سيد مجيد كمالي
بدون ترديد مارتينهايدگر متفكر معاصر آلماني از تاثيرگذارترين انديشمندان در عصر حاضر بوده است و بسياري از فيلسوفان و علماي ساير رشتههاي علوم انساني بر اين امر معترف بوده و هستند. فهم علل شهرت يك فيلسوف و در اينجا هايدگر نيازمند توجه به تمام ابعاد فكري و شخصيتي او است و تنها نميتوان به اهميت و سير انديشه وي بسنده كرد. البته مراد اين نيست كه شخصيت و ويژگيهاي رواني يك فيلسوف با شيوه تفكر و آنچه وي به عنوان ديدگاهي فلسفي عرضه ميدارد نسبتي ضروري و ايجابي دارد؛ بلكه مراد اين است كه ما به عنوان كساني كه در معرض سخنان يك فيلسوف قرارگرفتهايم آنچه باعث بزرگ به نظر رسيدن وي نزد ما ميشود، نميتواند صرفا جنبه فكري وي باشد، بلكه او همچون يك كل در برابر ما قيام ميكند و نميتوان قسمتي از اين كل را منتزع كرد و آن را ملاك ارزيابي و سنجش تمامي قرار داد.
نكته ديگر آن است كه اين كل، خود امري تاريخي است؛ امري كه برآمده از امتزاج جوانب فكري و عملي شخص فيلسوف در گذار تاريخيشان بوده و ضمن آنكه امر قطعي و تمام نيست، بيتعين هم نبوده و اين تعين ناشي از ابرازات و بيانات و ايدههاي شخص متفكر در بستر حيات تاريخياش است. از سوي ديگر خود ما نيز به عنوان مخاطبان و در نتيجه مفسران انديشه يك فيلسوف از چنين وضعي برخورداريم؛ يعني بر مبناي سنت و پيشفرضها و ملاكهاي انتخابي و غيرانتخابي به رويارويي انديشه آن فيلسوف ميرويم. نتيجه اين سخن آن است كه هرگز نميتوان دعوي عينيت از يكسو و از سوي ديگر، يكساني در راي و نظر درباره انديشه يك فيلسوف را داشت. هرچه جايگاه فكري يك فيلسوف رفيعتر باشد و افقي دوردستتر را به تماشا بنشيند و بگذارد، اين اختلاف نظرها بيشتر و بيشتر خواهد شد و مهمتر از آن دريافت آن كل تاريخمند فوقالذكر كه همواره در سير بوده و نماياننده فهم و وجوه فكري شخص متفكر است، ديريابتر ميشود. نتيجه اين ميشود كه ما اجزاي فكري و عملي وجود وي را همچون اموري از هم «گسسته» در مييابيم و ناتوان از داشتن آن ديد كلي، در توهمي خود ساخته به تفسير و ترجمه آراي وي ميپردازيم و حتي حوادث اجتماعي و عملي كه شخص فيلسوف در لحظاتي از عمر خود با آن درگير بوده را متعصبانه و با عزل نظر از حيات تاريخي فردي و اجتماعي، حجاب فهم كل وجود وي قرار ميدهيم.
نگاهي از بيرون
ترجمه و تفسير آراي يك فيلسوف با چنين رويكردي، هم ميتواند له و هم عليه وي صورتبندي شود و البته اين دو، راه همسخني را بر ما ميبندند؛ همسخني نيز به معناي هم فكري و موافقت تام و تمام نيست، بلكه قرار گرفتن در ساحتي است كه بتوان به ديالوگ با شخص فيلسوف مبادرت ورزيد تا آنجا كه ناگفتههاي وي را نيز به گفتار در آورد. ذكر اين مقدمه، به مثابه تذكري است براي ورود به بحث ما در اين نوشتار كه همانا شيوه مواجهه متفكران ايراني با هايدگر است. بهطور كلي در مواجهه با تفكر مارتين هايدگر و شايد با هر متفكر ديگري، ميتوان سه رويكرد را برشمرد. يك رويكرد اين است كه با نگاهي از بيرون به تحليل و نقد آراي وي بپردازيم. هنگامي كه ميگوييم «نگاهي از بيرون»، اين وصف در مورد هايدگر معناي خاص و پيچيدهاي مييابد كه در قياس با بسياري از فلاسفه ديگر او را در وضع ممتاز و ديگري قرار ميدهد.
آنچنانكه هر خواننده آثار هايدگر بلادرنگ درمييابد زبان هايدگر درآثارش به گونهاي خاص و مغاير با زبان متعارف فلسفي، يعني آنچه زبان متافيزيكي ميخوانند، آشكار ميشود. اين نامتعارفي كه نوعي نامانوسي را به دنبال ميآورد، برخلاف آنچه كه برخي گفتهاند ناشي از بازي با كلمات و دخل و تصرف صوري در ساختار گرامر زبان نيست، هرچند هايدگر از اين ترفند نيز بهره گرفته است تا آنجا كه خواننده در مواجهه با اين سبك و سياق نوشتاري از زمينه بداهت فلسفي و غفلتي كه اين بداهت به بار ميآورد در آناتي رها ميشود. با اين مقدمه بايد گفت هنگامي كه ما درصدد تفسير آراي هايدگر با «نگاهي بيروني» برآييم، به ناچار بايد از زبان متافيزيكي - بيآنكه چنين زباني را درست يا غلط بدانيم- بهره بگيريم؛ زباني كه به تدريج و در سير تاريخي خود از آغاز تلاش فلسفي در يونان باستان تاكنون با همه فراز و نشيبهاي خود به بسط كنوني رسيده است و از اين طريق مفاهيمي را شكل داده است كه در مقام تفكر فلسفي گريز از آنها ناممكن به نظر ميرسد. حال اگر با چنين زباني كه در خود، تاريخي از مفاهيم و معاني متافيزيكي اعصار گوناگون را به تضمن دارد، به رويارويي تفكرهايدگري كه به زباني ديگر يا حداقل در آستانه ساحتي ديگر از زبان به بيان رسيده برويم، نتيجهاي جز عدم فهم به بار نميآورد و حتي شايد به اين نتيجه برسيم كه موضع هايدگر نامعقول و غيرقابل دفاع است؛ چرا كه براساس سنت متافيزيكي، تفكرهايدگر در چارچوبهاي مفهومي متداول قرار نميگيرد.
مواجهه از درون
بنابراين، اين نكته را همواره بايد در نظر داشته باشيم كه «وقتي متفكري همچون هايدگر درصدد بر ميآيد تا از طريق تفكر در باب تمامي يك سنت، ظهور و حدوث آن را آشكار و در عينحال محدوديتهاي آن را بر ملا سازد، به تدريج ناگزير خواهد شد كه زبان اين سنت را رها كند و به زبان ديگري روي آورد و اين دقيقا همان چيزي است كه به وضوح در هايدگر ديده ميشود».
اين نكته در واقع يكي از علل بدفهمي و موضعگيريهاي عجولانه و نادرست در باب آراي هايدگر در ايران شده است كه كمي بعد و در ادامه به آن خواهيم پرداخت. اما رويكرد ديگر در مواجهه با هايدگر اين است كه ما از درون و از بطن انديشه وي به او بپردازيم. در اين مواجهه فرض بر اين است كه ميتوان با عبوري بلادرنگ و جهشگونه با تفكرات وي آشنا شد و راهي را كه او با سختي و به تدريج طي كرده است به طرفهالعيني بر خود هموار ساخت و چنان از جانب او سخن گفت كه انگار دسترسي به افكار او و بيان آنها كاري سهل است. همين ديدگاه بوده است كه كساني را در تاريخ انديشه معاصر ايراني جرات بخشيد و اين وهم را ايجاد كرد كه ميتوان با او همسخن شد و در اين همسخني حتي از وي فراتر هم رفت. اين توهم ويرانگر نهتنها راه ورود شخص متوهم را به ساحت انديشگي هايدگر ميبندد، بلكه حتي فراتر از اين، به واسطه تعابير و تفاسير غلطي كه اين شخص ارايه ميدهد، راه همراه شدن ديگران با هايدگر را نيز مسدود ميسازد.
در اين رويكرد غفلتي نهفته است كه همانا چشم بستن بر مسيري است كه هايدگر از عمق سنت متافيزيك غرب تا ساحت «رهايي از آن» پيموده است. بايد توجه داشت كه اين رهايي يك شبه صورت نگرفته است. وي در كتاب «وجود و زمان» هرچند هنوز با برخي مضامين سنت متافيزيكي در طرح مفاهيمي همچون هستيشناسي و استعلا، سر و كاري دارد اما به تدريج اين نشانهها در آثار متاخر وي كم رنگ شده و از بين ميروند و به عبارت ديگر «زبان تفكرهايدگر پابهپاي پيش رفتن خود تفكر تغيير ميكند». در حالي كه بسياري از فلاسفه آلمانيزبان، از درك و فهم آثار هايدگر اظهار عجز ميكنند، چگونه ممكن است ما كه با مرزها و امكانات زبان فارسي ميانديشيم، به سرعت دعوي فهم تفكر وي را داشته باشيم؟ در واقع آنچنانكه برخي محققين و هايدگر پژوهان گفتهاند، انديشه هايدگر با هيچ زبان ديگري قابل بيان نيست. ميتوان به اين سخن اين نظر را افزود كه اين ناتواني و «ناهمزباني» خود راجع به واقعيتديگري است كه ميتوان از آن به «ناهمزماني» تعبير كرد. اگر مراد از زمان، جنبه تقويمي آن باشد، اين سخن بيمعناست؛ چرا كه ما تقريبا همعصران او هستيم و به اين معني با او همزمان.
اما حقيقت اين است كه ما بدين معنا با او همزمان نيستيم چرا كه در «معاصرت»، با او هم افق نيستيم؛ افقي كه رو به آينده دارد. به عبارت ديگر مرزهاي تفكر ما با مقتضيات «اكنون» موافقت دارد؛ اكنوني كه با ديروز و فردا از يك سنخ وجودي بهره دارد. چنين حالتي از بودن، ما را از درگير شدن عميق با راهي كه هايدگر پيمود و در نهايت از همسنخي با وي محروم ميسازد.
تفسير عرفاني از هايدگر؟
يكي از نشانههاي توهم ما در فهم هايدگر، آنچنانكه از همان آغاز آشنايي ما ايرانيان با افكار وي پديد آمد، تفسير عرفاني از انديشههاي وي است. اين نوع برداشت رازورزانه هم در ذيل رويكرد دوم مواجهه با هايدگر، يعني مواجهه از درون تفكر وي قرار ميگيرد. عبور جهش گونه از مسير تفكر هايدگر، اين شائبه را براي برخي محققين داخلي ايجاد كرده است كه آنچه هايدگر درصدد است با زباني غيرمتافيزيكي بگويد همان چيزي است كه عرفا و به ويژه ابنعربي پيش از اين بيان كردهاند. اين سوء تعبير با اين راي تقويت ميشود كه عرفا نيز با زباني غيرمتافيزيكي به هستي نگريستهاند و جنبه غيرمتافيزيكي بودن هر دو طريق عرفاني و هايدگري بر مشابهتشان دلالت ميكند.
هرچند دعوي غيرمتافيزيكي بودن زبان عرفاني خود بسي جاي تامل دارد، اما به فرض چنين مشابهتي، فاصلهاي كه ميان اين دو طريق است به هيچرو قابل اغماض نيست. هايدگر برخلاف اكثر عارفان و صوفيان، در صدد آن نيست تا در حالتي از «جذبه» و «برونخويشي» به حقيقت وجود دستيابد، بلكه او از نسبت بيواسطه و فعالانه انسان با عالم در حيات روزمره، عادي و متداولش آغاز ميكند و ميكوشد كه در همين حالات، قيام و گشودگي انسان در وجود را بنماياند. در تفكر وي نشاني از «عالم صغير»، انسان كامل و آرماني به چشم نميخورد. البته بسيار مشكل است كه مفسر ايراني كه ذهني مشحون از واژگان و مفاهيم فلسفي، عرفاني و از مآثر تاريخي خود دارد، از فرافكني چنين صورتهاي فكري بر آراي هايدگر خود را دور بدارد و مرز ظريف ميان عرفان و تفكر او را دريابد و ناگفتههايهايدگر را با تفكرات عرفاني پرنكند و گفتهها را با مدلول اشارات عرفاني يكسان نپندارد.
تفسير كربن از هايدگر
برخلاف ديدگاه رايج، يكي از متفكريني كه اين امر را به خوبي دريافت و آراي هايدگر را هم ارز با تفكرات عرفاني ندانست، هانري كربن است. كربن را كسي ميدانند كه در پي گذر ازهايدگر به سهروردي بود. «آنچه كربن در نزد متفكران ايراني ميجست، «اقليم وجود» ديگر، يا مقامي از حضور بود؛ مقامي كه به اصطلاح از برنامه تحليلي انديشه هايدگري بيرون بود». به عبارت ديگر مفاهيمي چون «آخرتانديشي و فضاي مثالين نمادها» اموري بودند كه ورودي به ساحت انديشههايدگر نداشتند. از سوي ديگر «كوشش تاويلهايدگري، دست كم در كتاب وجود و زمان بر اين استوار بود كه روشن كند «اينجايي بودن» بشر چگونه كاشف افق پنهان اوست». در اين نگرش هايدگر كه انسان از وجودي متناهي برخوردار است، حقيقتي جز «مرگسويي» وي نهفته نيست. اين در حالي است كه «در نزد عرفاي ايراني، مثلا در نزد ملاصدرا، حضور به وجهي كه نمود جهان از آن پرده ميگيرد، ديگر نه حضور متناهي مقيد به «براي مرگ بودن»، بلكه حضوري است براي ماوراي مرگ». اين توجه باعث شد كه كربن آنچه را كه در تفكر هايدگر نميجست در متافيزيك اسلامي- ايراني بجويد و تلاش كرد كه ضمن بهرهگيري از امكاناتي كه انديشه هايدگر در اختيار او ميگذارد - به ويژه هرمنوتيكهايدگري- از خلط اين دو حوزه بپرهيزد. در اينجا سخن بر سر آن نيست كه كربن در اين گذر - عبور از هايدگر به سهروردي- تا چه اندازه موفق بوده است يا چه نتايجي بر اين گذر مترتب است، بلكه نكته مهم اهتمام وي به اين تمايز و رعايت مرزبنديهاست.
اما اگر بخواهيم بهطور اجمالي به نتايج اين عبور بپردازيم بايد بگوييم كه هرچند كربن به دنبال گمشده خود بود -آنچنان كه هر متفكري مطلوب خود را ميجويد- اما اين گذار، تاثيرات مخربي بر فكر و انديشه برخي از انديشمندان وطني بر جاي گذاشت؛ از جمله اين توهم را ايجاد كرد كه عبور از هايدگر (بهتر است بگوييم جهش) به عرفان ابنعربي و تفكر سهروردي، امري است كه ميتواند مبنايي استوار براي تكاپو و خيزش دوباره انديشه بحرانزده و پر از رخوت ايراني فراهم آورد. ميتوان گفت كه آموزه «حكمت معنوي» و طرح آن در برههاي از تاريخ معاصر ايران، اساس چنين توهمي بوده است. در اينجا تذكر اين نكته ضروري به نظر ميرسد كه مراد از به كارگيري واژه «توهم» به هيچوجه، ارزشگذاري و از اين طريق انتقال بار منفي و سركوب پديدهاي فكري در جامعه ايراني نيست؛ بلكه «توهم» به فضايي اشاره دارد كه در آن ميتوان لحظه نضج گرفتن حوادث پي آمد آن در جريان انديشگي ايراني را بازجويي كرد و از اين طريق به تحليلي نزديك از رخدادهاي عارض بر سير تفكر و فلسفه ايراني دست يافت.
هايدگر به روايت فرديد
در دهههايي نه چندان دور و در فضاي مهآلود ناشي از شوك مواجهه با گفتمان فلسفي ايدئولوژيكي شرق و غرب، شخصي ظهور كرد كه نامش تداعيكننده خاطراتي نوستالژيك براي بسياري از بزرگان كنوني فلسفه ما است: سيداحمد فرديد. وي كه به اعتباري اولين سخنگوي هايدگري در ايران به شمار ميآيد، براي زماني نسبتا طولاني، مراد حلقهاي از اهالي فكر و فلسفه شد و از اين طريق به اشاعه ديدگاههاي خود پرداخت. برخي از افراد اين حلقه، در سالهاي بعد كماكان فرديدي ماندند و عدهاي از اين گروه به نفي وي پرداختند و او را تا حد «پيرمردي خنزر-پنزري» فروكاستند. با نگاهي اجمالي به تاريخ پس از فرديد ميتوان اعتراف كرد كه بسياري از نخبگان اهل فكر ايران، سلبا و ايجابا نسبتي با فرديد پيدا ميكنند و از آنجا كه قسمتي از انديشه نه چندان مشخص و منسجم فرديد، صبغه هايدگري دارد، اين افراد به طريق اولي مواجههاي با هايدگر مييابند. اما بيآنكه قصد تحليل افكار فرديد را داشته باشيم، ذكر نكاتي درباره وي براي ايضاح بحث ضروري به نظر ميرسد. در اينجا براي ترسيم زمانهاي كه فرديد در آن ميزيست بهتر است به قسمتي از نوشته يكي از محققين سابقا فرديدي رجوع كنيم. «آن زمانه در جوار گفتمان راديكال و انقلابي چپ كه دشمن اصلي خود را امپرياليسم غرب و سرمايهداري آن ميدانست و قبلهاش سوسياليسم «شرق» بود، گفتمان ديگري بر سر بازار آورد كه از جبهه معنويت و روحانيت و عرفاني شرقي به ماديت و نيهيليسم و علم و تكنيكزدگي غرب حمله ميبرد. اين جبهه تازه كه مشتاق «بازگشت به خود» و «اصالت» شرقي و اسلامي خود بود، با غربزدگي آلاحمد و نوشتههاي پرشور و شتاب علي شريعتي، زير نفوذ فضاي «جهان سومگرايي» روشنفكري فرانسوي، در نيمه نخست دهه چهل زبان بازكرده بود و رفتهرفته زمينهاي فراهم آمد كه اين گفتمان از زبان سياسي- اجتماعي پا فراتر گذارد و با فرديد و زبان فلسفي- عرفاني او به ميدان ميآيد...». هرچند كه اين عبارات براي ترسيم همه مشخصات آن زمانه، كافي نيست اما حقايقي را آشكار ميسازد؛ به ويژه آنجا كه براي فرديد نقشي بنيادينتري قائل ميشود و وظيفه صورتبندي فلسفي را به او واگذار ميكند.
طريق شبههايدگري
هرچند مراد نويسنده فوقالذكر از بيان اين جملات در نهايت نفي اعتبار آراي فرديد است، اما ميتوان اين پرسش را مطرح ساخت كه چگونه ميشود كه كسي در آن دوره چنان نقشي را ايفا كند؟ البته پاسخ دقيق و موشكافانه به اين پرسش نيازمند وقت و مجال موسعي است، اما اجمالا ميتوان گفت كه فرديد و به عبارت بهتر زمانه وي، وارث چندين جريان مهم فرهنگي بود. از يك سو فلسفه و كلام اسلامي به دنبال بسط و گسترش تاريخي خود به حالتي ايستا رسيده بود كه در آن ديگر هيچ پرسشي شكل نميگرفت و به تكرار مكررات ميپرداخت؛ از سوي ديگر عرفان در لايههاي پنهان و آشكار تاريخ اسلامي- ايراني ما قبض و بسط مييافت و نيز ديرگاهي بود كه تفكر فلسفي غربي خود را تحميل ميكرد و به همه اينها ميتوان افزود كه «سياست» و به عبارتي «سياستزدگي» به عنوان يكي از شالودههاي اصلي جريان روشنفكري ايران به رهزني انديشه متفكران وطني ميپرداخت. در اين «لحظه» پرآشوب و بيبنياد، توگويي فرديد، محل تقاطع و برخورد همه اين جريانات بود. او خود را متعهد پاسخگويي به اين وضع ميديد و براي انجام آن طريق شبههايدگري را برگزيد.
از آنرو «شبههايدگري» ميگوييم كه وي به مسيري كه هايدگر از ابتدا تا انتها پيموده بود وفادار نبود و حتي ميتوان گفت كه وي رويكردي گزينشي در تفكر هايدگر داشت. فرديد بيش از همه از «دوران گشت» هايدگر، موسوم به هايدگر دوم -كه البته به تسامح چنين تقسيمبندي را قائل ميشويم - تاثيرپذيرفته بود و با توجه به موضوعاتي همچون «تاريخ غرب» و «حوالت تاريخي» آن، درصدد تفسير وضع تاريخي كنوني ذيل مفهوم «غربزدگي» بود.
از آنجا كه ما در اين مقام قصد تفسير آراي فرديد را نداريم، ذكر نكات فوق از آنرو مهم است كه فرديد را نيز در ذيل رويكرد دوم مواجهه با هايدگر قرار ميدهد؛ يعني همان حس همسخني باهايدگر داشتن و در واقع همانطور كه پيش از اين ذكر شد، جهشي غيرتاريخي به امري تاريخي. نتيجه اين ميشود كه صرفا حرفهايي از هايدگر بدون در نظر گرفتن سير تاريخي آنكه مسلما غربي است و در همان فضا معنا مييابد، در فضاي تفكر ايراني كه از بنياد وضعي دگر دارد تكرار شود و به پريشاني آن دايما بيفزايد.
به عنوان مثال تلفيق نظريه تاريخي اسماء كه برگرفته از نظريه علمالاسماء ابنعربي است با نقدهاي هايدگر از تاريخ تفكر غرب به عنوان «تاريخ متافيزيك» كه منجر به طرح نوعي «فلسفه تاريخ» ميشود، بيش از آنكه مبتني بر تحليلهاي دقيق و حساب شده فلسفي - آن طوري كه در هايدگر ميبينيم- باشد، پاسخي شتابزده به وضعيت بحرانزده تفكر در آن دوره و زمانه است. البته از اين عبارت نبايد اين تلقي را داشت كه انديشه فرديد يكسره بيارزش است چرا كه تفكر وي منجر به طرح بسياري از مسائل فلسفي در ايران شد و بسياري از متفكرين ما را وادار به پاسخگويي و موضعگيري در برابر آنها كرد. به عبارت ديگر آنچه به واسطه و به زبان فرديد مطرح شد، ناشي از تنوعي بود كه برخورد جريانهاي متعدد و تا آن موقع ناانديشيده با تفكر ايراني، آن را پديد آورده بود. در اين ميان بسياري از ايدهها و مفاهيمي كه در ناخودآگاه ذهن ايراني انباشته شده بود و هيچگاه فرصت بروز و ظهور نيافته بود در مواجهه با انديشههاي غربي و در اينجا هايدگري، به زبان فرديد، برونريزي و به آشكارگي در آمد. اين حداقل خدمتي بود كه فرديد به جريان خودآگاهي تفكر ايراني نمود. آنچه را كه زبان فرديد بالا آورده بود، براي برخي همچون غذايي خوشطعم بود و هنوز فرصت لازم بود تا به ماهيت آن پي برده شود. در اينجا آنچه براي بحث ما اهميت دارد اين است كه هايدگري كه از اين طريق در ايران مطرح شد نميتوانست به هايدگر واقعي چندان نزديك باشد و در واقع ميتوان چنين گفت كه افق تاريخ ما اجازه طرح آن را نميداد و از اينرو نميتوان كسي را متهم اصلي دانست.
اما نكته عجيب آن بود كه برخي از اهل نظر چنين بياناتي را منتسب بههايدگر دانسته و آنها هم ندانسته و اينبار با رويكردي منتقدانه به مبارزه با تفكرات وي برخاستند. چنين مواجههاي منجر به رو در رو قرار گرفتن هايدگر با كسي همچون پوپر (پاپر!) به مدت طولاني در ذهن و زبان انديشه ايراني شد؛ حادثهاي كه به گفته بسياري، در جهان نادر و بيبديل است. نقدهاي سطحينگر كه بيشتر تابع نفسانيات و غرايض سياستزده بود، به گفتمان اصلي جريان روشنفكري ايران بدل شد و در اين ميان آنچه مطرح نشد خود تفكر هايدگر بود.
ديالوگ با هايدگر
تاكنون بهطور اجمالي دو رويكرد مواجهه با هايدگر را برشمرديم و در ذيل هركدام مصاديقي را جهت ايضاح بحث ذكر كرديم و ديديم كه هيچيك راهي را كه به همسخني به عنوان ديالوگ منجر ميشود، هموار نميسازند. حال كه چنين است آيا هيچ راه ديگري باقي ميماند؟ در اينجا ميتوان به رويكرد سومي قائل شد: ما بايد از همان آغاز مواجهه با هايدگر بپذيريم كه ما نه مفسريم و نه درصدد تفسير. هر تفسيري بايد چشماندازها و دورنماهايي را بگشايد و چيزي را آشكار كند؛ يعني بايد قادر باشد آنچه را كه در پس تفكري پنهان مانده است پيش چشم آورد و نشان دهد كه اين تفكر برچه بنيادهايي استوار است و چه ساحتهايي با آن گشوده ميشود.
چنين امكاني حداقل در فضاي كنوني تفكر ايراني چندان مهيا به نظر نميرسد. به عبارت ديگر بايد گفت كه ما از انجام دادن چنين تفسيري ناتوانيم. تاكنون تلاشهاي زيادي براي طرح آراي هايدگر از طريق ترجمه و تفسير صورت گرفته است. در اين ميان عدهاي درصدد برآمدهاند تا به زعم خود لايههاي پنهان و درعينحال خشن تفكر هايدگر را برملا سازند و حتي آن را ريشه برخي از جريانهاي سياسي قرار دهند؛ برخي نيز با نگاهي همدلانه و همانطوركه گفته شد، جهشوار بر اين انديشهاند كه از هايدگر چيزهاي بسياري آموختهاند و ميتوانند به ديگران بياموزانند و حتي آن را دستمايه نظريهپردازي براي برون شد از وضعيت نابسامان تفكر قرار دهند. اما آنچه تاكنون اتفاق نيفتاده است اين است كه هيچگاه تلاش نكردهايم با هايدگر ديالوگ برقرارسازيم و تفكر او همچنان برايمان غريب، بيگانه و مبهوتكننده به نظر ميرسد. شايد گام اول براي آشنايي عميق با هايدگر رجوع به آثار خود هايدگر باشد؛ اتفاقي كه خوانندگان و علاقهمندان به فلسفه در ايران هنوز انتظار آن را ميكشند. تاكنون كتابهايي از هايدگر به فارسي ترجمه شده است كه صرفنظر از كيفيت ترجمه، از آنجا كه برطبق سير و بسط تاريخي كتابهاي هايدگر نبودهاند، خواننده را از همراهي با راه او محروم ساختهاند و همانطوركه اشاره شد اين توهم به وجود آمده است كه هايدگر يك شبه و ارتجالا به انديشههاي متاخر خود رسيده است. روشن است كه ترجمه اين آثار ميتواند فصل نويي را در فهم انديشه هايدگر براي مشتاقان آغاز كند و از اين راه، بسياري از بدفهميها و سوء تفسيرها را از بين ببرد.
منابع:
1- اسطوره فلسفه در ميان ما، داريوش آشوري
2-كربن و گذر از هايدگر به سهروردي، داريوش شايگان
3- والتر بيمل، بررسي روشنگرايانه انديشههاي مارتين هايدگر، ترجمه بيژن عبدالكريمي، سروش، تهران، 1381.
يكي از متفكريني كه اين امر را به خوبي دريافت و آراي هايدگر را هم ارز با تفكرات عرفاني ندانست، هانري كربن است. كربن را كسي ميدانند كه در پي گذر ازهايدگر به سهروردي بود. «آنچه كربن در نزد متفكران ايراني ميجست، «اقليم وجود» ديگر، يا مقامي از حضور بود؛ مقامي كه به اصطلاح از برنامه تحليلي انديشه هايدگري بيرون بود». به عبارت ديگر مفاهيمي چون «آخرت انديشي و فضاي مثالين نمادها» اموري بودند كه ورودي به ساحت انديشههايدگر نداشتند.
بسياري از ايدهها و مفاهيمي كه در ناخودآگاه ذهن ايراني انباشته شده بود و هيچگاه فرصت بروز و ظهور نيافته بود در مواجهه با انديشههاي غربي و در اينجا هايدگري، به زبان فرديد، برونريزي و به آشكارگي درآمد. اين حداقل خدمتي بود كه فرديد به جريان خودآگاهي تفكر ايراني كرد. آنچه را كه زبان فرديد بالا آورده بود، براي برخي همچون غذايي خوشطعم بود و هنوز فرصت لازم بود تا به ماهيت آن پي برده شود.