• 1404 سه‌شنبه 14 مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6109 -
  • 1404 سه‌شنبه 14 مرداد

مگر بچه‌ها هم در جنگ كشته مي‌شوند؟

غزل حضرتي

طي روزهاي جنگ با اسراييل همه تلاشم را كردم كه كودكانم بويي از جنگ نبرند. آنها در اين حد متوجه شدند كه يك چيزي به اسم بمب يا موشك مي‌رود و مي‌خورد به اسراييل يا اسراييل مي‌زند به ايران. آنها نمي‌دانستند بمب چيست، موشك چه شكلي است و اصلا اسراييل كيست يا چيست. فقط مي‌دانستند يك اتفاقي دارد مي‌افتد، اما اينكه مختصات اين اتفاق چيست و چه چيزها يا كساني را دربرمي‌گيرد، چيزي نمي‌دانستند. آتش‌بس شد و كلاس‌ها برگشت به روال سابقش. براي رسيدن به كلاس ورزش هفته‌اي دوبار از جلوي زندان اوين رد مي‌شديم. ديدن آن حجم خرابي ساختمان‌ها كه چيزي ازشان نمانده بود، هر بار من را براي لحظاتي ميخكوب مي‌كرد. پودر شدن ماشين‌هايي كه در پاركينگ روبه‌روي در زندان بودند، له‌شدگي آن همه ماشين كه بعد از گذشت بيش از يك ماه هنوز به حال خود رها شده بودند و به جايي منتقل نشده بودند هم حالم را دگرگون مي‌كرد. پسرها مي‌ديدند كه من هر بار از جلوي زندان رد مي‌شوم يك حالي مي‌شوم. «مامان، اينجا چرا اينجوري شده؟» من هم در جواب مي‌گفتم: «فكر كنم منفجر شده.» در جواب چگونگي انفجار هم مي‌گفتم درست نمي‌دانم. دلم نمي‌خواست بچه‌هايم با چشم‌هاي خودشان شاهد آثار جنگ در شهر خودشان باشند و همه‌اش اطلاعات دادن در اين زمينه را به تعويق مي‌انداختم. 
يكي، دو هفته پيش پسرم از من خواست اسم كل دايي‌هايم را به او بگويم. او فهميده بود كه سه دايي بيشتر از الان داشتم و مي‌خواست بداند آنها كي و چرا فوت شده‌اند. من فقط به او گفته بودم سه تا از دايي‌هايم در جواني فوت شدند و او برايش مهم بود كه اسم و سن و دليل مرگشان را بداند. برايش توضيح دادم كه دوتايشان در جنگ كشته شدند. او با هيجان داد زد: «جنگ؟ جنگ واقعي؟» گفتم: «بله، سال‌ها پيش وقتي من خيلي كوچيك بودم، جنگ شد. يكي از كشورها به كشور ما حمله كرد.» برايش سوال بود كه چرا بايد كشوري به كشور ديگر حمله كند. «مي‌خواست اين كشور هم مال اون بشه. وقتي جنگ مي‌شه، آدم‌ها از كشور و شهرشون دفاع مي‌كنند و به جبهه جنگ مي‌روند. اين وسط عده‌اي هم كشته مي‌شوند. اونها براي نجات كشورشون كشته ميشن و بهشون ميگن شهيد.» همه‌ چيز خيلي برايش جذاب و هيجان‌انگيز بود. تصور كرده بود كه جنگ اين‌طوري است كه عده‌اي از مردان يك كشور تفنگ در دست مي‌روند و با دشمن مي‌جنگند. اين وسط هم شايد جانشان را از دست بدهند. 
در راه بازگشت به خانه بوديم كه بيلبوردي را ديديم كه عكس شهداي جنگ اسراييل را نصب كرده بودند. پسرم گفت: «اين بچه و اين آقا كي‌ان كه عكس‌شون روي بيلبورده؟» گفتم: اينها در جنگ كشته شدند. با دهاني باز گفت: «اين بچه تو جنگ كشته شده؟» گفتم بله. گفت: «مگه بچه‌ها هم تو جنگ كشته مي‌شن؟» اينجا بود كه استرس وجودم را گرفت. او تا پيش از اين سايه شوم جنگ را از سر خودش و برادرش دور مي‌ديد. فكر مي‌كرد جنگ براي آدم بزرگ‌هاست، قرار نيست هيچ بچه‌اي درگيرش شود. اما آن روز او با واقعيتي تلخ مواجه شد و حس كردم كه به فكر فرورفت. «مگه بچه‌ها ميتونن برن جنگ؟» گفتم: «هميشه جنگ‌ها دور از شهر نيست، بعضي وقت‌ها دشمن شهرها رو هم منفجر مي‌كنه.» او گفت: «يعني توي خونه بودن؟» ناچار بودم حقيقت را به او بگويم. «بله.» حالا من ماندم و اضطرابي كه نصيب كودكم شده بود و نصيب خودم بيشتر. همه زورم را زده بودم كه ترس از جنگ در جانش خانه نكند، اما او فهميده بود كه جنگ بزرگ و كوچك نمي‌شناسد. جبهه و خانه هم نمي‌شناسد. جنگ كه شروع شود سايه مرگ بالاي سر همه آدم‌هاي شهر است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون