در حياط كوچك پاييز در زندان
فاطمه باباخاني
دلتنگي را از خود دور كردن همانند نوزادي كه زنده به گورش كرده باشي اما با اين همه همچنان محفظي وجود داشته باشد، ميلهاي كه از مجراي آن بتوان نفس كشيد. تلاش بر گرسنگي و تشنگياش كني، بيآب و نان و زمين مادرش شود و آب و نانش را بدهد، چونان بذري رشد كند و به يكباره بدل به درختي شود تنومند، آنچنان كه براي ديدنش سر بلند كني و به آسمان بنگري. در ميان جمع بودن و تنها بودن، ورزش كردن و بر تخت دراز كشيدن و هيچ نكردن، كتاب خواندن و نخواندن، حرف زدن و حرف نزدن، خنديدن و گريستن هيچ چيز انگار تغيير نميدهد شرايط را و آنجا در زير خاك، چيزي در حال باليدن است، از دلتنگي. آگاهي و ميخواهي هر چيزي كه تو را دلتنگ ميكند را كنار بگذاري، باز پيدايش ميشود در لحظهاي كه گمانش را هم نميكردي.
گرچه هر كدام از ما دلتنگ شدهايم اما دلتنگي در زندان شكل ديگري دارد! دلتنگي در زندان چونان بذري جادويي است! كافي است به بيرون پرتش كني تا فردا درختي را ببيني كه از زير خانه بيرون زده و حيات تو را وابسته به خود كرده است. دلتنگي در زندان، زندگي در ميان جمع است و تنها بودن، نگريستن به ديوار، با خود سخن گفتن در غياب ديگران، نشستن در هواخوري و تماشاي ديوارهايي كه اطرافت بالا رفته، نگاه به ديگراني كه تلاش بر سرگرمي خود دارند. دلتنگي در زندان، يقه زنداني را ميگيرد و فشار ميدهد! آنچنان نيست كه خفه كند اما آنچنان هست كه بغضي شود و راه گلو را ببندد. در زندان تنها يك كلمه است كه معنا دارد و آن آزادي است!
در روزهاي اپيدمي و قرنطينه كه البته چندان نشاني از آن باقي نمانده است، يادي كنيم از آنها كه دربندند، آنها كه پيش از بسته شدن در، زندگي برايشان در طبيعت معنا داشت و ياد گرفتهاند دلتنگي را به گوشهاي نهند. گوشهاي دفنش كردهاند و ميدانند كه قرار است، نهالي شود سپس درختي تنومند. از اين روست كه در كنارش نهالي از اميد را هم كاشتهاند، اين نهال گرچه ممكن است رشدش به اندازه درخت «اُرس» باشد اما با اندك رسيدگي باز هم ميبالد و سبز ميماند و چنان در زمين ريشه ميدواند كه كندن آن دشوار خواهد بود و با تبر زدنش از پس هر كسي برنميآيد.