• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۳۰ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4703 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۶ مرداد

نگاهي به «سونيا بالاي ‌دار تاب مي‌خورد» اثر مارك بينچك با مقدمه ميلان كوندرا

بر فراز سرزمين ما

مهدي كريمي

«سونيا بالاي‌دار تاب مي‌خورد» داستان‌ پسري به نام يورك است كه به آگهي استخدام روزنامه‌اي پاسخ مي‌دهد و درنهايت به همكاري‌اش با دختري به نام سونيا منجر مي‌شود. آن دو و دوستان نوزده‌،‌ بيست‌ساله‌شان، كار و زندگي مي‌كنند و اين همه داستان نيست. آنها در خلال اين زندگي، جنگ در اروپا را به چالش مي‌كشند و مي‌كوشند تا هرچه مي‌توانند زيبايي را  نجات دهند يا تلاشي براي دوباره‌خلق‌كردنش انجام بدهند.

داستان موقعيت خاصي دارد، موقعيتي بكر كه حكم پشت درياها شهري است را دارد، آكنده از حادثه و تاريخ. داستان در روزهاي پاياني جنگ دوم جهاني در بيمارستاني رواني به نام «تِوركي» كه عنوان رمان در زبان اصلي نيز همين است، مي‌گذرد؛ جايي كه در طول جنگ دوم جهاني، پناهگاهي بود كه از حمله و كشتار دسته‌جمعي نازي‌ها سالم مانده بود و درست پشت دروازه‌هاي آهنين اين بيمارستان، جنگ در جريان است: «چراغ‌هاي گازي شهر را از آن پايين مي‌بيني؟ خط‌آهن‌هاي براق، نوك سفيد كوچك كوه‌ها؟ دود دودكش‌ها، آن نوار پهن ساحل؟ اين جايي است كه زمين ما مي‌رود، جايي است كه همه‌ چيز متولد مي‌شود و مي‌ميرد.»
داستان را مي‌شود عاشقانه هم قلمداد كرد: «قلب بايد اوج بگيرد، به سوي خوشبختي و سرنوشتش. حالا مي‌دانم يك شب تمام براي زندگي‌مان كافي است. آن را پيش خودت نگه‌ دار. و وقتي نمي‌تواني بخوابي شايد هميشه نجواي من را بشنوي كه در گوشت قصه پريان را مي‌گويم، آهنگ شرقي را برايت زمزمه مي‌كنم تا وقتي سرانجام بخوابي، عميق و آسوده‌خاطر.» اما به واقع عاشقانه نيست و فراتر از اين موضوع است، حقيقت امر اين است كه ظاهر داستان خبر از درامي جنون‌آميز با زباني شاعرانه مي‌دهد: «يادت هست، يك بار در نامه‌اي در حيرت بودي كه در اين دنياي بزرگ چه‌قدر جاي اندكي براي نيكي است. به‌قدري كم با آن مواجه مي‌شوي كه خيلي ساده يك چيز تجملي مي‌شود. من هم چنين به اين ادعاي تو كه در بين مردم انسان پديده نادري است به‌شدت وفادارم. انساني كه روح داشته ‌باشد. و روح ذهن است و دل. مخصوصا، دل.» اما درامي كه شاهدش هستيم چيزي فراتر از يك درام دونفره احساسي است و در اصل اين امر بستري است كه قرار است تاريخ و تراژدي را باهم پيش ببرد آن‌هم در بستري رئال: «در گذشته‌اي نه‌چندان دور، تقريبا دو هزار سال پيش، ستاره بيت‌اللحم بر فراز دنيا درخشيد. از آن زمان كه مسيح شروع كرد به پرسه‌زدن در دره‌ها و تپه‌هاي سرزمين مقدس، عشق از ميان قرن‌ها راه افتاده است. هنوز تمام دنيا را دربرنگرفته، هنوز خودبيني و خودخواهي از دل‌هاي مردم ريشه‌كن نشده. اغلب تاريخ جهان عرصه خشونت و جنگ است. و امسال تعطيلات كريسمس به شادي سپري نمي‌شود. فراخوان ناقوس كليسا در عشاي رباني با آواي جنگ هنوز در جريان، ادغام مي‌شود.» 
رمان، مروري بر تاريخ لهستان است؛ داستاني كه اگر لهستان و سرگذشتش در دل تاريخ نبود، نمي‌توانست خلق شود؛ داستاني كه اگر ادبيات هم وجود نداشت، نمي‌توانست نگاشته شود و تنيدگي اين دو موضوع باني خلق اثري شده كه از هر دوحيث مهم و خواندني است. و از اين رهگذر است كه ما با اثري دانشنامه‌وار طرف هستيم كاري كه ارجاعات فرامتني بسياري دارد كه باعث شده تا با اثري چندوجهي روبه‌رو باشيم، اثري كه هم مي‌شود با نگاهي به زندگي قهرمان‌هايش آن را از ديد رئاليستي محسوبش كنيم و به آن نگاه، هم باتوجه به ظرايف تاريخي و توجه به اين موضوع آن را با همين ديد رمانس هم بناميم و نگاه كنيم.
در خلق اثر، نويسنده روي لبه تيغ حركت كرده و هنرمندانه، هر دوطرف را راضي نگه مي‌دارد و به خوبي از پس منظورش كه به‌حتم تعريف درست داستانش است برمي‌آيد، بااين‌حال او كاري  بندبازانه انجام داده كه اوجش منتج به خروجي موفقيت‌آميز براي اثر و عدم آن خروجي شكست‌آميزي است كه مي‌توانست اثر را نابود كند و اتفاق نيز بيفتد.
«مارك بينچك» از بزرگ‌ترين نويسندگان معاصر لهستان است كه اگر تا پيش از خلق اين اثر نبود اكنون با اين اثر، شايسته اين بزرگي است. او با رمان «سونيا بالاي‌ دار تاب  مي‌خورد» توانسته به مرحله ‌نهايي جايزه‌  ادبي نايك به عنوان كتاب سال لهستان و جايزه‌ ريمونتا به عنوان جايزه‌ ادبي سال لهستان راه پيدا كند و در سال دوهزار ميلادي، جايزه‌ ادبي آكادمي فرانسه را ببرد. او در اين داستان كه با ترجمه خوب شيرين معتمدي از سوي نشر نقش جهان منتشر شده، هم از تاريخ سخن مي‌گويد، هم شعر و هم نامه و هم با اِلمان‌هايي نظير ايستگاه و قطار و ساعت و زمان، لحظاتي قابل درنگ از جنس زندگي و مرگ را به رنگ داستان، به تصوير مي‌كشد كه هر خواننده‌اي را به وجد مي‌آورد؛ آن‌طور كه ميلان كوندرا در مقدمه كتاب با بيان اينكه «اين رمان شبيه هيچ رمان ديگري نيست» مي‌نويسد:  «در اين رمان صفحاتي هست كه كلمات مثل ترجيع‌بندي تكرار مي‌شوند، و روايت به سرودي بدل مي‌شود كه ما را برمي‌كشد و با خود مي‌برد. اين موسيقي، اين شعر و زيبايي از كجا سرچشمه مي‌گيرد؟ از نثرِ زندگي؛ از عادي‌ترين، از معمولي‌ترين و پيش‌پاافتاده‌‌ترين پيش‌پاافتادگي‌ها: يورك عاشق سونيا است: به شب‌هاي عشقش تنها به اختصار اشاره‌اي مي‌شود، اما حركت تابي كه سونيا روي آن مي‌نشيند به تفصيل توصيف مي‌شود: 
يورك مي‌پرسد: «تو چرا اينقدر تاب‌خوردن را دوست داري؟» سونيا مي‌گويد: «چون... توضيحش سخت است. چون الان اين‌جايم و بعد ناگهان آنجا، آن بالا. و بعد دوباره اينجا. و دوباره آنجا. بدون اينكه راه بروم. چون مي‌دانم...»
يورك اين اعترافِ آرام‌بخش را مي‌شنود، و متحير، بالا را نگاه مي‌كند، جايي كه «تخت‌كفشِ قهوه‌اي روشن سونيا تيره مي‌شد... پايين كه مي‌آمد... تخت‌كفشِ قهوه‌اي‌اش از زيرِ بيني يورك مي‌گذشت...» يورك نگاه مي‌كند، هم‌چنان متحير، و هرگز از ياد نمي‌برد.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها