوها به من حمله كردند. سر و صورتم و پوست دست‌هايم سوراخ شده بودند و از جايشان خون مي‌جوشيد. بلند شدم. خانه نيمه تاريك بود. زنم در آشپزخانه نشسته بود و داشت بافتني مي‌كرد.
 گفتم: يه خواب وحشتناك ديدم!.
جوابي نداد. رفتم و پرده را كنار زدم. باورم نمي‌شد. چيزي نبود. خيابان خلوت بود و ژنرال روي تيغه ديوار نشسته بود و داشت هوا را بو مي‌كرد!
گفتم: پس پرستو‌ها كجان؟ زنم از گوشه عينك نگاهي به من انداخت و با تعجب پرسيد: پرستو؟
-آره، آره‌ پرستو، تا اطلاع ثانوي، كارخانه كنسروسازي!
زنم با تعجب داشت نگاهم مي‌كرد. بعدش ترقه از جا پريدم و به طرفش رفتم. دسته موهاي جوگندمي‌اش را از روي پيشاني‌اش عقب زدم و گفتم: خال! خال قهوه‌اي‌!!
باورم نمي‌شد. يك خال قهوه‌اي، گوشه ابرويش بود. يعني از آن همه وقايع فقط اين خال واقعيت داشت.
زنم با عصبانيت از جايش بلند شد و گفت: منظورت چي بود؟
دستپاچه شدم و گفتم: هيچي... هيچي! خوبه كه داري براي خودت كلاه مي‌بافي!
نگاه تندي به من انداخت و گفت: براي تو دارم كلاه مي‌بافم.
گفتم: كلاه صورتي!
گفت: آره فكر كنم خيلي بهت مياد. راستي ديدي پرستوها برگشتن! بها‌ر اومد بالاخره! 

 


تبليغات تلويزيون عوض شده بود. كارخانه كنسروسازي تصميم گرفته بود از اين به بعد به جاي گوشت گوساله از گوشت پرستو استفاده كند. كارشناس تغذيه كارخانه داشت مي‌گفت گوشت گوساله پر از اسيدهاي چرب مضر براي بدن است و در نتيجه باعث بالا رفتن كلسترول بد مي‌شود. فشار خون، اوره، سرطان روده در انتظار شماست. حالا ما تصميم گرفته‌ايم از گوشت پرستو استفاده كنيم كه پر از مواد مفيد براي بدنتان است. تلويزيون را خاموش مي‌كنم. احمق‌ها! همين مانده كه وقتي كنسرو گوشت را باز مي‌كنيم، باز هم توي آن حفره، پرستو ببينيم. اما از پرستوي پردار خبري نيست. پرستوي لختي انتظارت را مي‌كشد كه توي نمك و فلفل و سير خوابيده است.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون