• ۱۴۰۳ سه شنبه ۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3244 -
  • ۱۳۹۴ پنج شنبه ۲۴ ارديبهشت

سرو بي‌سپان

اسدالله امرايي

مرگ /  زوبينش را به سمت تو مي‌گيرد و/ چشمانت را/  نشانه مي‌رود/ جهان /  جاي امني نيست / «آه اسفنديار مغموم»
شعر از محمود معتقدي
نزديك نيمه شب بود كه تلفن زنگ زد. اسد، سپان تمام كرد؛ خبري كه مدت‌ها در هوا مي‌چرخيد. تازه روز قبلش بود كه خبر بهبود نسبي و ثبات منتشر شده بود. تجربه تلخ بستري شدن سيمين و مرگ چند بار اعلان شده او همراه با عكس‌هاي يادگاري اينكه بغل دست سيمين نشسته من هستم، آزارش داده بود. براي همين بيمارستان رفتن و وضع سخت بيماري‌اش را جار نزد. به اطرافيان هم سپرد. تا اينكه تلخي و سنگيني مرگ خود را از ديوارهاي مرئي و نامرئي بالا كشيد. مرگ بال و پر خود را مي‌گشود تا مردي از تبار ما را ببرد. چشمان درشت و خنده‌هايي كه تا آخرين روز، بيماري را به سخره گرفت. خبر را كه از دكتر مجيد كوچكي شنيدم جا خوردم، كمرم را به صندلي فشردم. صحبت‌هاي ما كه ادامه يافت اشك‌هاي اكرم و نيلوفر جاري شد. با دوستان صحبت كرديم و بي‌صدا جلو در بيمارستان جمع شديم. البته همه قرار است بميرند. ما هم در صف ايستادگان اين سرنوشت محتوم هستيم تا كي نوبت ما برسد هر چند ترتيب و نوبتي نيست. سپانلو دوست خوبي بود براي همه و يكي از ويژگي‌هايش سعه صدرش بود. هيچگاه عصباني نديدمش. چهره فعال عرصه شعر و ترجمه و ادبيات بود. سال‌ها با هم دوست بوديم و دوستي‌مان هم از آن دوستي‌هاي بي‌غل و غش؛ دستِ كم اين را مي‌دانم كه از طرف او غل و غشي نبود.

مدام از حال هم باخبر. خبر درگذشت را در غياب رسانه‌هاي مكتوب صبح كه صفحه‌ها را بسته بودند، در فضاي مجازي پخش كرديم. به چند تا از دوستان كه آنلاين بودند خبر داديم. خبر در فيسبوك و اينستاگرام و ساير شبكه‌هاي اجتماعي تركيد. خيابان سرو، سرو بلند خود را از دست داد. كتاب‌هايي كه هنوز نيم‌خوانده روي ميز بغل كاناپه مانده بود و چند بيت شعري كه با مداد روي تكه كاغذي نوشته بود خودنمايي مي‌كرد. سپانلو را شاعر تهران مي‌نامند، خودش هم همين را مي‌پسنديد. نشان شواليه فرهنگ و ادب داشت و همه جا شعر ايران را نمايندگي مي‌كرد و شهر تهران را دوست داشت و با آنكه منعي براي رفتن نداشت، ميل رفتنش نبود.  آثار فراواني نوشته و ترجمه كرده است. نويسندگان زيادي را براي نخستين‌بار كشف و معرفي ‌كرد. يكي از كساني كه در معرفي‌اش كوشيد سن ژون پرس بود. رسم بد زمانه ما اين است كه از يك طرف آثار مجوز نمي‌گيرد، حالا البته اوضاع فرق كرده و از طرفي بازار زيرزميني داريم كه كتابش در زيرزمين منتشر مي‌شود و روي زمين به فروش مي‌رسد. در فاصله خيابان فروردين تا دانشگاه حداقل بيست، سي عنوان از كتاب‌هاي ظاهرا ممنوعه مي‌بينيم با كيفيت بد. سپانلو گاهي اينها را كه مي‌شنيد به خنده رد مي‌شد و مي‌گفت: بيا، مي‌گويند مردم كتاب‌هاي ما را نمي‌خوانند. نه آقا اگر بگذارند، مي‌خوانند. اگر نگذارند هم مي‌خوانند. فقط گاهي براي جيب ما ديگران بخل مي‌ورزند. اميدواريم به راه راست هدايت شوند. نويسنده‌اي از تبار بيهقي و سعدي و حافظ بود كه موقعيتش در ادبيات ايران جايي براي چند و چون ندارد و مرزهاي زبان فارسي را درمي‌نورديد. اول بار كه با سپانلو آشنا شدم به واسطه قلمش بود و معرفي علي‌اصغر شيرزادي. استادي مثل محمدعلي سپانلو ابايي ندشت از اينكه در مراسم رونمايي كتاب نويسنده جواني حضور يابد يا به بزرگداشت شاعر جواني برود يا در مراسم افتتاحيه كتابفروشي كوچكي در آن سوي شهر بيايد چه هر كدام از اينها فرصتي است كه براي اهل قلم تا حرف‌هاي روز را بشنوند كه استاد داستان همينگوي گفته است نويسنده گوشي براي شنيدن داشته باشد. سپانلو اين گوش را داشت و هوشي سرشار. اغراق نيست اگر بگويم كه سيماي مردم تهران و شهر تهران به‌ويژه چنان دقيق و زنده در شعرهاي او توصيف ‌شده كه براي هميشه در دل و جان مخاطبي نقش مي‌بندد كه شايد هرگز به اين خطه سفر نكرده باشد. باز هم اغراق نيست كه بگوييم نسل‌ها با بازآفريني واقعيت و در جست‌وجوي واقعيت مأنوس شده بودند و هستند. در گزينش و تقسيم‌بندي نويسندگان، معيار ايدئولوژيك نداشت. چه كسي مي‌تواند قايق‌سواري در تهران را از ياد ببرد يا مجموعه خان زمان را و خيابان ميرداماد در شعر او جاودانه شده. او بر قله‌ نشسته بود و پرواز كرد. در آثارش نقش و مُهر م. ع. سپانلو زده شده است. آثارش مرزهاي ملي را پشت سر گذاشته است و به عربي، انگليسي، فرانسه، ايتاليايي، روسي، چيني، سوئدي و آلماني ترجمه شده. او نويسندگي را نه از كرسي‌هاي دانشگاهي و پشت ميزنويسي كه از بطن زندگي آموخته. با آفريده‌هايش زيسته؛ به گرفتاري و غم و اندوهشان اندوهگين شده و در شادي آنها شريك بوده. افتخاري داشتم كه در خدمتش باشم براي چاپ و انتشار چند اثرش ازجمله «مقلدها» نوشته گراهام گرين كه هنوز مانده تا به دست خوانندگان ايراني برسد و اميدواريم اراده خردمندانه‌اي در دولتي كه نامش را دولت تدبير گذاشته به كار بيفتد و خوانندگان اين ملك را محرم بداند كه همچون خالق‌شان، جان‌شان در گرو سعادت اين ملك است. چنين باد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون