روايت چهلونهم: ملكم و قانون
مرتضي ميرحسيني
تبارش به ارمنيهاي جلفا ميرسيد. هرچند بعدها ميگفتند كه خودش و پدرش پيش از او تغيير دين دادند و مسلمان شدند. اوايل نوجواني براي تحصيل به فرانسه رفت و در پاريس مهندسي و حكمت طبيعي خواند. آنجا نماند. به ايران برگشت و مترجم دولتي شد. در دارالفنون نيز تدريس كرد و وظايفي را هم در وزارت خارجه به عهده گرفت. نامش كه سر زبانها افتاد، پيشنهادهايي براي نوسازي تشكيلات حكومت و تغييراتي در شيوه اداره كشور به ناصرالدينشاه نوشت. به تحريك نزديكان شاه- كه با هر تغيير و اصلاحي مخالف بودند- از دربار طرد شد. فراموشخانهاش را هم كه چندي قبل برپا كرده بود، بستند. به عراق تبعيد شد. حكومت عثماني عذرش را خواست. به ميرزا حسينخان سپهسالار- كه آن زمان سفير ايران در اسلامبول بود و مشيرالدوله خوانده ميشد - پناه برد. با وساطت او از شاه حكم عفو گرفت و زير سايهاش، مشكلات بعدي را هم پشت سر گذاشت. چندي به سفارت ايران در عثماني خدمت كرد و بعد به عنوان وزيرمختار، براي تدارك مقدمات سفر شاه به اروپا به انگليس رفت. مدتي نه چندان طولاني به كارش ادامه داد و در چند ماموريت، از جمله سفر به آلمان و مذاكره با بيسمارك كامياب شد. اما بعد به دستور امينالسلطان كه صدارت را به دست گرفته بود و حوصلهاش را نداشت، از مقامش بركنار شد. او نيز بعد از بركناري، امتياز لاتاري را - كه در لندن از ناصرالدينشاه گرفته بود اما در ايران حرام تشخيصش داده بودند- در بازار انگليس فروخت. ماجرا به دادگاه كشيد. از آن قسر در رفت. سپس، از قاجارها بريد و با انتشار روزنامه «قانون» - كه در انگليس منتشر ميشد و نسخههايي از آن به ايران ميرسيد- به جانشان افتاد. نزديك به يك دهه با قاجارها جنگيد. از قانون، از آزادي، از زشتيهاي استبداد، از عقبماندگي كشور و از مسائل مهم ديگري كه ايران آن عصر درگيرش بود، نوشت. حتي بعد كه آتش دشمنياش فرونشست و سفير ايران در ايتاليا شد، از نوشتن درباره آنچه لازم ميديد، دست نكشيد. در هفتادوهفت سالگي در سویيس از دنيا رفت. شخصيت ملكم و آنچه در سالهاي خدمت و دشمني با قاجارها نوشت پيچيده و پر از نقاط تاريك و مبهم است. حتي نميدانم خودش به آنچه ميگفت و مينوشت چقدر باور داشت. اما، يكي از آن صداهاي متفاوت زمانهاش شد. به نظرش تقليد از اروپاييها هم ضرورت داشت و هم براي نجات كشور اجتنابناپذير بود. نوشت: «انوار علوم فرنگ مثل سيل به ممالك اطراف هجوم دارند. هرقدر كه ممر اين سيل را زيادتر نماييم از فيوضات طراحي يوروپ بيشتر بهره خواهيم برد... بقاي ايران موقوف به اخذ ترقيات فرنگستان شده است.» باور داشت براي پيشرفت و جبران عقبماندگيها، چارهاي نداريم جز اينكه از گذشته ببريم. «عقل فرنگي به هيچوجه بيشتر از عقل ما نيست. حرفي كه هست در علوم ايشان است و قصوري كه داريم اين است كه هنوز نفهميدهايم كه فرنگيها چقدر از ما پيش افتادهاند. ما خيال ميكنيم كه درجه ترقي آنها همانقدر است كه در صنايع ايشان ميبينيم و حال آنكه اصل ترقي ايشان در آيين تمدن بروز كرده است.» هرچند از برخي نوشتههايش چنين برداشت ميشود كه ماجرا را سادهتر از آنچه واقعا بود، ميديد. «همانطور كه تلگراف را ميتوان از فرنگ آورد و بدون زحمت در تهران نصب كرد، به همانطور نيز ميتوان اصول نظم ايشان را اخذ كرد و بدون معطلي در ايران برقرار ساخت. وليكن چنانكه مكرر عرض كردم و بازهم تكرار خواهم كرد هرگاه بخواهيد اصول نظم را شما خود اختراع نماييد مثل اين خواهد بود كه بخواهيد علم تلگراف را از پيش خود پيدا نماييد... بيجهت خود را فريب ندهيد. درصدد اختراعات تازه نباشيد. تلگراف را همانطور ميتوان ساخت كه فرنگي ساخته است. مجلس را نيز همانطور ميتوان ترتيب داد كه فرنگي داده است.» درباره قانون هم زياد نوشت. ميشود گفت حرف محورياش بود. «اين را هم دنيا مقرر ساخته است كه عدالت شخص پادشاه بدون قوانين عدليه هيچ معني ندارد. معني عدالت دولتي اين است كه هيچ حكمي بر رعيت جاري نشود مگر به حكم قوانين، حكم قوانين از هيچجا صادر نشود مگر از ديوانخانههاي عدليه و آنهم پس از اجراي جميع شرايط تحقيق و اثبات.» نيز از لزوم تحول در تشكيلات اداره كشور و تشكيل مجلس نوشت. «بايد اقلا صد نفر از مجتهدين بزرگ و فضلاي نامي و عقلاي بامعرفت ايران را در پايتخت دولت در مجلس شوراي ملي جمع كرد و به آنها ماموريت و قدرت كامل داد كه اقلا آن قوانين و اصولي كه از براي تنظيم ايران لازم است تعيين و تدوين و رسما اعلام نمايند.»