نگاهي به كتاب «فصل برهنگي/ كريم نصر در گفتوگو با مهرداد محبعلي»
نقاشي از مكتب حافظ و دولتآبادي
نسيم خليلي
گفتوگوي مهرداد محبعلي با كريم نصر كه در كتاب فصل برهنگي منتشر شده است، مجالي براي همنشيني با هنرمند انديشمندي است كه هنر و تفكر را نيكبختي واقعي انسان ميداند؛ هنرمندي كه اجتماعي ميانديشد و نقاشيهايش بازنمايي دلانگيز بسترها و گفتمانهاي اجتماعي است، زنان شاليكار، جشن انبه و مناظري از دود و درو، مناظري از شهرنشيني و مصايبش و... محبعلي در مقدمهاي كه بر كتاب مينويسد، كريم نصر را به بهترين شكل توصيف ميكند: «كريم نصر، هنرمندي انديشمند است، مبهوت فضاي هنر معاصر ايران نشده و هرگز شيفتگي به امر زيبا به مثابه اصلي مهم در خلق آثار او معنا نيافته است، به همين دليل آثار او در قلمروی معنايي و مفاهيم درون اثر قابل تحليل و بيان است. نقاشيهاي او از هر ترفندي براي خلق زيبايي به دور است. با اين وصف آثار او در لايههاي چندگانه معنا، مخاطب را با خود درگير ميكند تا در بازتعريف معنايي دروني اثر به لايههايي خلاقانه از زيبايي آثار او دست يابد. نقاشيهاي كريم نصر، تصوير بينقاب انديشههايش است. اين آثار نشان از رنجها، ناملايمات، تناقضها و بدخيميهاي جامعهاي دارد كه او در تلاش براي شناخت عميقتر آن است.»
كريم نصر در اين گفتوگو چنان عميق و دلي حرف ميزند كه مخاطب درونيات او را در مقام هنرمندي متعهد به هنرورزي اجتماعي همچون تابيدن خورشيد بر علف و چشمه، زلال و روشن در برابر خويش ميبيند: «شكي نيست كه هر كسي كه روزي تصميم ميگيرد كار هنري را دنبال كند در آن لحظه همه محاسبات عقلاني را كنار ميگذارد و ميگويد: «هر چه باداباد، من ميروم دنبال عشقم. من اينطوري خوشبختم.» به نظر من اين درستترين تصميمي است كه هر انساني در عمرش ميتواند بگيرد. لحظهاي كه روانش به او ميگويد كه به جاي پول و درآمد نيكبختي را انتخاب كن.» در همين كتاب و در دل همين گفتوگو درمييابيم كه بازجست اين نيكبختي به دريافتهاي هنري كريم كوچك در كودكياش بازميگردد: «من روزي در سالهاي كودكي، تنها و رها، از كنار رودخانهاي عبور ميكردم. ديدم چند ساقه علف در تلألو نوري كه به سطح رودخانه و علفها تابيده بود، با نسيمي خنك ميرقصيدند. آن تكه نور و علف و آب همه وجودم را تسخير كرد و تا امروز هم، هروقت كه بخواهم نكبتبارترين لحظاتم را غرق هستيام كنم به همان لحظه فكر ميكنم؛ نور و نسيم و علف همه جا هست و لحظه سرشار من در چند قدميام قرار دارد.» نصر افزون بر اينكه از اين بزنگاههاي عاطفي سخن ميگويد، از جهاننگري و اسلوبش - آن هنگام كه در مسير هنرمند بودگي قرار گرفت - نيز حرف ميزند: «بعد از پي بردن به اينكه چيزي در درون من در مقابل آموزشها مقاومت ميكند، كار را در دو سطح دنبال كردم؛ سطحي كه تلاش ميكرد توصيههاي استادان تاريخ هنر را كه ميگفتند طبيعت بزرگترين آموزگار آنها بوده، به كار بندد و سطحي كه تلاش ميكرد عناصر بصري را كه با درون من ارتباط دارند، كشف كند.» نصر در اين كتاب همواره از روان سخن ميگويد و اهميت تعامل آن با هنر و آفرينش هنري؛ او اين مواجهه را در بستر شخصيت تاريخي و اجتماعي هنرمند بازتعريف ميكند: «كوشيدم تا حد ممكن شرايط تاريخي خودم و رواني را كه به موازات آن شكل گرفته، ارزيابي كنم: نتيجه اين بود كه من جواني هستم كه در جهان سوم متولد شده و با فرهنگ و رسوم همين جهان بزرگ شده و هر چند با جهان مدرن آشناست و تا حدودي از سير تحول آن سر در ميآورد، اما در ارزيابي موقعيت جهان امروز نميتواند به كل آموزشها و اعتقادات و سنتهايي را كه طي سالها با آنها رشد كرده كنار بگذارد.» از همين روست كه نصر وقتي سخن به آنجا ميرسد كه «از هنرمندان تاثيرگذار بر خودت بگو» در صدر فهرستش كمالالدين بهزاد را مينشاند: «كمالالدين بهزاد، ميرك، لئوناردو داوينچي، ميكلآنژ، ال گرهكو، واتئو، ونگوگ، پيكاسو (كه همگي) به انعكاس مشهودات، يعني تناسبات، احساسات و عاطفه و ساختمان اندامي كه براي هر كسي قابل مشاهده است، وفادارند؛ اما كساني مثل ال گرهكو، كمالالدين بهزاد و ونگوگ نه تنها به هيچوجه تلاشي براي انعكاس آنچه ميبينند نميكنند كه برعكس، ساختمان اندام طبيعي را ميشكنند و با آثار خود به وجوه ناديدهتري از هستي اشيا ميپردازند.»
و دقيقا از رهگذر همين دانش است كه نصر به مهمترين ويژگي نقاشيهايش اشاره ميكند: فقدان خط افق به معناي چيزي كه به نقاشي بعدي علمي ميبخشد و آن را واجد الزام پرسپكتيو ميكند، چيزي كه در سنتهاي اصيل نقاشي ايراني و به ويژه در مينياتورها نميتوان سراغش گرفت: «فكر ميكنم عدم پايبندي به خط افق شاخصه كارهاي من است. البته منظور من از خط افق يك خط افقي نيست كه در كارها كشيده ميشود، بلكه پايبندي به معياري طبيعتگرايانه است كه در پس ذهن نقاش عمل ميكند و او اشيا را در مقايسه با آن كوچك و بزرگ ميكند و در كنار هم قرار ميدهد. مثلا اگر شيءاي را در جلوي اثرش با اندازه بزرگ كشيده، شيء بعدي كه دورتر از آن قرار دارد، ناخودآگاه كوچكتر از اولي كشيده ميشود. اين رفتار يعني اينكه معيارهاي پرسپكتيو طبيعي دارد در پس ذهن نقاش عمل ميكند و او نادانسته در قيد اين به اصطلاح دانش عمل ميكند.» و اين موضوع را ذهن آموزش گريز و آزاد نصر برنميتابد از اين رو اول در تصويرگريهايش اين در كنار هم چيدن آدمها و اشيا را تجربه ميكند و بعد آن را به نقاشيهايش هم فرا ميخواند، اما نقطه اوج اين كتاب كه پيوند ميان هنر تجسمي و منبع مكتوب را بازنمايي ميكند آنجاست كه نصر از معلمي كردن حافظ و دولتآبادي حرف ميزند؛ مواجهه شاگردوار مكاشفهآميزش با ادبيات: «از حافظ چيزي فراتر از مفاهيم غزلياتش آموختم: اينكه در بسياري از آنها با هيچ منطقي نميتواني پيوستگي ابيات را كشف كني، اما كليتش را ميپذيري. از اينجا به اين نتيجه رسيدم كه دريافت يك اثر هنري، مهمتر از فهم آن است. از ميان رمانها هم «جاي خالي سلوچ» محمود دولتآبادي به عمق وجودم نفوذ كرد و ريتم را به من ياد داد...» و به اين ترتيب نصر خود در نقاشيهايش تبديل به يك قصهگو شد.