روايت چهاردهم: به سوي تهران
مرتضي ميرحسيني
چنانكه پيشبيني ميشد، چندتايي از شاهزادگان قاجاري به مخالفت با محمدشاه رفتند. از همان ابتدا، از زماني كه به تصميم فتحعليشاه - و با فشار روسيه - به وليعهدي انتخاب شد، مخالفش بودند. اما زورشان به زور پدر نرسيد و از مخالفت با او به جايي نرسيدند. خواهناخواه با تصميم پدرشان كنار آمدند و كوشش براي تصاحب آن حق ادعايي را تا زماني بهتر عقب انداختند. پدرشان كه مرد، فرصت را مناسب ديدند و خودشان را شاه ايران ناميدند. دستكم دو نفر از اين «شاهان»، يكي عليميرزا ظلالسلطان در تهران و ديگري حسينعليميرزا فرمانفرما در فارس، راسختر از ديگران بودند و تا به آخر بر ادعايي كه داشتند، ايستادند. شماري از قاجارها نيز به پشتيباني اين دو - كه البته دشمن يكديگر نيز بودند - رفتند و به قول مستوفي «كم مانده بود كه مردم ايران گرفتار هرجومرجي نظير بعد از نادرشاه بشوند.» اما چنين نشد. نه آن مدعيان در حد و اندازه ادعاهايشان بودند و نه شرايط زمانه، شرايطي شبيه به دوره پس از قتل نادرشاه بود. تهران بدون درگيري جدي، بعد از چهل روز سلطنت ظلالسلطان تسيلم شد و او - كه در همان يكماه و چند روز، بيشتر خزانه را به اين و آن بخشيده بود - در حسرت رسيدن به آرزويي كه داشت ماند. به روايت سيمونيچ، وزير مختار روسيه در ايران «در دستخطها و فرمانهايي كه ظلالسلطان به برادرزادهاش محمدشاه ميفرستاد، آثار دودلي و دستپاچگي كه در حين نوشتن آنها داشته، مشهود بود. اين نامهها گاهي لحن تهديدآميز داشت، ولي بيشتر با بياني ملايم نوشته شده و از محمدشاه خواهش ميكرد كه لااقل براي مدتي كه او زنده است از ادعاي تاج و تخت بگذرد و قول ميداد كه هماكنون او را به جانشيني خود معرفي كند. حاشيهنشينان به اين شاهزاده ضعيفالنفس اطمينان داده بودند كه اين طرز عمل قرين موفقيت خواهد بود.» اشتباه ميكردند. اين جنگ قدرت ميان عمو و برادرزاده از آن جنگهايي نبود كه به مصالحه و معامله چاره شود. تقسيم قدرت نيز ميان اين دو شدني نبود. تختي كه هر دو نفر نشستن روي آن را حق خودش ميدانست، فقط جاي يك نفرشان بود. كار شاهزادگان مقيم فارس نيز در نبردي كوچك به پايان رسيد و گرد و خاك آنان نيز زودتر از آنچه برخي انتظار داشتند، فرونشست. شايعه جنگ داخلي به همان سرعتي كه پخش شده بود، ختم شد و سايه ترسي كه بر قلب مردم افتاده بود، كنار رفت. دوران فرمانروايي محمدشاه نيز با تنبيه و مجازات شماري از قاجارها كه مخالفش بودند يا احتمال مخالفتشان زياد بود، آغاز شد. البته قدرت واقعي در دست وزيرش، ميرزا ابوالقاسم قائممقام بود. او بود كه وليعهد را در تبريز به شاهي خواند و مقدمات حركت به تهران و تسلط بر پايتخت را برايش مهيا كرد. او بود كه به همه ايالتهاي دور و نزديك نامه نوشت و هر كسي را كه خيالي در سر داشت به تهديد يا وعده از مخالفت با محمدشاه منصرف كرد. او بود كه شاهزادگان ياغي و مدعي را سر جاي خودشان نشاند و با تدبير و قاطعيت - و البته پشتيباني روسها و انگليسيها - همه موانع سر راه محمدشاه در مسير تصاحب تخت سلطنت را برداشت. بسياري ميگفتند حكومت در دست قائممقام است و شاه جوان عملا هيچ اختياري از خودش ندارد و در عزل و نصبها و تصميمگيريها كارهاي نيست. به نوشته مستوفي، قائممقام نيز «براي اينكه شاه را تربيت كرده و در رساندن او به ولايتعهدي و سلطنت زحماتي كشيده بود به خود اجازه ميداد كه به شاه جوان به نظر خودماني نگاه كند و اكثر به فرمايشات او جواب سر بالا ميداد.» اينجا و آنجا، در محافل خصوصي، برخي به طعنه ميگفتند با آغاز سلطنت محمدشاه، درواقع دوران فرمانروايي قائممقام شروع شده است و احتمال ميدادند كه اين فرمانروايي سالها يا حداقل چند سالي طول ميكشد. اشتباه ميكردند. ماجراي شاه و وزير، متفاوت با اين حدس و گمانها پيش رفت.