امير ساباط
اسدالله امرايي
امير ساباط نوشته محمدعلي علومي، روزنامهنگار، نويسنده و طنزپرداز فقيدمان است. ساباط آخرين اثر منتشر شده محمدعلي علومي است كه متاسفانه پيك مرگ امانش نداد تا اين كتاب را در قاب نشر افكار ببيند. رمان امير ساباط روايت پسر نوجواني به نام بشير است. اتفاقات داستان در شهر بم رخ ميدهند. داستان «امير ساباط» از ماجرايي آغاز ميشود كه بشير كه در كوچه پسكوچههاي بم در حال فرار است به وسيله ماموران نيروي انتظامي دستگير ميشود. روايت در اين داستان به شيوهاي غيرخطي و براساس ساختار جريان سيال ذهن پيش ميرود و بارها در طول داستان زمان تغيير ميكند و گذشته و حال به هم وصل ميشوند. راوي داستان دوست نزديك بشير است كه قصه اتفاقاتي را كه براي بشير رخ داده سالها بعد روايت ميكند و تاثير وقايعي كه سالها از آنها گذشته را بر زندگي ديگر شخصيتهاي داستان بازگو ميكند. برخي از فصلهاي اين رمان عبارت است از «فصل خزان»، «فصل غربت»، «فصل بيفصلي»، «فصل سنگ» و «فصل آهو». راوي نوجوان رمان ميگويد در كوچهباغ پاييزي شاهد جداشدن برگهاي زرد از درختان و سكوت پرهياهوي آنها بوده؛ غافل از عذابهاي زندگي پيش رو. ناگهان با بازشدن مهيب در خانه «موساخان»، صحنهاي هولناك رخ ميدهد. «بشير»، پسر او در ميان پليس و مردان مسلح ظاهر شده و ترس كهن انسان از انسان همچون اژدهايي ناديدني نوجوانان را فراگرفته است. در اين ميان، «كليحيا» با بيل و فانوس خاموش و بياعتنا از كنار راوي و دوستانش گذشته است. «بيبي مرواريد» به ماموران التماس ميكرد، اما با ضربه تپانچه ساكت شد و در كوچه گلآلود افتاد. برگي سبز از تاك همسايه افتاد و از صورت «بشير» گذشت. «جلال آقامير» و راوي با نگاهي غمگين اما پرصلابت با بشير خداحافظي كردند. موساخان با ديدن آنها اشكهايش را پاك كرد و خواست كه كسي مرواريد را كمك كند. سه ماشين پليس آمدند و بشير را بردند؛ درحالي كه مرواريد، غرق اشك و خون در كوچه رها شده بود. سالها بعد در پاييز سغارستان، راوي بهدنبال لباس گرم بود كه ناگهان با جلال آقامير روبرو شد. پس از سلام و يادآوري دوران مدرسه به قهوهخانهاي رفتند و قرار گذاشتند با دوستان قديم شام مهمان او باشند، اما دعوت دوستان با مشكلاتي روبرو شد. « بيبي مرواريد سفره پهن كرد. نان و پنير و انگور و چاي تازهدم آورد و صداي خرتخرت هنوز برميخاست. همه نگاه به گوشه اتاق برگردانديم. كليحيا گفت: بيخيالش. حسابش را ميرسم. مار و اژدها كه نيست. فوقش موش و مارمولكي چيزي است. صبحانه خورديم. كليحيا منقل را به حياط برد و با آتش تازه برگشت. كمكم لايههاي پوك خاكستر بر زغالهاي گُرگرفته مينشست. در نور آفتاب كه از پنجره ميتابيد، هنوز و مثل هميشه و همهجا ذراتي چرخان ميآمدند، دمي پيچوتابي ميخوردند و در تاريكي محو ميشدند، و دوباره همان بود كه بود. آمد و رفت ذراتي كه بود و نبودشان عين همديگر بود. كليحيا دهان بر ني وافور، گفت: بيبي، خط و خبري از سهرابو داري؟ ـ بيخبر كه نيستم. مگر ميشود مادر، مهر بچهاش را از دل به در كند؟ بار آخري كه رفتم سغارستون به ديدن سهرابو، آنقدر به طرفم سنگ پراند و فحش و فضيحت بارم كرد كه من جلو همسايهها خجالت كشيدم. هيچكس به عُمرم ئيجوري فحشم نداده بود كه پاره تن خودم، پسرم... هي... هي! از طالع خودم است، همي كه را شماتت كنم؟ پنداري همي يك جماعتي نشان شدهاند كه صبر ايوب داشته باشند. يك عدهاي هم حكم ملكه سبا را داشته باشند.»