خندههاي ديروز و امروز
عبدالجبار كاكايي
سال جنگ صبح علي الطلوع به مرز رسيديم، با حدود 30 نفر، نميدانستيم جنگ واقعي چگونه است! از تلويزيون ديده بوديم اما از نزديك نه. فرمانده آمد وپياپي قربان صدقهمان رفت كه سربازان اسلام شدهبوديم، بعد هم تقسيم بر سه شديم، ما 10 نفر به قرارگاهي در حاشيه شهر مهران رفتيم. منزل ويران آوارهاي كه نميدانستيم، كجا گم وگور شدهبود. يكي گفت: «برو از ستاد يخ بيار كه بخوريم». پياده رفتم و در برگشت دور ميدان اصلي شهر بودم كه صداي خفهاي شنيدم، به خودم گفتم لابد دور است. هنوز فكر از سرم نگذشته بود كه صداي سوت ممتدي آمد، گفتم لابد نزديك است و ناگهان گرومپ ديگري شنيدم. گلوله توپ درست خورد طرف چپ ميداني كه من طرف راستش بودم، نفهميدم، دراز كشيدم، يا زمين خوردم... اما خاك و شاخه، شكسته روي سرم تلنبار شد و گوشم زنگ ميزد و دستم ميلرزيد. دوان دوان در رفتم. سمت قرارگاه بچهها آمدند استقبالم. صامت شده بودند. انگار لالخواني ميكردند، فقط از خندهها فهميدم خوشحالند كه هنوز هستم... همانها كه الان ناراحتم كه نيستند. ديروز كه خيابان بودم و لبخندهاي اميدوار مردم را ميديدم، ياد لبخندهاي آنها افتادم؛ همينجوري ناگهاني، يكهويي.