تغيير جهاني و راهبردهاي ايراني
حسين ضيايي
كمتر خبره سياسي ميپنداشت كه دولت وفاق دكتر پزشكيان بتواند در برابر خيل انبوه مشكلات كمرشكن داخلي و خارجي كمر راست كرده و خود را به نوعي به عنوان نماينده و برآيندي معقول از دو قرن تلاطم سياسي ايدئولوژيك متاثر از تغيير و تحولات داخلي و جهاني در ايران معرفي كند . هم اينك همزماني حضور دولت وفاق و پذيرش «موضوع تغيير» در لايههاي مختلف نظام از بروز يك اراده مقبول ملي براي اصلاح امور خبر ميدهد . ائتلاف آرام و گام به گام دو نيروي اصلاحطلبي و اصولگرايان ايراني را ميتوان يكي از رويكردها و مظاهر مهم «تغيير» در جوهر و ساختار سياسي ايران امروز در نظر گرفت . اتفاق مهمي كه اولين محصول دولت وفاق به شمار ميآيد و مهمترين معني آن نيز حذف تدريجي راديكاليسم از عرصه سياسي كشور و بازگشت قدرتمند نيروي «خرد سياسي» و اتحاد ملي ايرانيان در سپهر سياسي كشور است . اين در حالي است كه اصولا تغييرپذيري و بوميسازي امواج مختلف «تغيير جهاني» در ايران نيز همواره يكي از اصليترين موضوعات حاد سياسي در تاريخ معاصر ايران را شكل ميدهد. در حقيقت تاريخ معاصر ايران، تاريخ «نبرد بيپايان» بين «پذيرش يا رد تغيير» بر پايه «سنت يا مدرنيته» و «استبداد يا دموكراسي» است؛ نبردي كه اولين محصول آن نيز مشروطه ايراني شد . شوربختانه مشروطه ايراني نتوانست منشا يك سازگاري پايدار بين نيروهاي سياسي ايراني شود و در همان اولين زايمان خود كه «پارلمان ايراني» بود با شكست روبهرو شد و نخست با بمباران روسي محمدشاه و سپس با كودتاي انگليسي رضاخان براي هميشه از بين رفت . ناكامي مشروطه ايراني نيز باعث شد تا امروز ايران همچنان به خاطر منازعه بر سر تفاهم بر مفاهيم اوليه و بنياديني همچون آزادي؛ عدالت؛ قانون؛ توسعه؛ نوع مناسبات جهاني؛ حقوق فردي و اجتماعي؛ حقوق شهروندي و...به عنوان موضوعات اصلي يك كشاكش تاريخي بر زمين مانده و با اتلاف و هدررفت عجيبي در انرژي سياسي كشور روبهرو شود . به همين سبب است كه تاريخ معاصر ايران؛ شاهد پنج راهبرد ايراني متفاوت با يكديگر براي ارايه مدلها و پاسخهايي همساز و سازگار در برابر امواج مختلف تغيير و تحولات جهاني و داخلي در زمينههاي علمي فلسفي، سياسي، اقتصادي و... بهطور مستقل يا وابسته بوده است .
دليل وجود پاسخهاي متفاوت؛ متضاد و متنوع ايراني نيز همواره به سبب «فقدان تاريخي» يك فلسفه فكري مشترك كارآمد، روزآمد و متفاهم سياسي بين كانونهاي قدرت در ايران معاصر بوده است.
دليل اين امر نيز عمدتا به سبب ماهيت و جوهر انحصارطلبي سياسي؛ سردرگمي فلسفي و روياپردازيهاي ايدئولوژيك در رگ و ريشههاي اينگونه پاسخها بود. آثار و تبعات اين امر نيز بيشتر موجب بروز و تشديد پيكارهايي طولاني؛ سخت و از هم گسيخته بين نيروهاي سياسي از يكسو و تعميق تضادها و شكافهاي فرهنگي و اجتماعي در بدنه اجتماعي ايرانيان از سوي ديگر شد .
در پي اين تضادهاي فكري و راهبردي؛ ايران شاهد پنج راهبرد تجربي متفاوت با يكديگر براي ارايه يك «پاسخ ايراني» به موضوع تغيير در ابعاد داخلي و جهاني بود .
ساختار اين پاسخها نيز عمدتا بر پايه سازگاري و همگرايي با امواج مختلف تغيير جهاني با هدف تامين امنيت ملي؛ پيريزي مباني اوليه توسعه و همچنين پيوستن به كلوپ قدرت جهاني بود .
از اين پنج راهبرد؛ چهار راهبرد با شكست روبهرو شد و اما راهبرد پنجم (آخرين راهبرد ايراني) كه با دورنمايي از پيروزي مواجه است هماكنون و كماكان در حال زورآزمايي با نظام سلطه براي كسب جايگاه جهاني خود به سر ميبرد . در حقيقت عمده قراين و شواهد براي راهبرد پنجم با وجود دولت صادق و مردمي وفاق؛ حاكي از پيروزمندي اما توام با حركت در مسيري سخت همراه با چالشهاي فراوان است .
در شناخت راهبردهاي ايراني ميتوان به موارد زير نيز اشاره داشت: راهبرد اول؛ «راهبرد قاجاري» و نمادهاي اجرايي آن عباس ميرزا، قائممقام فراهاني و اميركبير بودند (نسبتا مستقل؛ ملي بر پايه استبداد ايراني) . راهبرد دوم «راهبرد پهلوي اول» و به نام «راهبرد رضاخاني» معروف است (وابسته و باستانگرا بر پايه ديكتاتوري توسعه) . راهبرد سوم «راهبرد مصدقي» كه روياي تحقق «دموكراسي ايراني» را در سر داشت (مستقل و ملي بر پايه دموكراسيخواهي). راهبرد چهارم متعلق به محمدرضا شاه؛ پهلوي دوم بود و عنوان رويايي «تمدن بزرگ» را با خود حمل ميكرد (وابسته و باستانگرا بر پايه مدرنيزاسيون و تجدد توسعهگرا) و اما راهبرد پنجم «راهبرد اسلامي» (مستقل و اسلامي بر پايه مردمسالاري ديني) .
هم اينك نيز برخي دولتمردان دورانديش نظام با دربرگيري دو قرن تجربه سياسي و عمل سياسي همه نيروهاي ايراني سعي دارند به يك مدل تركيبي موفق و كارآمد برآمده از همه جريانات مقبول سياسي دست يابند . هم اينك پذيرش رسمي اراده تغيير و اصلاحات در كليت نظام و كسب حاميان و هواداران بزرگ از اردوگاه اصولگرايان رانيز بايد اتفاقي بزرگ و ميمون به حساب آورد. اتفاقي كه ميتواند آثار و بركات مثبت؛ سازنده و مهمي براي «بازآفريني تمدن ايراني» نيز به بار بياورد .
اذعان بيسابقه دو تن از مسوولان ارشد و سابق كشور (دكتر ولايتي و دكتر علي لاريجاني) بر ضرورت تغيير در برخي سياستهاي استراتژيك نظام؛ بر انكارناپذير بودن ورود به عرصه تغيير و اصلاحگري در نظام حكمراني ۴۵ ساله تاكيد ميورزد. اراده اصلاحگري كه در موج اول خود در انحصار اصلاحطلبان بود و نافرجام ماند در موج دوم كه از ريشه و ذات مشترك اصولگرايي و اصلاحطلبي برخوردار شده؛ درصد موفقيت بالاتري را از خود به نمايش ميگذارد . اولين نشانه اين اصلاحگري راهبردي با تولد دولت وفاق ملي شكل گرفت و بعد با پيروزي در جنگ دوازده روزه به عنوان دومين نشانه بزرگ تكامل يافت و هم اينك با پذيرش رسمي عنصر تغيير در مسائل راهبردي نظام؛ دورنماي اميدبخشي را به تصوير ميكشد .
در حقيقت ايران امروز به يك فلسفه تغيير كارآمد و روزآمد و در نهايت قدرت مديريت در بحران با قابليت چرخش موفق و سريع نياز دارد .
اين در حالي است كه توانايي شگفتانگيز نيروي؛ «تغيير ايراني» نيز همواره در حفظ و بقاي ايران با وجود فراز و نشيبهاي بزرگ تاريخي؛ يكي از رازهاي مهم و ماندگار در تاريخ و تمدن ديرپاي ايراني و عبور از بحرانهاي ويرانگر است .
در حقيقت تغيير؛ تهديد نيست، بلكه يك فرصت طلايي است براي رفع خطاهاي راهبردي و بازآفريني قدرت .
عنصر «تغيير» و نوآوري را همواره «ماده اصلي تاريخ» و آن را سازندهترين نيرو در مسير و حركت تكاملي جوامع بشري ميدانند. با «قدرت تغيير»؛ «دولت ملتها» بازسازي؛ نوسازي؛ اصلاح و بهروزرساني ميشوند تا توان تداومبخشي به تمدن و زندگي خويش را متناسب با شرايط روز جهاني داشته باشند.
يكي از رازهاي نهفته در درون تمدن غربي (بهرغم سلطهطلبيهايش) و عامل ديرپايي آن نيز فهم و درك به موقع و قانونمندسازي «نيروي تغيير» و به كارگيري آن از طريق دموكراتيك براي جامعه خود در زمان مناسب است . مثلا در انگليس و فرانسه براي رسيدن به روزآمدي وكارآمدي جمهوري (ليبرال دموكراسي) از طريق دموكراسي چندين مدل مفهومي جمهوري با اركان و قوانين متفاوت را در زمانبنديهاي مختلف به عرصه عمل و آزمايش آوردند .
و اما بسياري از «جوامع ديرباور» كه زمان و «عصر تغيير» خود را به درستي درك نكردند با مشكلات متعددي روبهرو شدند .
«ضرورت تغيير» و تغييرپذيري و مخالفت با تغيير در ادوار مختلف تاريخ؛ يكي از اصليترين مباحث فلسفي در بين فلاسفه به ويژه فلاسفه سياسي و ديني در جوامع بشري از ابتدا تا عصر حاضر نيز به شمار ميآيد.
به همين سبب بسياري از فلاسفه را «ايدئولوگ تغيير» و برخي را نيز مدافعان و تئوريسينهاي وضع موجود برميشمارند .
ماهيت و جوهر منازعه اين دو محور فلسفي عملا موتور محركه تاريخ و سوخترسان اصلي در نظام فلسفي به ويژه از عصر روشنگري تاكنون به شمار ميآيد و فلاسفه بسياري از گروههاي راستگرايان يا چپگرايان يا دينگرايان به طرح ايده و نظر در اين باره پرداختند .
به عنوان مثال لوتر؛ كانت و ماركس آلماني؛ از يكسو مونتسكيو و دكارت فرانسوي و جان لاك انگليسي از سوي ديگر را نظريهپردازان و «فلاسفه تغيير» در جوامع و انديشههاي غربي مينامند و افلاطون و هگل و سنت آگوستين و توماس هابز و نيچه و هردل و هايدگر آلماني را بعضا فلاسفه ضد تغيير و بستهنگر به سمت ناكجاآباد تاريخ ميخوانند.
در اين ميان حتي در بين فلاسفه اسلامي نيز سهروردي و بعد ملاصدرا سعي وافري كردند كه نيروي تغيير را در فلسفه اسلامي براي اصلاح جهان اسلام راهاندازي كنند، اما در اين مهم ناكام ماندند و فلاسفهاي چون امام محمد غزالي به دشمني با تغيير و «عقل دگرگونپذير» پرداختند و آن جفا را با مسلمانان كردند كه هنوز جهان اسلام از درد و رنج آن درماني نيافته است .
عامل فروپاشي در جوامع اسلامي همچون امپراتوري عثماني و امپراتوري صفوي را نيز «ديرفهمي» در انتخاب زمان؛ نوع؛ راه؛ ماهيت و چگونگي تغيير ميدانند .
«جامعه روسي» و اتحاد جماهير شوروي سابق نيز به دنبال تاخير در درك زمان و شرايط تغيير و ناتواني اين حكومت در انجام اصولي «تغيير به موقع» و بلعكس رويآوري به انجماد سياسي؛ دچار فروپاشي شد (۱۹۹۱ ميلادي) .
اما «جامعه چيني» با مديريت هوشمندانه «دنگ شيائوپينگ» هم «زمان تغيير»؛ هم «ارزش تغيير» را فهميد و هم «قدرت تغيير» را درست مديريت و ساماندهي كرد (دهه ۷۰ ميلادي) بدين ترتيب او با عملگرايي خردمندانه خويش نه تنها مانع فروپاشي جامعه چيني، بلكه عامل نجات و برپايي چين امروز شد.
امروز ايران بعد از حوادث مختلف و پشت سر گذاشتن انواع بحرانهاي طاقتفرساي سياسي؛ اجتماعي؛ اقتصادي؛ جهاني نياز به تغيير را در بسياري از امور اجرايي خود به شدت حس ميكند.
اين در حالي است كه تغييرپذيري به موقع؛ تنها زماني در ماندگاري تمدنها و دولت ملتهاي فهيم؛ خردمند و هوشمند موثر واقع ميشود كه به دور از هرگونه هياهو و شلوغبازيهاي مرسوم سياسي و با بهرهجويي از اصحاب خرد و فلسفه و نخبگان مجرب؛ «راهبرد تغيير» براي جامعه خود بسازند.
بديهي است گام اول در تغيير «رسيدن به باور تغيير» و سپس دستيابي به «اراده تغيير» و در نهايت ساماندهي «نيروي تغيير» است. هم اينك دولت وفاق ميتواند تجليبخش چنين امري باشد و پاسخي ملي و ثمربخش به دو قرن تلاش و كوشش دولت ملت ايراني براي تغيير ايراني بدهد؛ «تغيير ايراني» برگرفته از همه انديشههاي سترگ ملي و ديني تمدن سه هزارساله ايران.
روزنامهنگار و تاريخپژوه