به بهانه چاپ دوم رمان خط چهار مترو، نوشته ليلي فرهادپور
روايت فضاي سوم
اميرعلي نجوميان
خط چهار مترو داستان تجربه زيسته نسل من است و از اين رو شايد براي نسل من بيش از هر نسل ديگري دلالتساز باشد. راوي رمان، ليلي، اگرچه منطق خطي روايت را بر هم ميزند ولي در عين حال داستان زندگي خود را در پهنهاي چهل ساله براي ما بازگو ميكند. انتخاب دهه 40 تا 80 كه شايد از پرتلاطمترين دورههاي تاريخ مدرن ايران باشد زمينه شكلگيري و بزرگ شدن شخصيتها را فراهم ميكند. نگاه من به اين داستان نگاهي فرهنگي و گفتماني (و به ويژه پسااستعماري) است. به گمان من، خط چهار مترو قصه «فضاي سوم» است.
«فضاي سوم» اصطلاحي است كه هومي بابا متفكر پسااستعماري آن را نخستينبار مطرح كرد. هومي بابا «فضاي سوم» را فضايي ميداند كه روي مرزها قرار گرفته است: مرزهاي مكاني و زمانياي كه تفاوتها، با تمام تناقضها و تكثرهايشان، بدون آنكه درون يكديگر حل شوند در آن حضور دارند. اين فضاي سوم فضايي است كه هموژن و يكدست نيست، بلكه فضايي است كه در آن همه گفتمانهاي متكثر و هويتهاي متناقض در كنار هم مينشينند. فضاي «ليمينال» يا بينابين هم با فضاي سوم نزديكي دلالتي بسيار دارد. فضاي ليمينال فضايي است كه فرهنگهاي متناقضي در آن در كنار هم قرار ميگيرند و با هم نسبت دارند و هويتها در نقطهاي آستانهاي بين درون و بيرون حضور دارند. در اين فضا هويتها به تمامي به يك گفتمان متعلق نيستند. به گمان من، رمان خط چهار مترو روايت فضاهاي ليمينال و فضاهاي سوم است. همانطور كه گفتم رمان خط چهار مترو درباره يك دوره پرتلاطم در تاريخ اجتماعي ايران است. روايت كم و بيش از ابتداي دهه چهل شروع ميشود و تا دهه هشتاد ادامه مييابد. به گمان من، ويژگي اصلي فضاي تاريخي روايت «گسست» است. تاريخ در دورههايي مانند انقلاب يا چنگ دچار گسست ميشود. گسست به اين معنا كه در آن دوره نسبت و رابطه پيوسته و منسجم با زمان و تاريخ از دست ميرود. انگار آن دلالت ساختگي كه از فرآيند تاريخ به عنوان جرياني پيوسته داريم در چنين شرايطي مورد چالش قرار ميگيرد. بر همين اساس، داستان خط چهار مترو داستان گسست تاريخي است. تجربه زيسته گسست تاريخي تجربهاي رنجآور است ولي اين رنج بدون پاداش و لذت هم نيست. تجربه گسست تاريخي منحصر به فرد است، تجربهاي كه هيچگاه در فرآيند يكدست و يكپارچهاي از تاريخ رخ نميدهد. به گمان من، در اين بزنگاههاي تاريخي است كه سوژههاي روايت تناقضهاي درون خود را برملا ميسازند. در اين گسستهاست كه ما شاهد اين واقعيت هستيم كه انسانها هويت يكدست، ثابت و اصيلي ندارند. در نتيجه در اين فضا است كه گفتمانهاي متكثر روبهروي هم قرار ميگيرند. مثالي ميزنم.
در صفحه 74 كتاب وقتي از تظاهرات سال 57 روايت ميشود، راوي ميگويد: «ديروز از اين شعارها خبري نبود. انگار مردم امروز شيرتر شده بودند. گاهي دستهاي ديگر ميتوانست از كنار ما رد شود و گاهي ما ميتوانستيم از كنار دسته ديگري رد شويم. اين جوري دستههايي كه ربطي به هم نداشتند قاطي هم ميشدند. زنان چادري در كنارمان در پشت زنجيره مردانشان شعار ميدادند و ما از پشت ديوار انساني گروه خودمان گاهي جواب شعارشان را ميداديم و گاهي با شعاري متفاوت با آنها رقابت ميكرديم.» اين گفتمانها گاه، به قول نويسنده، با هم رقابت ميكنند، گاه به هم پاسخ ميدهند، ولي به هرحال با هم در تعامل و به قول نظريهپردازان فرهنگي، «مذاكره» هستند. اين همان پاداش گسستهاي تاريخي است؛ گسستهاي تاريخي كه هم بسيار قرباني ميگيرد و هم رنج بسياري به همراه دارد. خط چهار مترو تلاشي است براي بازنمايي مذاكره ميان اين گفتمانهاي متكثر تاريخي. اما با توجه به پوشش دوره تاريخي فراخ، اين داستان شايستگي آن را داشت كه در حجم بيشتري روايتپردازي ميشد.
در چارچوب تاريخي فضاي سوم و بينابين، نكته ديگري كه بايد گفت اين است كه خط چهار مترو نهتنها روايت گفتمانهاي متكثر در كنار هم است، بلكه روايت دگرگوني هويتهاي انساني نيز هست. به گمان من، سوژهها در پهنه تاريخ مرتب در حال دگرگوني هستند اما اين دگرگونيها خود را در بزنگاههاي تاريخي يا همان گسستهاي تاريخي دقيقتر و روشنتر نشان ميدهند. فروغ خانم در اين داستان از يك زنباباي سفيد برفي با ظرافت و دقت به يك مادر تبديل ميشود.
نمونه ديگر مازيار است. مازيار در شروع داستان نمونهاي از يك شخصيت كليشهاي قهرمانگونه است، قهرماني انقلابي، شجاع و جسور، قهرماني كه ليلي از كودكي دل به او باخته است. ولي شرايط تاريخي مازيار را تبديل به يك موجود بزدل، وابسته و تا حد زيادي انگلي ميكند. اما دومين شاخص فضاي سوم و استانهاي جغرافيا يا مكان است. در داستان خط چهار مترو، نه تنها با گونهاي تحول عظيم تاريخي روبهرو هستيم بلكه با يك دگرگوني در پهنه جغرافيايي نيز روبهرو ميشويم. خط چهار مترو رماني در مورد مهاجرت هم هست. در بخش دوم رمان شخصيتهايي از ايران خارج ميشوند. پوپك، ليلي، مازيار و فرهاد (كه البته قبلا نيز مقيم خارج از ايران بوده) و بالاخره شعله. در اين مرحله نيز ما با فضاي سوم روبهرو هستيم، به اين معنا كه سوژهها از فضاي مانوس خود، از خانه خود، دور ميشوند و جالب آنكه با هويت ديگري به آن خانه باز ميگردند. اين رفت و برگشت كه بين دو شهر تهران و لندن رخ ميدهد بسيار باورپذير از كار در آمده است به خاطر آنكه متن از شناسههاي مكاني ويژه هر دو فضا استفاده ميكند. داستان خط چهار مترو يكي از داستانهايي است كه در آن اشاره به خيابانها، كوچهها، و ساختمانها آنقدر دقيق است كه به راحتي در ذهن خود ميتوانيم مسير شخصيتها را در آن چارچوب جغرافيايي دنبال كنيم كه خود اين امر جذابيت خاصي به داستان ميدهد. ولي اين فقط جذابيت نيست! نشانههاي مشخص شهري سوژهها را «مربوط» به فضاهاي اطرافشان ميكند. انگار سوژهها به اين فضاها تعلق پيدا ميكنند و به همين دليل است كه به محض آنكه از اين فضاها جدا ميشوند و وارد فضاهاي ديگر ميشوند حس گمگشتگي يا سرگشتگي آنها را بسيار خوب ميفهميم. سوژهاي كه در يك فضاي جغرافيايي ذهني يا انتزاعي زندگي ميكند وقتي از آن فضا خارج شود چندان اهميتي براي ما پيدا نميكند، ولي سوژهاي كه به گونهاي ملموس كنار ميدان فوزيه گوشه سمت راست داخل جوي خيابان كوكتل مولوتف درست ميكند و ما مكان دقيقش را هم ميتوانيم بهخوبي حدس بزنيم، وقتي به كنزينگتون در لندن ميرود، اين دگرگونيهاي هويتي مشهود ميشود. در نتيجه ما با آدمهايي مواجه هستيم كه متعلق به فضاهاي جغرافيايي هستند و در عين حال مرتب از اين فضاها جدا و بيگانه ميشوند.
در عين حال فضاهاي شهري در اين داستان خود فضاهايي متكثر و درحال دگرگوني هستند. نمونهاي از اين تكثر و دگرگوني در فضا و دلالتهاي آن اشارههايي به ميدان شهياد و ميدان آزادي است. داستان مرتب ميان اشاره به ميدان شهياد و ميدان آزادي (با دلالتهاي ويژه هر يك) در حركت است. شخصيت داستان نام ميدان شهياد را ميگويد و از اينكه قرار است اسم آن را بگذاريم آزادي خبر ميدهد. اين بازي نشانهاي ميان شهياد و آزادي هم نشان ميدهد كه نشانههاي شهري نشانههاي جزمي و ايستا نيستند و دلالت و معنيشان مرتب درحال تغيير است. اين تغيير در دلالتهاي فضا در نسبت با آدمهايي كه تغيير ميكنند چگونه است؟ زماني آدمها دگرگون ميشوند و نشانههاي شهري هم به همراه آنها دگرگون ميشوند و زماني اين دو دگرگوني با هم همخوان نيست. اما يك نكته مهم درباره خط چهار مترو ناگفته ماند و آن اين است كه به گمان من، خط چهار مترو داستاني است درباره نوشتن، درباره اقرار كردن و به همين دليل ميتوان از اين جهت آن را يك فراداستان يا متافيكشن ناميد. ولي چرا نوشتن؟ چرا اقرار كردن؟ اگر چه دلالت اينها با هم بسيار نزديك است. فراموش نكنيم كه بخش اصلي روايت در فضايي اتفاق ميافتد كه راوي مرتب مجبور به بازگويي داستان زندگياش ميشود؛ جايي كه سوره اعراف آيه 46 در آن خوانده ميشود.
اين آيه، كليد بسيار مهمي است براي فهم داستان. بر اين اساس، «اعراف» خود فضايي بينابين و سوم است. فضايي كه در اين بخش از كتاب با آن مواجه هستيم فضايي است كه در آن سه زن از سه نسل ترسيم شدهاند: عاقله زن (با بار معنايي ويژه خود)، ليلي و يك دختر جوان، كه در نهايت ميفهميم كه نام دختر جوان بهار يا بهاران (با دلالتهاي ويژه خود) است. اين سه زن توسط دو شخصيت مورد بازجويي قرار ميگيرند: ماماني و رهنما. اين فضاي سوم كه ميگويم متكثر است در همين شرايط بازجويي نيز به زيبايي خود را نشان ميدهد: «ما براي راحتي و سلامت خودتان گفتيم رو به ديوار بنشينيد» (نقل قول از صفحه 21 از زبان رهنما) . فضايي كه اين سه زن در آن قرار دارند فضايي است كه در عين تسلط واعمال قدرت نوعي حمايت، حفاظت و امنيت در خود دارد و حتي از اين فرآيند اقرارگيري با عنوان «معالجه» ياد ميشود. ما در اين بخش از روايت با سازوكار مبهم، چندگانه و دوپهلوي قدرت روبهرو هستيم. ولي امنيت هم به ما ميدهد. يكي از دلايلي كه انسان در برابر قدرت سر فرود ميآورد به خاطر آن است كه گاهي درونش احساس ميكند كه در دامن قدرت بودن امن است. اين رابطه امنيت و قدرت به دقت در اين فضاي سوم ترسيم شده است. در اين فضا شخصيت اصلي داستان، ليلي، با گذشته خود يعني همان عاقله زن، زني متعلق به گفتمان سنتي نسل پيش و همچنين با آينده خود يعني بهار روبهرو ميشود. ليلي از گذشته ميبُرد، خسته ميشود تا اينكه در نهايت جاي خود را به آينده ميدهد. در اين نقطه با پايان نماديني روبهرو ميشويم: دادن قلبي كه از ليلي به بهاران منتقل ميشود. ولي فراموش نكنيم كه طي بازجويي كاغذهاي سفيد هميشه روبهروي ليلي است؛ كاغذهاي سفيدي كه بايد روي آن بنويسد: گاهي با اجبار و گاهي با لذت و ميل. ليلي قهرمان ما است ولي راوي داستان ما نيز هست چون در حال نوشتن داستان براي ماست. پس خط چهار مترو اقرارهايي است كه ليلي مينويسد و همزمان توسط ما خوانده ميشود. و اينجاست كه پر كردن اين كاغذهاي سفيد فقط يك اجبار نيست. اينجا ما فقط با يك بازجويي روبهرو نيستيم؛ ما با فضايي روبهرو هستيم كه شخصيت روايت انگار ناگزير از نوشتن است. اين درواقع جبر نوشتن است و اينجاست كه يك نسل گريزي ندارد جز اينكه بنويسد كه چه بر سرش آمده است. در پايان داستان، ليلي به بهار ميگويد: «تو هرچه بخواهي ميشه. بايد ياد بگيري حقتو از دنيا بگيري». اين شايد پيامي است كه نويسنده كوشش ميكند داستان را با آن به پايان ببرد. آيندهاي كه در پايان داستان فرض ميشود را با آيه 46 سوره اعراف ميتوان تفسير كرد: «و بهشتيان را كه هنوز داخل نشده و چشم اميد به دخول دارند، ندا كنند».