مادرانه
غزل لطفي
روزهاي اولي كه من و خانوادهام متوجه شده بوديم مبتلا به بيماري سختي شدهام، بر مبناي قانون نانوشته و حتي ناگفتهاي كه هيچ كدام از ما دربارهاش با يكديگر حرف هم نزده بوديم همه با هم تلاش ميكرديم دخترم متوجه بيمار شدنم نشود و اين موضوع باعث شده بود در حضور او حرفهايمان را نصفه قطع كنيم و كلا از بيماري حرف نزنيم. اين رفتار آنقدر ادامه پيدا كرد كه بخشي از حرفهاي روزمره من با ديگران شده بود و وقتي درباره روند درمانم صحبت ميكردم در انتها توضيح ميدادم دخترم نميداند كه من بيمارم! البته اين واكنشي طبيعي است كه هر مادر و پدري نميخواهند آب در دل فرزندشان تكان بخورد و به همين علت هم، او را از هر موضوعي كه فكرش را مشغول كند يا به جسم و روحش گزندي برساند، دور ميكنند. چند روزي كه از پيگيريهاي پاراكلينيكيام گذشت، كمكم حس كردم دخترم متوجه شده كه من بيمار هستم. سردرگم بودم كه چه كنم؟ و به خودم ميگفتم آخرش كه ميفهمد، حالا بايد به اين فكر كنم كه چطور ميتوانم برايش توضيح بدهم؟ و مهمتر اينكه در چه حدي بايد بگويم؟ مجموعه سوالهايي كه ذهنم را مشغول كرده بود نوشتم تا با تراپيست در ميان بگذارم و تصميم گرفتم در اين رابطه كمك تخصصي بگيرم و آنچه بايد براي دخترم شرح بدهم با كمك تراپيست انجام بدهم كه اتفاقا نتيجه بسيار خوبي هم داشت و در عين حال كه پس از توضيح براي دختركم، روح و روان خودم آرامش پيدا كرد، فهميدم بچهها كاملا متوجه اتفاقات اطراف خود هستند و گاهي نياز نيست به آنها گفته شود چون خودشان فهميدهاند. دختر من هم به طور كامل در جريان بيمار شدن مادرش بود ولي تصميم گرفته بود براي بيماري من، هيچ اسمي نگذارد. مثلا جملهاش را اين طور شروع ميكرد: اين مريضي به استراحت بيشتري نياز دارد و... . تراپيست هم توصيه كرد اجازه بدهيد هر طور كه تمايل دارد با اين موضوع برخورد كند. اما در انتهاي اين ماجرا من با دوگانهاي روبهرو شدم كه هم خوشحالم كرد و هم غمگين؛ دختر نوجوانم كه غرق در دنياي خودش بود يكباره با بيماري مادر مواجه شده است و اين يعني عمده حرف و بحثهايي كه اطرافش ميشنيد پيرامون بيماري بود كه براي سن نوجواني، سخت و ناگوار است. غمگين بودم كه من باعثش هستم؛ از طرفي ديگر، بيمار شدن من انگار دخترم را چندين سال بزرگ كرد آنقدر بزرگ و منطقي كه از ريختن موهايم در طول شيميدرماني تا ضررها و منفعتهاي جراحي، درباره همه و همه سرچ ميكرد، به مطالعه مطالب مرتبط ميپرداخت و نظر ميداد و در كنار اينها حواسش به ساعت داروها و تغذيه من هم بود كه مبادا طبق برنامه نباشد و اين يعني او بزرگ شده و چه خوب كه بزرگ شده اما چه بد كه بيماري من، او را بزرگ كرده؛ كاش طور ديگري بود...