نقدي بر تلاش براي احياي سينماي پيش از انقلاب
نوستالژي برساخته يا بازگشت به انحطاط؟
بيژن همدرسي
در سالهاي اخير، نوعي گرايش خزنده اما موثر در ميان برخي فيلمسازان، رسانهها و حتي منتقدان فرهنگي شكل گرفته است كه به دنبال بازسازي و تجليل از سينماي پيش از انقلاب اسلامي ايران هستند؛ جرياني كه گاه در قالب فيلمسازي، گاه در بازنشر عكسها و ترانهها و گاه در بازآفريني سبك پوشش، گفتار و ساختار روايي آن دوره ديده ميشود. اما پرسش اصلي اينجاست: چرا بازگشت به سينمايي كه محصول يك نظام سلطنتي وابسته با فرهنگي وارداتي و اغلب سطحي بود تا اين حد جذاب جلوه كرده؟ و مهمتر آنكه چگونه است كه برخي از مبلغان اين جريان حتي آن دوران را از نزديك تجربه نكردهاند، اما بيش از ديگران خواهان احياي آن هستند؟
پاسخ را بايد در دو سطح جستوجو كرد: سطح نخست، نوستالژي برساخته رسانهاي است؛ و سطح دوم، تمايل ايدئولوژيك - اقتصادي براي تهيسازي سينماي امروز از معنا.
در سطح اول ميتوان گفت آنچه از سينماي قبل انقلاب به نسل جديد منتقل شده، بيش از آنكه بازتاب واقعيت تاريخي باشد، حاصل بازنماييهاي گزينشي در فضاي رسانهاي، بهويژه در شبكههاي ماهوارهاي و صفحات نوستالژيك است. نسلي كه فيلمهاي آن دوران را نه در سينماها كه در يوتيوب يا كانالهاي تلگرامي ديده، تصويري يكسويه از آن دوره در ذهن دارد: زني زيبا با لباس شب، مردي عاشقپيشه با سيگار، موسيقي روحنواز، عشقي نافرجام و خيابانهاي پرزرق و برق. اما واقعيت آن دوره، در عميقترين لايهها، چيز ديگري بود؛ صنعتي آلوده به سانسور دربار، فيلمهايي كه با هدف تحريك غريزه ساخته ميشدند و ستارههايي كه گاه نه براساس توانايي هنري، بلكه بر اساس مناسبات پشتپرده انتخاب ميشدند. بخش عمدهاي از آنچه امروز «سينماي پيش از انقلاب» خوانده ميشود، در حقيقت «فيلمفارسي»هايي بودند كه نقد اجتماعي نداشتند. زن را تا حد ابژه جنسي پايين ميآوردند و مرد را يا پهلواني خيالي ميساختند يا لمپني بياخلاق.
اما چرا اين تصوير آرماني از دل چنين واقعيتي بيرون زده؟ چون بخشي از جامعه امروز، بهويژه نسل جوان دچار نوعي سرگشتگي فرهنگي است؛ به دلايل مختلف ازجمله تضادهاي ارزشي، فقدان الگوهاي هنري معاصر، تكرار سانسورهاي بيمنطق و ضعف توليدات فرهنگي، نسلي تربيت شده كه در جستوجوي گذشتهاي است كه خود تجربه نكرده. اين عطش تاريخي، فرصتي فراهم كرده براي برخي رسانهها كه با بزرگنمايي زرق و برقهاي فرهنگي پهلوي، هويت جعلي و فريبندهاي ارائه بدهند؛ چيزي شبيه به «ايران قبل از انقلاب، بهشت گمشده.»
در سطح دوم، مساله بسيار عميقتر و هدفمندتر است. برخي جريانات اقتصادي و فكري كه در پي تخريب بنيادهاي فرهنگي جمهوري اسلامياند، تلاش ميكنند با الگوبرداري از ساختار سينماي قبل از انقلاب، سينماي ايران را دوباره به محتواي بيريشه، مبتذل و مصرفگرايانه برگردانند. در واقع، سينماي پيش از انقلاب، نه صرفا يك سبك سينمايي، بلكه يك پروژه فرهنگي وابسته به گفتمان سلطنت و مصرف بود. بازگشت به آن، يعني تهيكردن سينماي امروز از دغدغه، معنويت، عدالتخواهي و نقد اجتماعي. اين اتفاق، البته تنها از بيرون تحميل نميشود؛ در داخل نيز برخي فيلمسازان جوان كه تجربه زيستهاي از آن دوره ندارند، اما دچار جذب زيباييشناسي سطحي آن شدهاند، خود را درگير توليد آثاري كردهاند كه هيچ پيوندي با مردم، فرهنگ و بحرانهاي امروز ندارند. گويي تاريخ متوقف شده و تنها چيزي كه اهميت دارد، «زيبايي چشمنواز و عشقهاي سادهلوحانه» است.
بيترديد سينماي پيش از انقلاب، آثاري درخشان و برخي فيلمسازان شريف نيز داشته است. در ميان انبوه فيلمفارسيهاي نازل و بازاري، گاه آثاري متولد ميشدند كه با دغدغه اجتماعي، زبان سينما را به خدمت نقد و تفكر درميآوردند. براي مثال «گاو» ساخته داريوش مهرجويي، اثري واقعگرا و مبتني بر دغدغههاي انسان روستايي بود كه حتي در جشنوارههاي جهاني نيز مطرح شد. «رگبار» از بهرام بيضايي با نگاهي تيزبينانه به مناسبات قدرت و سنت، يك اتفاق مهم در سينماي آن روزگار بود. اين آثار اما در اقليت بودند نه نماينده جريان غالب، بلكه استثنائاتي در ميان سينمايي كه عمدتا بر موسيقي مطربگونه، زنمحوري جنسي و داستانهاي عشقي سطحي استوار بود.
در مقابل پس از انقلاب اسلامي و بهرغم تمام محدوديتها و مميزيها، سينماي ايران به سطحي از بلوغ و معنابخشي رسيد كه تحسين جهاني را برانگيخت. از آثار ديني با زبان هنري چون «روز واقعه» (شهرام اسدي)، «مريم مقدس» (شهرام اسدي)، و «ملك سليمان» (شهريار بحراني) گرفته تا فيلمهاي درخشان روشنفكري و اجتماعي چون «باشو غريبه كوچك» (بهرام بيضايي)، «طعم گيلاس» و «خانه دوست كجاست» (عباس كيارستمي)، «رنگ خدا» و «بچههاي آسمان» (مجيد مجيدي) و «آژانس شيشهاي» (ابراهيم حاتميكيا). اين آثار نهتنها روايتگر فرهنگ ايراني- اسلامي بودند، بلكه توانستند مسائل جهانشمول انسان معاصر را نيز به تصوير بكشند.
در سينماي پس از انقلاب، برخلاف كليشههاي سينماي پيشين، زن نه صرفا ابزار اغواگري، بلكه انساني با دغدغه، مادر، معلم يا حتي رزمندهاي در ميدان جنگ نرم و سخت بود. مرد نيز ديگر لمپن خياباني يا قماربازِ عاشقپيشه نبود، بلكه در نقش معلم، رزمنده، جانباز يا انسان متفكري ظاهر ميشد كه با رنجي دروني درگير است. چنين گسترهاي از شخصيتپردازي، نهتنها در ارتقای ادبيات سينمايي موثر بود، بلكه در تربيت مخاطب نيز نقش ايفا كرد.
آنچه امروز در حال احيا شدن است، نه فيلمهاي دغدغهمند پيش از انقلاب، بلكه بازتوليد تصويري كاريكاتوري از فيلمفارسي است؛ با همان زرق و برقهاي دروغين، زنآرايي اغراقآميز، قهرمانهاي پوشالي و غفلت كامل از رنج مردم، بحرانهاي اجتماعي و معنويت. تفاوت مهم اين است كه آن زمان، جامعه روشنفكر و حتي عامه مردم ميدانستند اين سينما بازتاب قدرت سياسي و سرمايه وارداتي است؛ اما امروز، اين بازتوليد، با لحن «فرهيخته» و با برچسب «آزادي هنري» بازميگردد تا وجدان عمومي را از نقد اجتماعي تهي كند.
سينماي پس از انقلاب، با همه فراز و نشيبهايش، سينمايي است كه در جهان جدي گرفته شده؛ سينمايي كه كودكي فقير را به اسكار ميبرد و مفاهيم عميق انساني را با زبان بومي روايت ميكند. بازگشت به سينمايي كه زنانش ابزار و مردانش كلاه مخملي بودند، نه بازسازي فرهنگي است و نه راهي به سوي آزادي؛ بلكه تكرار يك سقوط است، با لباس نو.