سايه جنگي ديگر زندگي روزمره مردم را متاثر كرده است
نگرانیهایی که با پایان جنگ تمام نشد
فاطمه كريمخان
«حراج به علت تغيير شغل» اين را روي بروشورهاي كوچكي كه در تمام محله توزيع شده است، نوشتهاند. آدرس، يكي از پارچهفروشيهاي قديمي محله است. مغازهاي گرانقيمت در پاساژي شناخته شده و گرانقيمت. پارچهفروشي كه خودش ميگويد بيش از 20 سال است كه كارش بالا و پايين كردن طاقههاست. حالا يكباره به اين نتيجه رسيده كه «بس است ديگر.»
تخفيفهايي كه روي پارچهها زده، چشمگير است؛ ميگويد خيلي از پارچهها را حتي كمتر از قيمت خريد قيمت زده. مشتريها و كساني كه اتفاقي از روي بروشورها راهشان به اين جا رسيده، آن قدر زياد هستند كه فروشندهها نميتوانند به همه آنها رسيدگي كنند. خانم جواني كه با خواهر و مادرش به فروشگاه آمده، ميگويد: «همينها را دو ماه پيش به دو برابر اين قيمت هم نميدادند. بالاخره آدم ضرر نميكند كه يك چيزهايي را اينقدر زير قيمت بازار بخرد. حتي اگر قرار نباشد حالا حالاها فرصت دوختن اين پارچهها را داشته باشيم، وقتي بايد جاي ديگر چند برابر اين هزينه كنيم، ارزشش را دارند.» خانم خياط ديگري كه با دخترش آمده است و قوارههاي بزرگ پارچه را سبك و سنگين ميكند، ميگويد: «اين از آن حراجهاي واقعي است. كساني كه ميشناسند، ميدانند قيمت اين پارچهها اين نيست. واقعا ميخواهند فروشگاهشان را تعطيل كنند كه اين قيمتها را زدهاند.» صاحب مغازه خودش هم همين را ميگويد: «فقط ميخواهم سرمايهام آزاد شود.»
كسي را ندارم؛ بايد خودم به فكر زندگيام باشم
چرا؟ جوابش سخت نيست. مردي با زن و دو بچه، كه سالها مسوول تامين زندگي خودش و كمك به زندگي مادرش بوده است، حالا ميگويد: «خسته شدم. پارچهفروشي خواب سرمايه زيادي دارد. اگر طلافروش باشيد، صبح بيدار ميشويد، تمام طلايي كه داريد را نقد ميكنيد و پولتان زيرسرتان است، ولي پارچهفروشي اين طوري نيست. اولا كسي به ما نسيه نميدهد و تمام اين طاقهها را خريدهايم، بعد هم كسي آنها را از ما بر نميدارد. همه روي آب كردن جنس خودشان ماندهاند، كسي نيست كه حتي مدتدار هم بخواهد اينها را از روي دست ما بردارد. اين است كه تصميم گرفتم با كمترين قيمت، حتي شده به ضرر، فقط همه چيز را بدهم برود و سرمايه را آزاد كنم. شايد مغازه را هم رهن و اجاره بدهم، شايد بفروشم. الان نميدانم كه ميخواهم چه كاري انجام بدهم. تنها چيزي كه ميدانم اين است كه وقتي دوباره جنگ شد، ميخواهم من و بچههايم اينجا نباشيم. ميخواهم بتوانم زن و بچهام را به جاي امني ببرم كه نگران بيرون رفتنشان و نگران لرزيدن پنجرههاي خانه و سقوط بمبها روي سرم نباشم.»
به نظر تصميم راديكالي ميآيد، آن هم بعد از 12 روز جنگ، ولي آقاي قاسمي اين حرفها را قبول ندارد: «تا روزهاي آخر من هم فكر نميكردم كه واقعا اتفاق جدي افتاده باشد. من هم فكر ميكردم كه حالا يك هفته تعطيل كرديم، رفتيم شمال و برگشتيم، بالاخره يك طوري ميشود ديگر. اما وقتي آن روز آن طور ما را زدند، ديدم با بالاخره و انشاءالله و ماشاءالله نميشود زندگي كرد. معلوم نيست فردا چه اتفاقي براي اين شهر و اين مملكت بيفتد. من هم كسي را ندارم كه بگويم من اگر مُردم، اين برادرم، اين برادرزنم هست و زندگي را جمع ميكنند. خودم هستم و خودم و چهار نفر كه بايد از آنها نگهداري كنم. عقل ايجاب ميكند كه آدم در چنين شرايطي دست خودش را زير سنگ نگذارد. سرمايه را كه آزاد كنم، تصميم ميگيرم چه كاري بايد بكنم. اگر شد مغازه را هم ميفروشم، اگر نشد اجارهاش ميدهم و ميرويم يك شهر ديگر. تا قبل از اينكه مدرسه بچهها شروع شود، اگر تا آن وقت جنگ ديگري شروع نشده باشد، يك جاي ديگري براي زندگي پيدا ميكنيم.»
ميترسم نانخور كميته امداد بشوم!
روي تابلوي همين پارچهفروشي در آستانه تعطيلي، يك آگهي فروش چرخهاي صنعتي گذاشته شده است. روي آن نوشتهاند: فروش به دليل تغيير شغل. خياطخانه كوچكي كه چند خانم ميانسال با هم به راه انداختهاند. يكي از آنها، خانم مظفري است كه چرخها متعلق به خودش است و حالا ميخواهد آنها را بفروشد: «ما اينجا پنج تا چرخ داريم. يك آپارتمان اجارهاي داريم كه چندين سال بود در آن كار ميكرديم. در 15-10 سال گذشته برنامهمان اين بود كه سريدوزيهاي لباس مدارس را بگيريم، وقتهايي كه فصل مدارس تمام ميشد هم كارهاي متفرقه ميگرفتيم. دوخت شوميز و لباسهاي معمولي و چيزهايي مثل اين. اگر بخواهم دقيق حساب كنم در طور سال شايد 10 نفر با ما كار ميكردند؛ از برشكار و سردوز و دوزنده و وسطكار و بعضي وقتها هم اتوكار. گاهي هم كارگر ميگرفتيم براي بستهبندي سفارشها. با همه بالا و پايين رفتنها، قيمتهايي كه يكشبه تغيير ميكند، قاعدههايي كه هر روز عوض ميشود، با همه اينها هر سال موقع كار دادن يا تسويه كردن يك گربهاي براي ما رقصاندهاند و كارمان هيچ وقت راحت نبوده است. اما بالاخره دوام آورديم و اين همه سال خودمان را سرپا نگه داشتيم، ولي حالا ديگر فكر ميكنم، بس است. دو هفته كه جنگ شد ما چهار هفته نميتوانستيم كار كنيم. چكهايمان كه وا خورده است هيچي، اما اصلا تضميني نيست كه فردا اوضاعمان بدتر از امروز نباشد. كساني كه ثابت هر سال به ما سفارش ميدهند، هنوز سر جاي خودشان هستند. ولي اولا كه پول ندارند، بعد هم معلوم نيست همان پول را كي بدهند. با اين وضعيت براي ما بهتر است كه سرمايهمان را نقد كنيم و كار را تعطيل كنيم.»
صاحب خياطخانه ميگويد حالا كه تصميم گرفته تعطيل كند، بيش از هر چيزي نگران زناني است كه با او كار ميكنند: «ما چند تا زن خانهدار بوديم كه اين كار را شروع كرديم. خياطخانه براي ما بهانهاي بود كه از خانه بيرون بزنيم و همين طور يك درآمد جانبي بود كه بتوانيم با آن استقلال داشته باشيم. گاهي هم كارگر داشتيم كه اين هم به ما كمك ميكرد هم به آنها. يك فضايي بود براي اينكه استقلال داشته باشيم. اما اوضاع اقتصادي اجازه نميدهد كه كار را ادامه بدهيم. نگراني از اينكه دوباره جنگ بشود، اصلا شوخي نيست. حالا خيليها ميگويند ما بچه داريم، چاره نداريم بايد بمانيم. من هم تمام سرمايهام همينهاست كه اين جا دارم. اگر اتفاقي بيفتد تمام زندگي من و تمام چيزي كه در زندگيام جمع كردهام، از دست ميرود، ميشوم يك پيرزن كه افتاده است يك گوشه تا كميته امداد بيايد خرجش را بدهد. آن روزي كه نزديك ما را زدند، تمام شيشههاي آپارتماني كه ما در آن كار ميكنيم، ريخته بود. ما كه سر كار نبوديم. امااگر آنجا بوديم همهمان پاره پاره شده بوديم. با اين وضعيت واقعا ديگر اينكه بخواهيم دور هم بمانيم يا درآمد جانبي براي خودمان نگه داريم و هر روز هم با صد نفر سر و كله بزنيم ديگر فايدهاي ندارد. ارزشش را ندارد. آدم بايد يك طرف زندگياش درست باشد كه بگويد اگر طرف ديگر زندگي گرفتاري بود، اين يكي به آن يكي در، اگر هر دو طرفش گرفتاري و ترس و نگراني باشد كه ديگر نميشود، زندگي كرد. بعد از جنگ ديديم كه ديگر نميشود واقعا زندگي كرد. آن چيزي كه قبلا بود نميشود. اين شد كه تصميم گرفتيم كار را تعطيل كنيم. هر كسي سهم خودش را بردارد، يكي ميخواهد برود شهرستان پيش مادرش، يكي ميخواهد برود تركيه پيش دخترش. ما هم بالاخره يك فكري به حال خودمان ميكنيم.»
خدا را شكر ميكنم كه در جنگ حامله نبودم
ميگويند سرمايه ترسوست، شايد به همين دليل است كه يكي از اولين حوزههايي كه در نتيجه جنگ دچار تلاطم ميشود كسب و كارها هستند. كسب و كارهاي بزرگ به طريقي و كسبوكارهاي كوچك به طريقي ديگر. اما بدون شك اين تنها كسب و كارها نيستند كه در نتيجه انتظار براي جنگي ديگر دچار تلاطم و تغيير ميشوند، زندگيهاي خصوصي هم شامل اين مساله هستند؛ يكي از آنها زندگي خصوصي شيماست؛ زني كه يك بچه 8 ساله دارد و 5 سال است كه به عنوان معلم در يك مدرسه غيرانتفاعي پسرانه كار ميكند. او ميگويد: «از وقتي بچهام 7 ساله شد، تصميم داشتيم كه خانوادهمان را گسترش بدهيم و يك بچه ديگر هم بياوريم. من هم 33-32 سال دارم و فكر ميكرديم كه اگر اين كار را نكنيم ممكن است بعدا دير شود و دلمان بسوزد كه چرا وقتي ميتوانستيم خانوادهمان را بزرگتر كنيم، اين كار را نكرديم. من از يك سال پيش تحتنظر دكتر بودم و ويتامين و دارو ميخوردم و مراقبتهاي قبل از بارداري انجام ميدادم. راستش يكي، دو بار هم تلاش كرديم كه بچهدار شويم، اما نتوانستيم و داشتيم به درمانهاي ديگر فكر ميكرديم كه جنگ شد. در تمام طول دوران جنگ، من با خودم فكر ميكردم و مدام به شوهرم ميگفتم چقدر شانس آورديم كه در اين وضعيت من حامله نيستم. آن وقت خيلي همه نگران بودند كه اگر جنگ ادامه پيدا كند، چه ميشود. من و شوهرم سواي اينكه نگرانيهايي درمورد زندگيمان داشتيم، فقط خدا را شكر ميكرديم كه چقدر خوب شد كه با اين همه اصرار ما، خدا يك چيزي ميدانست و اجازه نداد اين اتفاق بيفتد. بعدا كه در روزنامهها خواندم كه زنهاي حامله چه بدبختيهايي در طول جنگ كشيدهاند، از خوشحالي اينكه ما در آن شرايط نبوديم و از غصه آن زنها گريهام گرفت. خدا را شكر كه جنگ زود تمام شد. اما بعد از جنگ به شوهرم گفتم شايد واقعا بايد بيشتر صبر كنيم يا اينكه اول مطمئن شويم كه قرار نيست اتفاقي بيفتد بعد اقدام كنيم. فكر كردن به اينكه يك بچه ديگر به دنيا بياوريم و بعد جنگ شود واقعا غيرقابل تحمل است. ما خودمان بچههاي دوران جنگ هستيم. براي ما شيرخشك و پوشك و دارو و درمان نبود. مدرسههايمان درست نبود، زندگيهايمان درست نبود، همهاش هم به بهانه جنگ. حالا من از خودم ميپرسم آيا اين درست است كه يك بچه ديگر را به دنيا بياورم در حالي كه اصلا معلوم نيست كه زندگي ما همين فردا چه شكلي باشد و كجا ادامه پيدا كند؟ من هيچ وقت از آدمهايي نبودم كه دلم بخواهم مهاجرت كنم. هميشه كشورم و اينجا را دوست داشتم و از زندگي هم توقع چنداني نداشتم، اما حالا ميبينم كه اگر بخواهم بچهدار شوم، ترجيح ميدهم در جايي باشم كه نگران نباشم امروز يا فردا قرار است هواپيماهاي دشمن از روي سر خودم و بچههايم و زندگيام رد شوند.»
فقط خدا خدا ميكرديم كه ويزا بگيرم
خيلي از كساني كه از جنگ متاثر شدند، كساني هستند كه چيزهايي براي از دست دادن داشتند. كساني كه سرمايه، خانواده يا كسب و كاري داشتند حالا نگران هستند با به هم ريختن اوضاع ديگر نتوانند آن را حفظ كنند. اما ديگراني هم هستند كه به غير از آينده چيزي براي از دست دادن نداشتند. جوانان و دانشجويان، كساني كه با تغيير دولت اميدوار بودند كه از روند خالصسازي رها شدهاند و ميتوانند براي آينده خود در كشور فكري بكنند، بعد از جنگ مسير خود را بازنگري كردهاند. «حميدرضا» يكي از آنهاست: «كسي باورش نميشود، اما من سال قبل براي دستگرمي در چند دانشگاه اروپايي درخواست تحصيل فرستاده بودم تا ببينم چه ميشود. وقتي پذيرشها آمد، چون در اينجا هم دانشجو بودم خيلي آنها را جدي نگرفتم و گفتم حالا كه فعلا اوضاع خوب است، بعدا امتحان ميكنم و سعي ميكنم بورس كامل بگيرم. اما وقتي جنگ شد يكباره احساس كردم كه در بنبست افتادهام. هر روز صبح به آسمان نگاه ميكردم و احساس ميكردم كه زنداني شدهام. وقتي هيچپروازي در آسمان نبود از خودم ميپرسيدم واقعا چقدر ديگر ممكن است طول بكشد تا بتوانيم به زندگي عادي برگرديم و براي اين سوال جوابي نداشتم. واقعيت اين است كه جنگ براي من هرگز تمام نشده است. اگر منطقي هم نگاه كنيد ما در وضعيت ترك تخاصم يا آشتي نيستيم، بلكه تنها در آتشبس هستيم كه هر لحظه ممكن است دوباره به جنگ ختم شود. اين شرايط براي من قابل تحمل نيست. ترس از جنگ را هر روز در مكالمههاي معمولي با مردم هم ميبينم. خوب معلوم است كه بعد از جنگ اين وضعيت بر زندگي من خيلي تاثير گذاشته است. ترس از جنگ آدم را فلج ميكند و حتي اگر واقعا هيچ وقت جنگ ديگري رخ ندهد، باز هم من دلم نميخواهد كه در اين شرايط زندگي كنم. به همين دليل در اولين فرصت به يكي از دانشگاههايي كه شرايط بهتري داشت ايميل زدم و گفتم كه من هر طور شده خودم را ميرسانم. خانهام را پس دادم و پول رهن را گرفتم. مقداري هم از پدر و مادرم و كسان ديگر قرض كردم و رقمي كه براي چند ماه ماندن در آنجا لازم داشتم را جور كردم. فقط خدا خدا ميكردم كه با اين وضعيت صدور ويزا به مشكل برخورد نكند. خيلي از بچههايي كه برنامه داشتند به آلمان بروند الان گرفتار شدهاند و نميدانند كه چه كاري بايد انجام بدهند. خدا را شكر سفارتي كه من اقدام كرده بودم تعطيل نشد و ويزاي ما را به سرعت دادند. درست است كه يك هفته از سال تحصيلي گذشته اما به هر صورت همه چيز را آماده كردم و اين هفته از ايران ميروم. نميدانم مردمي كه اين امكانات را ندارند چه خواهند كرد. راستش دلم ميسوزد و نگران هم هستم. اما واقعيت اين است كه كاري از من بر نميآيد و فقط ترجيح ميدهم كه در اين شرايط خودم در جايي كه قرار است هر لحظه در آن با ترس جنگ زندگي كنيم نباشم.» درست است كه حالا بيش از دو ماه است كه آسمان ايران جولانگاه هواپيماهاي مهاجم نيست و براي خيلي از مردم جنگ تمام شده و بسياري بر سر همان دعواهاي دو، سه دهه گذشته كه همه به آن عادت كردهاند و راه به جايي نميبرد، برگشتهاند، اما زير پوست شهر و در زندگي خصوصي مردم جنگ نهتنها تمام نشده، بلكه با همان شدت و شايد حتي بيشتر از دوران 12 روزه بمبارانها ادامه دارد. نگراني از تنها و بيپناه ماندن و ناتواني از اعتماد به آينده ، در كنار اعتماد بيقيد و شرط به اين مساله كه در طرف مهاجم هيچ رحم و انسانيت و نگراني براي مردم كشور هدف وجود ندارد، زندگيهاي بسياري را در تابستان امسال دگرگون كرده است و به نظر نميرسد كه اين پايان همه چيز باشد.a