يادداشتي در باره رمان «توتال» نوشته نسترن مكارمي
روايت بيپناهي و تنهايي يحيا
ناهيد شمس
توتال در سه فصل روايت ميشود؛ روايت اول حكايت نهنگ و مايع مقدس. در اين فصل داستان يونس را داريم و چگونگي تصاحب مايع مقدس توسط او. يونس كه مورد خيانت همسر واقع شده، از ديار خودش گريخته و به اين بيابان پناه برده. درواقع او مترصد اين است كه سرخوردگي خود در عشق را با قدرت جبران كند تا يك روز نهنگ از لاي شنزار بيرون بيايد و همراهانش را ببلعد و او شانس اين را داشته باشد به عنوان مرد قدسي كه از دهن نهنگ گريخته، امتياز مايع مقدس را تصاحب كرده، سپس آن را موروثي كرده و به اجدادش منتقل كند تا حتا اگر شده «قدرت بيپايان خود را بر ستونهايي خفته در خون استوار كند.»
روايت نويسنده سپس به فصل دوم ميرسد. يعني «جهنم را به دوش ميكشم» كه اينبار نه با تكيه بر داستان نهنگ و زن ريشدار، بلكه ماجراي سرهرود و يحياست. يحيا، براي كشف اينكه به سر خاندانش چه آمده، به سرهرود و امپراتوري نفتيش پناه ميبرد. ولي چرا يحيا جذب اين مرد ميشود. حركتي در تكواندو وجود دارد به نام «داچيم سه» طرفي از مبارزه كه پياپي در حال ضربه خوردن است و ديگر نميتواند كاري كند، خودش را به حريف ميچسباند، اينطور كه خودش را در آغوش حريف مياندازد كه او طبق قوانين ديگر نميتواند به او ضربهاي بزند. يحيا هم گويا در چنين وضعيتي است. او به قدري از سرهرود و امثالش ضربه خورده كه برايش چارهاي جز به آغوش حريف پناه بردن نمانده است. او تمام عزيزانش را از دست داده و مردي مغبون و شكستخورده است. سرهرود هم از بيپناهي و تنهايي يحيا استفاده كرده، او را بدل به گماشتهاي ميكند كه اجازه تعرض به او را هم داشته باشد. اما يحياي قرباني به نقطهاي ميرسد كه از قرباني بودن خود، حتا لذت ميبرد و به اين خواري و خفت خو ميكند. چون اين خلسه و كرختي باعث ميشود او از درك اينكه چه بر سر خودش و عزيزانش آمده غافل شود تا اينكه سرهرود به خيال اينكه يحيا ديگر ارادهاي ندارد و به رابطه با او اعتياد پيدا كرده، از راز آدمكهاي داخل قوطيها پرده برميدارد و تازه آنجاست كه يحيا در مييابد كه سرهرود اينگونه صداي مخالفان را خاموش كرده و امپراتورياش را بسط داده. البته چه بسا زندگي در عيش مدام براي سرهرود به قول كي يركگور سبب ملال شده و شايد بازگو كردن اين راز، ناخودآگاه براي برهم زدن اين عيش ملالي بوده است. اينجاست كه يحيا بر خلسه، خواري و لذت مازوخيستي غلبه كرده، برميآشوبد و سرهرود را مجازات ميكند، چون نميخواهد تبهكار باشد، چراكه به قول برتولت برشت، آنكه حقيقت را نميداند نادان است، اما آنكه حقيقت را ميداند ولي انكار ميكند، تبهكار است.
در فصل سوم «شهري به نام خنازير» داستان راعي و افسون را داريم و اينبار يحيا شخصيت فصل دو نيز وارد داستان ميشود. در اين فصل نويسنده، ناگهاني و بيهيچ مقدمه و پيشزمينهاي وارد داستان شده و روايت خودش از نفت و شركتهاي نفتي را ميگويد. اينكه افسون و رنج و خون و تبعيض، حتا بعد از ملي شدن نفت توسط مصدق و گذشت سالها، به پايان نرسيده و اين تبعيض پايش را تا زندگي نويسنده هم كشيده است. در اين فصل، بازهم فصل اعتراض است و راعي معترض كشته شده و افسون به خاطر اين تبعيض از شهرش گريخته و تن به هر خفتي داده.
البته فصل مشترك اين سه فصل نفت است. اما راوي در هر فصل متفاوت است و همين سبب شده كه بين فصل اول با دوم و سوم فاصله ايجاد شود. يعني فصل اول و شخصيتهاي آن در فصلهاي دوم و سوم ديده نميشود و همين سبب گسست روايت اول از دوم و سوم شده است. اگرچه فصل مشترك دوم و سوم يحياست ولي يحيا در فصل سوم منفعل است. يعني باتوجه به حضور موثر يحيا در فصل دوم اين حضور منفعل در فصل سوم، به رخ كشيده ميشود.
توتال از فانتزي شروع ميشود و هرچه پيش ميرويم، اين فانتزي كمرنگتر شده و به واقعيت نزديك ميشود تا آنجا كه در اواخر روايت، نويسنده زندگي خودش را هم به واقعيت سياه و تلخ نفت پيوند ميدهد. «خب بايد بگويم، ديگر كم آوردهام و اين اعتراف راحتي نيست. شايد هيچ مخاطبي خوشش نيايد از اينكه نويسنده يكهو سرش را از لاي در متن تو بياورد و شروع كند به حرف زدن و توضيح دادن ولي گاهي واقعا چارهاي جز اين نيست...»
گويا نويسنده تصميم داشته روايت نفت را در لفافه فانتزي بپوشاند اما از آنجا كه به قول سقراط زندگي بازنگري نشده، هيچ ارزش زيستن ندارد، طاقت نياورده و از ميان اين روايت خون و درد و افسون، به بازنگري زندگي خودش ميپردازد، زندگي كه با نفت سياه گره خورده است. اما دو شخصيت سرهرود و يحيا در فصل دوم، اگرچه شخصيتهاي تراژيكي هستند، اما ذهن مخاطب را با خود درگير ميكنند، چراكه به قول هگل گناهكارند. هگل ميگويد، گناهكار بودن مايه اعتبار شخصيتهاي بزرگ تراژيك است. پس اگر قهرمان، عاري از گناه باشد و از پيش مكاشفه نفس داشته باشد، همه چيز روي آب است. از اين روست كه تاثيرگذارترين فصل رمان به اعتقاد من اين فصل است. اگرچه نويسنده در فصل پاياني افسون را كه به نوعي در جامعه اتميزه الينه شده و خودش را هم وارد قصه كرده اما جا پاي عجله در پرداخت اين شخصيتها به چشم ميآيد و افسون چنگي به دل مخاطب نزده و حتا انفعال و كمرنگ بودن اثر يحيا در اين فصل، در مقايسه با فصل دوم خودش را به رخ ميكشد.
اما در روايت توتال از رستگاري خبري نيست چراكه به قول آدرنو رستگاري امري جمعي است.