• 1404 جمعه 13 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6084 -
  • 1404 پنج‌شنبه 12 تير

از گوري به گور ديگر، عطر را مي‌كشد به مجراي تنفسش

داستان تمام نمي‌شود

جواد نظري

شعله كم جان مي‌سوخت. پيرمرد نگاهي به ساعت كرد. ديگر بايد مي‌رفت. از صبح آسمان مي‌خواست ببارد. استكان و نعلبكي‌ها انگار خواب بودند. صداي پايي شنيد. ايستاد. رفت پشت شيشه مه گرفته، پاكش كرد. دختري جلوي مغازه ايستاده بود. در را كه باز كرد، لبخند دختر را پشت دوربين سياهش ديد.

«بيا تو دخترم. اگه مي‌خواي عكس بگيري بايد يه چايي مهمونم باشي.»
دختر آمد تو. اول ديوارهاي سياه شده، بعد ميز و نيمكت‌ها را ديد و رفت يك گوشه نشست. پيرمرد استكان و نعلبكي را صدا زد. داشت چاي مي‌ريخت كه دختر از او عكس گرفت. ليوان را برد و گذاشت جلوش.
«بخور. نوشِ جونت»
«ممنونم. فكر نمي‌كردم كسي داخل باشه. وگرنه...»
«فداي سرت دخترم.»
پيرمرد رفت و پيش سماور روي چهارپايه چوبي نشست. نگاه دختر همه‌جا سرك مي‌كشيد.
«خيلي وقته به سر و روي مغازه دست نكشيدم. دست خودم بود اينجارو مي‌بستم، يا مي‌دادمش به يه نفر ديگه. چند بارم سعي كردم. كسي پيدا نشد. آخه الان كي مياد قهوه‌خونه؟ اونم تو دانش‌سرا.» انگشتان دختر ليوان را در آغوش كشيدند. 
«البته بگم. تصميم براي الان نيست. خيلي وقته.»
به ديوار روبه‌روي دختر اشاره كرد، پيرمردي با صورت استخواني توي قاب عكس بود.
«اين بابا رو مي‌بيني؟ خيلي به گردنم حق داشت. اين بود كه من بچه يتيمو بزرگ كرد. پدر و مادرم ارمني بودن. هيچ‌وقت نديدم‌شون. فقط مي‌دونم اومده بودن رشت. مردن. تو ارمني بلاغن. مي‌دوني كجاست كه!»
دختر كه اولين جرعه چاي را نوشيده بود، سر تكان داد كه يعني نمي‌داند و جرعه پايين نرفته، پيرمرد گفت: «سمت سرچشمه. قبرستون ارمني‌ها. نرفتي؟»
«نه.»
دختر چاي را تمام كرد، از جايش بلند شد، رفت وسط مغازه ايستاد. با دست به پيرمرد اشاره كرد برود كنار سماور بايستد. بعد از پشت دوربين نگاهش كرد و...
عكس را كه گرفت، راه افتادند به طرف بيرون مغازه و قبل از خداحافظي، پيرمرد نشاني قبرستان ارمني‌ها را اين‌بار با جزييات بيشتر تكرار كرد و... 
دختر پشت شيشه‌اي كه از بخار سماور تار شده بود، داشت دور مي‌شد. پيرمرد رفت استكان چاي را بردارد كه ديد دختر عطرش را جا گذاشته. درِ عطر را برداشت و آن را به پره‌هاي بيني‌اش نزديك كرد. حس كرد آن بو يك بار خيلي وقت پيش كه نمي‌دانست دقيقا كي بود، در جايي كه اصلا نمي‌دانست كجاست به مشامش رسيده بوده. فكر كرد حتما تقدير آن بوده كه عطر آنجا، گوشه آن چهارديواري جا بماند كه او را بكشاند سمت صاحبش، از كوچه‌هاي دانش‌سرا سرازير شود سمت رودبارتان، از روي پل رودخانه بگذرد، بعد از سربالايي برود بالا، برسد اول سرچشمه، وارد گورستان شود و لابه‌لاي صليب‌ها از گوري به گور ديگر برود و هي آن عطر را بياورد بالا بكشاند به مجراي تنفسش. يك‌دفعه ببيند شوشان با آن موهاي طلايي جلوش ظاهر شده.
«شما هم ارمني هستيد؟»
«بله.»
«اسم من شوشانه، اسم يك گُله، ولي تو خونه ارباب صدام مي‌كنن آهو. اسم شما چيه؟»
«من اسماعيل‌ام. اسم ارمني ندارم.» 
با لبخند جواب داد: «دوست داري گاسپار صدات كنم؟»
«آره.»
«از مامان شنيدم كه اسم بابام گاسپار بود. مامان چند سال پيش مريض شد و مرد. مي‌خواستيم برگرديم ايروان... تا حالا ايروان رفتي؟»
«نه.»
«مامان مي‌گفت ما اونجا كلي فاميل داريم.»
و پيرمرد فكر كرد، بعد بايد برود و هفته بعدش باز بيايد قبرستان. جايي بماند تا او را ببيند.
«خيلي وقته نيومدي؟»
«ارباب نميذاره.»
«دوست داري با هم بريم ايروان؟»
«نمي‌تونيم.»
«با هم فرار مي‌كنيم.» 
بعد هم هي دلش بخواهد شوشان را ببيند و يك روز برود سمت خواهرامام، توي كوچه‌ها سرك بكشد، از دوستش سراغ خانه ارباب را بگيرد و بالاخره خانه را پيدا كند. دل توي دلش نباشد كه شوشان را ببيند. مدام اطراف خانه بچرخد و يك‌دفعه صدايي بشنود و از تعجب و خوشحالي بال دربياورد كه خودش است، صداي شوشان است. اما نكند صدايش در ميان فريادها گم شود! نكند روزهاي بعد نتواند برود سمتِ كوچه‌هاي خواهر امام! حتما آدم‌هاي ارباب او را به باد كتك مي‌گيرند و او تنها برمي‌گردد توي مغازه. بعد از شدت درد به خودش مي‌پيچد و چهره درهم مي‌كشد.
در اين لحظه قلب پيرمرد داشت از حركت مي‌ايستاد كه دست از نوشتن برداشتم. انگار قلمم ديگر حركت نمي‌كرد. بلند شدم و رفتم كنارش: 
«خوبي؟»
«بايد داستان رو تغيير بدي، وگرنه تموم نمي‌شه.»
دستپاچه شدم: 
«چه كار بايد بكنم؟»
ديدم دارد آهسته زمزمه مي‌كند: شو...شا... فورا برگشتم و قلم را برداشتم...
در باز شد. پيرزني با موهاي سفيد آمد تو. كتِ زرشكي تن‌ش بود و دامنِ مشكي. 
«بهش گفتي؟»
«نتونستم.»
«چه جوري راضي شد تغيير بده؟»
«خودم رو زدم به مردن. ترسوندمش، گفتم داستانت اين‌جوري تموم نميشه.»
هر دو خنديدند. دانه‌هاي عرق روي صورتم مي‌دويد. گيج نگاه‌شان مي‌كردم.
پيرمرد دو استكان را از چاي پر كرد و آورد روي ميز گذاشت و آمدند روبه‌رويم نشستند.
پيرمرد گفت: «ما مي‌خوايم بريم ايروان.»
«كاش يه كم جوون‌تر باشيم. وگرنه مجبورم برم از مغازه!»
ترسيدم. هر دو خوشحال بودند. موهاي شوشان طلايي بود. گفت: «راستي اينجارو چه كار مي‌كني؟»
«خودش مي‌مونه.»
بعد بي‌آنكه منتظر حرفي از من باشند، رفتند. نفس‌نفس مي‌زدم. با عجله هر چه را كه گفته بودند، نوشتم.
از گوشه‌ مغازه بلند شدم. استكان و نعلبكي‌شان را برداشتم و بردم كه بشويم. كدر بودند. هر كاري كردم تميز نمي‌شدند. قلم سراغ قلم. 
 تمام روزهايي كه را كه شوشان زن حجره‌داري شده بود، پاك كردم. ديدم ليوانش برق مي‌زند. پاكش كردم و گذاشتم روي آبچكانِ پشت قهوه‌خانه. حالا تنها مانده بود ليوان پيرمرد. شروع كردم به دوباره شستنش اما هر كاري كردم، پاك نشد كه نشد. 
صداي پا شنيدم. سوگل آمده بود. در را باز كرد و آمد تو. 
«رفتم تا قبرستون. درش رو بسته بودن.»
نگاهي به صندلي‌ها كرد.
«چرا تنهايي؟»
«پيرمرد رفت. داستان رو تغيير دادم.»
«چه كار كردي؟»
«رفتن ايروان.»
«كار خوبي كردي. بيرون منتظرت مي‌مونم. حواست باشه سماور رو خاموش كني.»
«نمي‌تونم خاموش كنم. قول دادم همين‌جا بمونم و سماور هم روشن باشه.»
«تا كي بايد بموني؟» و منتظر جواب نماند، دوربين را تنظيم كرد و از من كنار سماور عكس گرفت و بي‌آنكه چيزي بگويد رفت. نشستم. منتظر مي‌ماندم تا شايد كسي بيايد يك دور داستان را برايش تعريف كنم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون