• 1404 يکشنبه 4 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6052 -
  • 1404 يکشنبه 4 خرداد

روايت رمان‌نويس از مرگ رمان‌نويس

شيوا ارسطويي را ما همخون‌هاش كشتيم

حسن بنی عامری

گروه هنر و ادبیات |حسن بني‌عامري، رمان‌نويس كه به خلوت‌گزيني و دوري از جمع‌ها و محافل شهرت دارد، در يادداشتي به درگذشت شيوا ارسطويي واكنش نشان داد. او اين يادداشت بلند را در اختيار ايسنا قرار داد. در اينجا بخش‌هايي از آن را مي‌خوانيد.

 

ما داستان‌نويسان و شاعران و مترجمان ايراني از يك قبيله‌ايم. قبيله قلم كه هميشه در آثارمان با تكريم از شكوه كلمه پارسي از سرزمينمان ايران محافظت كرده‌ايم و يك عمر صدساله از ايران طلبكاريم. با يك عمر هزارساله از ايران و جهان. صدسالگي را، گاهي بيشتر گاهي كمتر، با بعضي از سخت‌جان‌هاي صاحب سبكمان تجربه كرده‌ايم. با محمدعلي جمالزاده، ابراهيم گلستان، بزرگ علوي، ايرج پزشكزاد، سيمين دانشور، نيما يوشيج، احمد شاملو، مهدي اخوان‌ثالث، هوشنگ ابتهاج، محمد قاضي، نجف دريابندري، ابوالحسن نجفي، سعيد ارباب‌شيراني، رضا سيدحسيني، صفدر تقي‌زاده، جلال ستاري و ديگران. و هزارسالگي را، گاهي بيشتر گاهي كمتر، با حضور هميشه زنده افسانه‌سازان و قصه‌پردازان و شاعران حكيمِ داستانسُرامان به چشم ديده‌ايم. اول با نويسنده يا نويسندگان ناشناسِ «هزار افسان» ايراني - كه دنيا عظمت و شكوه روايت نابش را با نام «هزار و يك شب» مي‌شناسد‌- بعد با فردوسي، نظامي، عطار، سعدي، بيهقي، سهروردي، ناصرخسرو و ديگران.

«ماندن» براي «ارباب كلمه» فقط زنده ماندن نيست. رهايي است. جاودانگي است كه با جادوي متن انديشمند و پرسشگرش، حتي اگر عمر كمي را زندگي كرده باشد، مي‌تواند تا سال‌ها و سده‌ها و هزاره‌ها در ذهن جست‌وجوگر هر مخاطب متفكري زنده بماند.

«زنده ماندن بعد از مردن زميني» پنداري خضر نبي، پنهاني، آن آب حيات جاودانه را، به شرط ثبت «كلمه متفكر مانا» برداشته با اختيار خودش به بعضي از اجدادمان خورانده تا با نبودن زميني‌شان، حضور انديشمندشان در دل‌ها حيات تازه بيابد.

اما ايراني باشي، داستان‌نويس و شاعر و مترجم باشي، بي‌اعتنايي و تبعيض و تحقير ادبي را ببيني، به فرار از تن خودت فكر نكني؟ امكان ندارد. قلبِ «ارباب كلمه» قلب هر كسي نيست. به تلنگرهاي هستي‌شناسانه جهان پيرامونش حساس است و همين‌طور به زخم‌هاي پيكر و روح مردم سرزمينش و البته جهان جنگ‌زده پر آشوبش. گاهي سخت‌جاني مي‌كند و مي‌ماند، گاهي سخت‌جاني مي‌كند و جان شيرينش را از خودش مي‌گيرد تا شايد اعتراض كرده باشد به هستي متفكر بي‌انتها يا شايد اعتراض كرده باشد به بندهاي پرشمار زميني كه دست‌هاي انسان آزاد را بسته يا شايد دل از خودش شُسته كه هر چه مي‌خواسته گفته، دنيا ديگر آن‌قدر ارزشش را ندارد كه او رنج بيشتر براي ماندن بكشد.

صادق‌مان هدايت، در اوج تنهايي و فهم‌نشدگي، برمي‌دارد براي سايه‌اش چيز مي‌نويسد، بارها با كلمه‌هاي داستاني‌اش به خودش و دنيا هشدار مي‌دهد كه چه اعتراض‌ها، چه فريادها، چه زندگي آگاهانه و چه قصد جانگير بي‌برگشتي دارد. پا مي‌شود مي‌رود شير گاز اتاقش را فرسنگ‌ها دور از ايران باز مي‌كند تا با «بي‌تن‌شدگي»اش قصه تازه بنويسد براي تباري كه ابزارش كلمه است، براي مايي كه همچنان ما و همچنان تنها مانده‌ايم، بي‌صادق هدايت و بي‌آنهاي ديگري كه بعد از او از تن‌هاشان گريختند.

بهرام صادقي، در اوج نبوغ و در اوج جواني و در اوج ستارگي، خسته از تنانگي، نفس آخر را دود مي‌كشد مي‌رود. همان‌طور كه غلامحسين ساعدي نفس آخر را مستانه مي‌نوشد مي‌رود يا غزاله عليزاده، همنوا با آواز پرندگان در نور شكسته آفتاب پر غبار درختان جنگل رامسر، نفس آخر را آويزان از سبزترين درخت هستي مي‌كشد مي‌رود. كورش اسدي را آيا يادمان هست با تنهايي‌اش چه كرد؟ او هم رفت شير گاز را در خانه‌اش شكست. يعقوب يادعلي را آيا يادمان هست كه دور از وطن، رفت بيرون سيگار بكشد ديگر برنگشت؟ او داشت با كوله‌باري پر از تجربه و داستان به ايران برمي‌گشت. احمد ميرعلايي را -‌او بورخس خوان‌مان كرد‌- مگر مي‌شود فراموشش كرد؟ معروفي را چه، «همون باسي جون خودمون»، او را آيا يادمان هست؟ چهره‌اش چهره هميشه‌اش نماند و اميدوارتر از همه‌مان برداشت به قبيله وصيت كرد كه «تنها شكستي بيهوده‌ست كه فاقد مبارزه باشد. من همين الان دارم با سرطان مي‌جنگم. شكست هم بخورم ولي جنگيده‌م... من نمي‌خوام توي رختخواب بميرم.»

ما داستان‌نويسان و شاعران و مترجمان ايراني به عباس معروفي خيلي مديونيم. او بود كه براي اولين‌بار به زبان آورد: «مي‌خوام يه رماني بنويسم كه ايران‌مون پا شه بهش افتخار كنه، دنيا هم با نوبلش پا شه بياد به ايران‌مون افتخار كنه.» شور و هيجان اديبانه‌اش برامان «سمفوني مردگان» و «سال بلوا» و «پيكر فرهاد» آفريد و نشر و مجله گردون را و جايزه موج‌آفرين گردون را كه مجله و جايزه‌اش براي اولين‌بار موج و اميدهاي فراوان آفريدند براي ما جوانان تازه‌نفسي كه بعد از پايان جنگ به آن نياز مبرم داشتيم.

او اگر هم بعد از لغو حكم اعدامش پا شد از ايران رفت، اگر هم در آلمان باز نشست نوشت، اگر هم نتوانست از دنيا نوبلش را بگيرد، اگر هم برداشت سرطان گرفت، آن‌قدر اميدوار ماند كه برگردد به همه‌مان بگويد: «من نمي‌ميرم. من توي قلب و توي قلم تك‌تك شماها زنده‌م. برين دل مردم ايران رو با داستان‌هاي تكنيكي مردمدارتون فتح كنين، چشم دنيا كه طرف‌تون چرخيد، با همون داستان‌هاي ناب‌تون دنيا رو هم فتح كنين.»

اين همه اميد را ما جوانان قبيله مديون اوييم كه با آن همه بي‌مهري و با آن همه تنهايي و با آن درد لاعلاج، شايد به‌اش حق مي‌داديم اگر تصميم مي‌گرفت برود توي خلوت خودش از زندان تنش فرار كند. ولي آخر او نااميدي را بلد نبود. اصلني توي خونش نبود. حتي با آن صورت دفرمه غرورآفرينش آمد و گفت: «من نمي‌ميرم، شماها هم نميرين، پا شين برين حق‌تون رو با داستان‌هاتون از دنيا بگيرين.»

و چه حيف، چه حيف، چه حيف!... كه در اين ارديبهشت مرگبار، خواهر بزرگ‌تر خيلي‌هامان، شيوا ارسطويي، دل نداد به آن همه اميدي كه عباس‌مان معروفي با تمام وجودش برامان هديه فرستاد. شيوا رفت در به روي خودش و همه‌مان بست و در تنهايي خودش، زد تن خودش را شكست.

راستش را بخواهيد، يكي از مقصرهاي مرگ او ماييم. راحت‌تر بگويم: «شيوا ارسطويي را ما همخون‌هاش زديم كشتيم.» خيلي‌هامان او را خواهر بزرگ‌تر خودمان مي‌دانستيم و به خاطر جزيره‌هاي تك‌افتاده نااميدي كه بوديم، حتي يك‌بار هم فرصت نكرديم برويم او را ببينيم. شايد اگر مي‌رفتيم درِ خانه‌اش را مي‌زديم، شايد اگر يادش مي‌آورديم كه همديگر را داريم و مي‌توانيم سنگ صبور هم باشيم، غصه‌هامان كمتر مي‌شدند، اميدهامان رنگ مي‌گرفتند، قلم‌هامان سبزتر مي‌شدند، نوشته‌هامان نور مي‌افشاندند، قدهامان بلندتر مي‌شدند، مي‌توانستيم كنار هم زنده‌تر و پوياتر و نويساتر بمانيم. اما همه‌مان در جزيره‌هاي تنهايي‌مان مانديم، به آن خو گرفتيم، حتي به قلمروش باليديم و يادمان رفت خواهري به نام شيوا داريم كه با خشم عتابگر مردم‌گريزش دارد با زبان بي‌زباني به همه‌مان مي‌گويد: «بياين نذارين من بميرم!»

«من هنوز همون شيوام. هموني كه مي‌خواست با نوشته‌هاش دنيا رو فتح كنه.»

هماني كه توي آخرين فيلمي كه از جلسه نقد رمان «ولي ديوانه‌وار»ش مانده، مثل دختركي شاد و رها، مثل نويسنده‌اي چيره‌دست و اميدوار و مسلط به تكنيك و زبان، مثل زني قدرتمند و شوخ و شنگ از آگاهي و تسلطي كه به نوشتن و انسان بودن و زن بودن خودش دارد، جواب‌هاي خردمندانه به سوال‌ها مي‌داد، شوخي‌ها و خنده‌هاي به‌جا مي‌كرد و سرشار از شور زندگي مي‌نمود.

مي‌گويند هدايت هم شادترين آدم هر جمعي بوده، با انباني از جوك‌ها و متلك‌ها و تكه‌پراني‌هاي عاميانه يا ساعدي با آن فارسي لهجه‌دارش تمام دنيا را به سخره مي‌گرفته، با مجلس گرم‌كني‌هايي كه استادش بوده.

يادمان نرود. آدميم ما و كلمه ناب را خداييم ما. همه‌مان مي‌دانيم كه يك كلمه خاص مي‌تواند در جاي درست خودش چه معناهاي متضادي از خودش بسازد. پس اگر شيوا در به روي خودش مي‌بسته يا به روي ما و دوستان نزديكش، از تك‌تك‌مان توقع داشته كه آن در را بشكنيم، برويم او را نجاتش بدهيم.

و ما... و ما... و ما... اين كار را نكرديم...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون