در معرفي كتاب «امپراتور بيسرزمين»
سروده احمد قربانزاده
اينك ناخداي پير
ماهان تيرماهي
مجموعه شعر «امپراتور بيسرزمين» سروده احمد قربانزاده در زمستان ۱۳۹۸ از سوي نشر «فرهنگ ايليا» به چاپ رسيد. اين مجموعه، ششمين مجموعه شعر قربانزاده در كنار مجموعه داستان «سرو» و پژوهشِ «خميران، اشبلاء، مافان در گذر زمان» است. حالا در اين كار، از پسِ سالها پرسه و درنگ و ارادت به مقام معشوق -با آن قامتِ قائمِ ظرافتِ تاريخي در برابر آن ديگري پُرآزارِ لايتناه- و تبلور آن عطوفت جنونزده در «چشمانت آفريقا» (چهارمين كتاب شعر شاعر، نشر فرهنگ ايليا، ۱۳۸۷) -و گوش كن به جسارتِ تازنده شاعر در ارجِ هيات معشوق در سرزمين نفرينياش- و «مارينا» (پنجمين كتاب شعر شاعر، نشر فرهنگ ايليا، ۱۳۸۹) -كه با معشوقي اهل هيچ كجاي جهان در هزارتوهاي جهان قدم ميزد- درازناي هشتمين سفر سندباد به دل هزار آبِ ناخوانده را پيشِ رو دارد كه دست به دست او، معشوق، منجي، پرت ميشود به اسپانيا، اهرام ثلاثه، خيابان شيخ فضلالله، آن هم با نواي مرغ مينا و پچپچِ دستگاه آنژيو.
هر سطر از شعرهاي اين دفتر (غالبا در شعرهاي بلند) در حكم گزارهاي است عاشقانه و مجرد، همچون: «معشوقهام از اهالي هر كجاي جهان است» يا «ميتوانم گردن آويز تو باشم» (هر دو از شعر «با من به زبان جهان سخن بگو») يا «از شيخ صنعان عاشقي آموختم» (شعر: تا آتش جانم را...). معشوق او (تو بخوان مونس، منجي، همدم)، حالا از تجسد يك معشوق انتزاعي فراتر ميرود و با حوادث جهان نيز شانه به شانه ميشود.
همين خصوصيت باعث شده تا شعر او به تدريج از فضاي يك مونولوگِ ذهني- دروني تكساحتي، به يك فضاي پليفونيك ديالوگمحور تبديل شود كه پارهاي مواقع براي مبرا نگه داشتن تصوير خود و خدشه نخوردن آن زيباي قدسي، شاعر، خودش را در مقام مخاطب (معشوق) قرار ميدهد. معشوقِ زميني- ماهوي شاعر حالا به سنگِ صبوري به عمر جهان و در هياتي تاريخي استحاله يافته كه هم با عطر «الله تيتي» و ميوه «كامپوره» دمخور و آشناست و هم نگاهي جهانوطني پيدا كرده و حكمِ منجي را يافته است: «تو چراغهاي خاموش شهر را/ به چلچراغ بدل ميكني» (شعر: با من به زبان جهان سخن بگو).
عشقِ شعرِ 50 سالِ اخير قربانزاده را بايد عشقي استعلايي برشمرد. عشق و معشوق جهان او، دست او را ميگيرد و با خود ميبرد به هر كجاي جهان، از دل تاريخ، اسطورهها و افسانهها و مثلها و جنگها، از كودكي، سكوت و رنجهايش براي او ميگويد و گويي در دل هر حادثه در پي شفاعتي است از جانب او؛ ببخش اگر اين تصاوير تلخ و رويدادهاي مرگمند و رعبآور را ناگزيرم به تو نشان دهم. اما تو ميداني و ميدانستي هماره و قسم به قداستت كه مبادا بيالايي به اين پلشتيها.
گريز به دهليزهاي كودكي، در هيات پدر، پسر، مادر و تداعي فضاها و آوازها و بازيها، حتي ورود واژههاي زمختي چون «اكو» يا «آنژيوپلاست» در ميانـه يك درددلِ شفاعتوار و دوستانه (اتاق سرد، نور كم/ اشباحي در كنارم سكوت كردهاند/ دستگاهي روي اندامام شيرجه ميرود/ «اكو»، «آنژيوگرافي»/ سيم سردي از شريانم ميگذرد/ تنم ميلرزد/ رگم مثل جاده زندگي مسدود است (از شعر: نام تو!) نيز به تصويرِ سرخِ عشق و شريانِ پرشورِ آن خدشهاي وارد نميكند. «دكتر ميگويد: چيزي بگو! ميگويم دكتر:/ دلم عاشق بود، عاشق راههاي نرفته/ قلههاي مهآلود، آبهاي خليج/ عاشق باغ و پرنده (همان شعر).
اين همانيسازي فلشبكهاي زماني با [زمان] حال يكي از خصوصيات شاخص شعرهاي قربانزاده است كه در كنار مهارتي كه در چيدن و توصيف تصاوير دارد -كه حتما ثمره سالها غور و مداقه در سينما در مقام «دستيار كارگردان بودن» بوده است- در شعر استحاله پيدا ميكند: «خون شتكزده بر چهره سياه جنگ/ بوي باروت و خون/ قمقمههاي مچالهشده/ زنجير تانكهاي سوخته/ گلوي خشك رزمندگان/ فانوسقه آويز در كمركش نخل خرما...» (شعر: صلح). يا گاهي در قالب يادكردي از گذشتههاي دور -آني از كودكي، چشم بر هم زدني و گذري و احضار تصويري و دريغي؛ «رازِ نگاهِ ميشينگ/ در سايه درختان/ عشوههاي دخترِ همسايه/ در پرسههاي غروب/ نوازش بهار- در عبور «كاكايي»هاي عاشق/ اين است روستاي من/ دريغا سالهاست/ خطي از قدمهاي پدر/ و نشاني از گلهاي چادرنماز مادر نمانده است» (شعر: ياد).
اينك ناخداي پير، با آنكه در اين مجموعه، نقبي خُرد به شعر كوتاه هم زده و چون يك نقاشِ مينيمال، در چشم برهم زدني، ضربههاي كاري تصويري خود را در چند سطر با ماهرانهترين واژهها نوشته است، اما درازناي روايت طيالارضِ كوچهپسكوچههاي جهان، شعرهاي بلندتري را از او - شاعر عشق- طلبيده است كه خود را نه خاقان ميشمرد، نه قيصر، كه امپراتوري بيسرزمين.