روايت دو پرستار آيسييوي بيمارستان شهداي تجريش از روز حمله اسراييل به ميدان قدس تهران
آن يكشنبه، سياه بود
يكشنبه 25خرداد، اسراييل تعداد زيادي غيرنظامي در تجريش تهران را مورد هدف قرار داد
غزل حضرتي
بيمارستان تميز و مرتب است. همه چيز سر جايش است، بيماران ميآيند و ميروند و هيچچيز غيرعادي نيست. اين بيمارستان اما دو هفته پيش (بازدید از بیمارستان در پنجشنبه ۵ تیر انجام شد)، يكشنبه 25 خرداد كه پرستاران بيمارستان شهداي تجريش به آن ميگويند: «يكشنبه سياه» قيامت بود. سوپروايزر بخش بحران ميگويد: «وقتي حمله شد همه در قامت امدادگر زديم به خيابان. ميدان قدس جا براي سوزن انداختن نبود. مرد و زن و بچه بودند كه گوشهاي، خونين و زخمي افتاده بودند. بدتر از آن تركيدن لوله اصلي آب منطقه يك بود كه كار امدادگري را سختتر كرده بود. خيليهايمان تا نيمه تنمان در آب بود و دنبال آدمها ميگشتيم تا بتوانيم از لابهلاي ماشينها كه گير كرده بودند نجاتشان دهيم. يكي از پرستاران تا گردن در آب بود. خطر غرق شدن داشت. چند نفر جلوي چشممان به داخل كانال آب افتادند و آب آنها را با خودش برد. نزديك بود آب من را ببرد كه يكي از همكاران دستم را كشيد و پرتم كرد به گوشهاي.» شنيدن اين روايتها هم مو به تن آدم سيخ ميكند چه رسد به تجربه كردنش. در اين گزارش، روايت دو پرستار زن و مرد از آنچه در اين هفت روز ديدند و با جانشان لمس كردند، آمده است؛ پرستاراني كه بعضيشان آنقدر شيفتهاي پشت هم برداشته بودند كه به زور سرپا ميايستادند و برخي ديگر بچههايشان را به خانوادههايشان سپرده بودند و به بيمارستان برگشته بودند. اينجا خط مقدم بود، خط مقدم دفاع از وطن، دفاع از هموطن در مقابل حمله به ايران.
ايستگاه پرستاري آيسييو؛ جايي براي احياي زندگي
از بين مجروحاني كه در حمله اسراييل به ميدان قدس و زندان اوين آسيب ديدند، چند تايي هنوز در بيمارستان باقي ماندهاند. چهار مريض در آيسييو و بقيه در بخش عمومي كه در زمان حمله اسمش را گذاشته بودند: «بخش بحران». مردي 50 ساله روي يكي از تختها دراز كشيده و نگاهش به سقف است. پرستار بخش ميگويد به سرش ضربه خورده است. بدون ماسك اكسيژن نميتواند نفس بكشد و هوشيارياش خيلي بالا نيست. پرستار اين را هم ميگويد كه او در جنگ عراق و ايران هم به سرش ضربه خورده بود و چند وقتي را در كما گذراند و در واقع در هر دو جنگي كه در 50 سال زندگياش، اين مملكت به خود ديد، او ضربه خورد و حالا بايد ببينند چه روز و ساعتي هوشيارياش بازميگردد. مرد ديگري آنسوتر، روي تخت كناري دراز كشيده و دستگاه ونتيلاتور به او وصل است؛ بدون لوله نميتواند نفس بكشد. هوشيارياش پايينتر است از جانباز تخت كناري. دكتر چندباري صدايش ميزند و از او ميپرسد ميخواهي لوله را دربياوريم؟ او شايد بشنود صداي دكتر را، اما جوابي از او درنميآيد. در بيمارستان شهداي تجريش كه روز حمله به ميدان قدس، خودش تبديل به ميدان جنگ شده بود، 132 بيمار پذيرش كرده بود كه از ميان آنها 22 نفر جانشان را از دست دادند، 101 مريض مرخص شدند و 9 مريض هنوز در بيمارستان بسترياند؛ چهار نفر در آيسييو و پنج نفر هم در بخش عادي. برخي به خاطر موج انفجار آسيب ديدند و برخي به سرشان يا اعضاي ديگر بدنشان ضربه وارد آمده است. پرستاران در اين ميان در كنار پزشكان نقشي پررنگ ايفا كردند، مثل همانهايي كه روز حمله خود را به آب زدند تا مجروحان را نجات دهند، مثل همانها كه كودكانشان را راهي شهرهاي ديگر كردند و به خانوادههايشان سپردند و خود به محل خدمت برگشتند، مثل همانهايي كه اصلا آن روز شيفت نبودند، اما به محض شنيدن خبر حمله، راهي بيمارستان شدند و پنج روز خانه نرفتند. «فهيمه عليبلندي»، پرستار 37ساله بخش آيسييو است. او 10 سال سابقه كار دارد و مادر دو كودك 10 و 16 ساله است. وقتي از اولين شب حمله تعريف ميكند، اشك در چشمانش حلقه ميزند. «ما در خانههاي سازماني زندگي ميكنيم. شغل همسرم طوري است كه خيلي اوقات خانه نيست. نيمهشب جمعه كه تهران را زدند، من بچههايم را برداشتم و چهار طبقه خانه را دويديم پايين. خدا آن روز را نياورد، آن لحظه جز مرگ به چيزي فكر نميكرديم. گفتم خدايا بچههايم را به تو سپردم. همسرم نبود. چند بار زدند و صداي انفجار پشت هم ميآمد. «اميرعلي» و «هستي» بيدار شده بودند و گيج بودند. نميفهميدند چه شده. 126 واحد بوديم كه ديگر از آن شب به بعد همه در محوطه شهرك در چادر خوابيديم. اما به مرور افراد، خانوادههايشان را به شهرهاي ديگر فرستادند و خودشان ماندند. سرجمع 50 نفر مانده بوديم، سه خانواده بوديم با مرداني كه زن و بچههايشان را فرستاده بودند و خودشان مانده بودند. سومينبار كه چمران را زدند، همه اشهد خوانديم. به شوهرم گفتم ما را ببر شهرستان. با خودم گفتم اگر خودم تنها باشم يك كاري ميكنم، با بچهها نميشود. بچهها را بردم خانه مادرم، خودم برگشتم. موقع برگشتن مادرم و دخترم نميگذاشتند بيايم. دخترم ميگفت تو را نميبخشم. نبايد بروي. گفتم نگران نباش من اگر نروم كي برود؟ فرض كن اتفاقي براي بابا بيفتد، من اگر نباشم كي به داد بقيه برسد. داشت تا لحظه آخر گريه ميكرد. مادرم هم گريه ميكرد، اما بچهها را به پدر و مادرم سپردم و راهي تهران شدم.»
او جزو پرستاراني بود كه بيمارستان را ترك نكرد و هر روز سركار حاضر ميشد. فهيمه عليبلندي ميگويد: «وقتي همكارانم را ميديدم، جنگ را فراموش ميكرديم. فكر و ذكرمان كار بود، اينكه جايگزين هم بشويم و براي هم فشار روحي و رواني ايجاد نكنيم. روز حمله به ميدان قدس من بيمارستان نبودم، اما همكاران بودند. خيلي از بچههايمان را ببينيد فكر ميكنيد اگر جنگ شود شايد نروند، اما روز حادثه تجريش وقتي براي امدادگري و نجات مجروحان رفته بودند، تا گردن در آب بودند تا مردم را نجات دهند، يكي از همكاران ماشينش را آن طرف خيابان شريعتي پارك كرده بود و مسافت زيادي را دويده بود تا به مردم برسد.»
از بچههايش كه حرف ميزند چشمانش پر از اشك ميشود. همين چند دقيقه پيش با دختر و پسرش حرف زده و همكاران صداي گريهاش را شنيده بودند. «يك هفته است بچههايم را نديدهام؛ پسرم 10 سالش است و دخترم 16 سال. دوري از بچهها برايم خيلي سخت است. معلوم نيست صلح باشد يا جنگ ادامه داشته باشد، اما ما بايد اين بحران را بگذرانيم. بچههايم را هنوز برنگرداندم، پيش مادرم هستند. خودمان هم تازه ديشب رفتيم خانه خودمان. اميدوارم امنيتمان برگردد. چه كادر درمان، چه نيروهاي مسلح، هر كسي در لباس خودش دارد به مردم خدمت ميكند. آنچه الان مهم است ميهنمان است، كشورمان است كه برايش اتفاقي نيفتد. اگر بخواهي سياسي صحبت كني همه مشكل دارند، گله دارند، اما در اين شرايط فقط كشور و پرچممان مهم است.» روز حادثه تجريش مجهولالهويه و مفقودي هم زياد بود. فهيمه ميگويد: در ايستگاه پرستاري بودم كه ديدم كسي آمد و گفت: «اينجا هستي دارين؟» يك لحظه قلبم ايستاد. دختر من هم «هستي» است. در دلم گفتم: خدايا هستياش را به او برگردان.
در پنج روز، كمتر از 10 ساعت خوابيدم
پرستار جوان بخش آيسييو، خوشرو و خوشخنده است. به زحمت 30 سال دارد. «نيما ذبيحي» 9 سال سابقه كار دارد. روز حادثه ميدان قدس شيفت نبود و وقتي خبر حمله را شنيد، فوري راهي محل كار شد. «روز حادثه تجريش شيفت نبودم. حوالي ساعت يك و دو كه فهميديم حمله شده با توجه به اينكه شبش شيفت بودم، راهي بيمارستان شدم. همان ساعات اوليه خيلي از خانوادهها تلاش كردند از تهران خارج شوند تا كار امدادرساني راحتتر انجام شود و خانوادهها و بچهها در امان باشند. من تصميم گرفتم به بيمارستان بيايم. گفتم شايد همكاراني نتوانند بيايند، من باشم اگر كمكي از دستم برميآيد انجام دهم. به هر حال ما قسم پزشكي خورديم، مسووليت اجتماعي داريم. با موتور خودم را به ميدان قدس رساندم. با صحنهاي مواجه شدم كه تا بهحال نديده بودم. آب با جريان زيادي ميآمد. مردم روي زمين افتاده بودند. همكاران من خيلي ايثارگرانه بدون اينكه شرح وظايفي وجود داشته باشد، خودشان را به كف خيابان رسانده بودند. خيليها افراد را از كانال آب بيرون ميكشيدند، اما جريان آنقدر زياد بود كه چند نفر را آب برد. در ميان مجروحان كارگر ساختماني بود، مردمي كه براي خريد آمده بودند، مردم در حال گذر از ميدان، آدمهاي زيادي آن وسط به شكل فجيعي مجروح و زخمي و برخي فوت شده بودند. سعي كرديم افراد را به بيمارستان برسانيم، اما خيلي فجيع بود. نقص عضو، قطع عضو، افراد مجهولالهويه زيادي داشتيم كه قابل شناسايي نبودند. حتي مديران ما هم در آب داشتند بيماران را بيرون ميكشيدند. افرادي در لحظه جانشان را از دست دادند، چند نفر در اتاق عمل جانشان را از دست دادند. بار زيادي بيمار به بيمارستان تحميل شده بود.»
تعداد مجهولالهويهها به دليل شدت انفجار خيلي بالا بود، كساني كه فوت شده بودند و هويتشان مشخص نبود و حتي كساني كه زنده بودند، اما متلاشي بودند. «به ريكاوري اتاق عمل رفتم مريض تحويل بگيرم. ديدم چند متوفي در ريكاوري هستند كه بدون نام و نشان بودند. آنقدر كه شدت آسيب زياد بود، شناسايي نميشدند. ما تا شب پنج مجهولالهويه داشتيم از كساني كه ميشد اقدامات حياتي برايشان انجام شود تا كساني كه از دست رفتند. 48 ساعت اول چند نفرشان به دليل آسيب بالا از بين رفتند، يكي، دو نفر نجات پيدا كردند و به بخشها انتقال داده شدند. چند نفري دچار موجگرفتگي شده بودند، چند ضربه جسم سخت به سر داشتيم، چند نفر دچار ضربه ناشي از موجگرفتگي و ارتعاشات الكترومغناطيسي ناشي از انفجار شده بودند.» نيما ذبيحي پرستاري است كه پنج شبانهروز در حمله اسراييل به ميدان قدس از بيمارستان خارج نشده. او از وجدان كاري حرف ميزند، از غيرت ملي. اما نميگويد چگونه در پنج شبانهروز تنها با كمتر از مجموعا 10 ساعت خوابيدن توانسته سرپا بايستد و به بيماران سرويس دهد. « بار اضافي به بيمارستان تحميل شده بود. در اين شرايط وجدان كاري و غيرت مليمان اجازه نميداد حضور نداشته باشيم. كساني بودند كه طرحشان اينجا بود يا خانوادههايشان شهرستان بودند. آنها را راهي كرديم بروند تا اضطرابشان كمتر شود. من 5 روز پشت هم بيمارستان بودم. ما در حالت عادي در طول شيفت شب، 2و نيم تا سه ساعت استراحت ميكنيم. اما در آن پنج شب، يكي، دو شبش را اصلا نخوابيدم، شبهاي ديگر هم آنقدر حملات شبانه زياد بود احساس ميكرديم اگر بيدار باشيم و با همكاران صحبت كنيم، مفيدتر خواهيم بود. ما در بيمارستان كمبود دارو و نيروي انساني نداشتيم، اما همكاراني داشتيم كه فداكارانه شيفتهاي اضافه بر سازمان ميايستادند. پرستاري كه شيفت اضافي ميايستد، راندمانش كاهش مييابد، اما سعي كرديم براي همديگر روحيهبخش باشيم و شرايط را مديريت كنيم.» نيماي 30 ساله حتي قهوهخور هم نيست. «من كه قهوه نميخوردم، ولي بعضي از همكاران قرص كافيين ميخوردند تا بيدار بمانند. بعضي اوقات با يك چرت كوتاه روي ميز هم كار را درميآورديم. همكاران دفتر پرستاري، مديران رده بالاي بيمارستان، سرپرستاري، سوپروايزرها هيچكدام يك ساعت هم بيمارستان را ترك نكردند. حتي آنها كه شيفت نبودند هم بيمارستان بودند.»
نيما ذبيحي بعد از پنج روز سرپا ايستادن به خانه رفت، وقتي بحران جمع شد. وقتي بخش بحران بيمارستان سروسامان گرفت، وقتي بيماران در آيسييو جا گرفتند و وضعيتشان پايدار شد، وقتي اجساد متوفيان را تحويل پزشكي قانوني دادند، وقتي وضعيت بيمارستان به شرايط قابل قبول رسيد، نيما راهي خانه شد.